گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

تا خیال روی خوبش دیده ام در آینه

روز و شب دارم ز عشقش در برابر آینه

روی او آئینهٔ گیتی نمای جان ماست

جان ما آئینه ای جانانه بنگر آینه

صورتی در آینه بنموده تمثالش عیان

شد ز عکس نور آن معنی مصور آینه

گر بود آئینه روشن روی بنماید تو را

ور نه رویش کی نماید در مکدر آینه

عشق او شمعست و جانم آینه وین رمز ما

عشقبازان را بود روشن منور آینه

من دلی دارم چو آئینه منیر و با صفا

آفتاب مهر رویش تافته بر آینه

برنداری آینه از پیش رویت یک زمان

همچو سید گر ببینی روی خود در آینه

 
 
 
سیف فرغانی

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

[...]

جویای تبریزی

می کشد عکس ترا پر تنگ در بر آینه

بی حیا بی آبرو بی شرم کافر آینه

همچو برگ گل هوا گیرد ز پشت دست عکس

چهره گردد با صفای عارضش گر آینه

گوییا خورشید سر بر کرده است از جیب صبح

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه