هرکس از عشق می زند نفسی
عاشق تو به جز تو نیست کسی
شکرستان حسنی و ماییم
شکرستان حسن را مگسی
نظری سوی ما گدایان کن
کندرین حسرتند خلق بسی
در دل هرکسی ز تو سوزی
در سر هریکی ز تو هوسی
از پی صید ما میفکن دام
که ز دست تویم در قفسی
شرمسارم که بهر خدمت تو
جز بجانیم نیست دست رسی
ای که در پیش تیز می رانی
یکدم اندیشه کن ز بازپسی
بتو پیوست سیف فرغانی
نتوانم جدا شدن نفسی
ببرد با خودش ببستانها
خویشتن چون بآب داد خسی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای بد از نیک فرق کرده بسی
قدر دعوی شناخته ز خسی
بده انصاف حق که هست امروز
دانشت را تمام دست رسی
به تکلف چنین سخن خیزد
[...]
جگرم خونگرفت و نیستکسی
که شود غمگسار من نفسی
راز پوشیده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی
گفتمش: مثل این نگفته کسی
گفت: ازین نوع گفتهاند بسی
گوئیش هر دمی یگانه کسی
از همه دوستان مرا تو بسی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.