گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیف فرغانی

بس کور دلست آنکه به جز تو نگرانست

یا خود نظرش با تو ودل باد گرانست

روی تو دلم را بسوی خود نگران کرد

آن را که دلی هست برویت نگرانست

در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست

چون آب نباشد بصفا هرچه روانست

جان دل من شد غم عشق تو ازیرا

دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست

دل کو خط آزادی خویش ازهمه بستد

جان داد بخطی که برو از تو نشانست

هر طفل که از مادر ایام بزاید

در عشق شود پیر اگرش بخت جوانست

هر چند که جان در خطرست از غمت ای دوست

دل کونه غم دوست خورد دشمن جانست

چون کرد درونی بغم عشق تعلق

آنست درونی که برون از دو جهانست

با یار غم عشق مرا بر تن وبر دل

نی کاه سبک باشد ونی کوه گرانست

سودا زده یی دوش چو فرهاد همی گفت

کین دلبر ما خسرو شیرین پسرانست

مه طلعت و خورشید رخ و زهره جبینست

شکر لب وشیرین سخن وپسته دهانست

تو دلبر خود را بکسی نام مگو سیف

کآن چیز که در دل گذرد دوست نه آنست

اینست یکی وصف زاوصاف کمالش

کندر دل وجان ظاهر واز دیده نهانست