گنجور

 
سیف فرغانی

ای بگرد خرمن تو خوشه چین خورشید و ماه

ماه با روی تو نبود در محل اشتباه

پادشاه ملک حسنی کس چنین ملکی نداشت

زابتدای دور عالم تا بوقت پادشاه

بی شعاع روی تو با سایه هستی خود

ره نبردم سوی تو چندانکه می کردم نگاه

چون رخ اندر آینه پیدا شود پشت زمین

ظلمت شب را اگر بر روی افتد نور ماه

عاشق ار با خلق باشد ماند از معشوق دور

لشکری بر خر نشیند باز ماند از سپاه

همتی باید که عاشق را ز خود بخشد خلاص

رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه

عاشق اندر پایگاه خدمت سلطان عشق

گر بود ثابت قدم چون تخت یابد پیشگاه

عشق هرجا تخت خود بنهاد و اسبی راند، شد

پای قیصر بی رکاب و فرق کسری بی کلاه

بی جواز عشق فردا در سیاستگاه حشر

طاعتت محتاج آمرزش بود همچون گناه

گر بگردانی عنان از جانب این خاکدان

از رکاب خود در آن حضرت فشانی گرد راه

مرکب تن را جو (و) نان کم کن ای رایض که نیست

حاجتی در مرج ایران رخش رستم را بکاه

سیف فرغانی تو در معنی چو صبح کاذبی

ورچه در دعوی بیاری صبح صادق را گواه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode