گنجور

 
سیف فرغانی

زهی از جمال تو گشته جهان خوش

رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش

کسی کو بهر جای خوش نیست با تو

مبادا برو هیچ جا در جهان خوش

من از ناخوشی فراق تو خسته

تو در خلوت وصل با دیگران خوش

زتلخی غمهای شیرین گوارت

دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش

همی دار با عاشقان زآنکه داری

چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش

نه عاشق بود کش بخوردن نباشد

غم عشق تو همچو در قحط نان خوش

بدنیای دون غافل از کار عشقت

چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش

چو گربه درین خانه گر ره بیایم

چو سگ جای سازم برین آستان خوش

که هر ذره یی بر زمین در تو

چو خورشید وماهند بر آسمان خوش

ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی

که وقتت چو جنت بود جاودان خوش

بترک دو عالم نمازی نیت کن

در دوست را همچو قرآن بخوان خوش

کسی را که مقصود دیدار باشد

سرش نیست با حور ودل با جنان خوش

نگر سیف فرغانیا تا نباشی

ببازی درین کوی چون کودکان خوش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode