گنجور

 
سیف فرغانی

دلش شکسته نگردد ازین سخن دانم

که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ

بسوی حضرت او زین نمط سخن نبرم

کز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگ

من از برای دل او دگر نگویم شعر

که آب می نکند بیش ازین اثر در سنگ

بدین قصیدهٔ تر در وغای هجرانش

مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ

جواب این سخن آبدار ممکن نیست

مگر خطیب صدا را که هست منبر سنگ

بدین فریده ز عطار طبع من چه عجب

که عود سوز مجامع شود چو مجمر سنگ

بدست ناظم عقل از فلاخن خاطر

ازین قصیده رسانم به هفت کشور سنگ

مگوی از آنکه نباشد دراین لطایف عیب

مجوی از آنکه نیابی در آب کوثر سنگ

سزد که وزن نیارد بنزد گوهر سنگ

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ

چو راه عشق تو کوبم بسازم از سرپای

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ

اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

بنظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ

عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

به دُر نظم مرصع کند چو زیور سنگ

کسی که نسبت گوهر کند بخاک درت

چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ

تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ

چکید در ره عشق تو خون دل بر خاک

رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ

کجا بمنزل وصلت رسم چو اندر راه

اولاغ عمر سقط می شود بهر فرسنگ

پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

بدست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ

دلت کنون بجفا میل بیشتر دارد

چرا ز مرکز خود می{کنی} فروتر سنگ

مرا بچنگ جفا می زنی و می گویی

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ

ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

که بت شود چو درافتد بدست بت گر سنگ

بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ

نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

نه کار گوی کند گر بود مدور سنگ

ز نور عشق شود چون ملک بمعنی مرد

ز بت تراش شود آدمی بپیکر سنگ

نه پرتو اثر عاشقیست در هر دل

نه معجز حجر موسویست در هر سنگ

بنای کعبهٔ مهرت چو می نهاد دلم

بعقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ

مرا زمانه مدد خواست سنگ نیافت

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ

حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

رقم پذیر شود زآن سخن چو دفتر سنگ

ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ

ز فیض معدن لطفت عجب همی دارم

که در مقام جمادی نگشت جانور سنگ

در آن مقام که روشن دلان عشق تواند

چو آب آینه گون روی راست مظهر سنگ

نه او مه است ز تو گر بلند بر شد مه

نه او به است ز زرگر بود فزون تر سنگ

چو تاب مهر تو بر دل رسید دل بگذاخت

چو اندر آب کلوخ افتد و در آذر سنگ

مراد صعقهٔ موسیست گرچه بر سر طور

شود بنور تجلی حق منور سنگ

شراب شوق توام مست کرد و خواهم زد

بدست عربده بر شیشه های اختر سنگ

که روح مست شود چون بدل درآید عشق

زمین شراب خورد چون رسد بساغر سنگ

فروغ عشق تو در جان نهان همی دارم

چو در دل آتش نوزاده را معمر سنگ

کسی که زنده دل از عشق نیست گر شاهست

بمردکی شود {او} همچو کور افسر سنگ

صبا ز خاک درت گر براو فشاند گرد

چو ناف آهوی چینی شود معطر سنگ

چو سبزه سبز شود چون کلوخ در صحرا

از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ

زمین جامد را از نبات گوناگون

چو روح نامیه در دی کند مصور سنگ

اگر ز صفحهٔ رویت بدو مثال رسد

چو روی صفحه بگیرد نشان ز مصدر سنگ

وگر ز لعل تو خورشید لعل برگیرد

ز عکس پرتو او گوهری شود هر سنگ

بتو همی نرسد رقعهٔ نیازم از آنکه

کبوتران دعا راست بسته بر پر سنگ

ز برج همت ما خود کجا کند پرواز

بجای نامه چو بستیم بر کبوتر سنگ

ز دست انده تو بر درخت هستی ما

چه شاخها شکند گر شود مکرر سنگ

ز بعد آنکه مرا مدتی قضای آله

میان خطهٔ تبریز چون گهر در سنگ

نشاند بهر لگد کوب جور و محنت دوست

چنانک بر لب جوی از برای گازر سنگ

مرا کلوخ جفا آنچنان زدند بقهر

که کافران عرب بر لب پیمبر سنگ

بسی دویدم و هرگز وفا ندیده ز یار

بخیره چند خورم از جفای دلبر سنگ

مشو بتجربه مشغول از آنکه قلب آید

هزار بار گر این نقد را زنی بر سنگ

اگر بپرسد از من کسی که چون گفتی

سخن بلند و متین همچو کوه یکسر سنگ

رفیق دوست چو شاید که دشمنان باشند

روا بود که بسازم ردیف گوهر سنگ

اگرچه غیر لب لعل او کسی ندهد

بهای این گهری کاندروست مضمر سنگ

بسی بگفتم و سودی نداشت، کردم عهد

که بعد ازین نزنم بر درخت بی بر سنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode