گنجور

 
سیف فرغانی

ترا به صحبت ما سر فرو نمی‌آید

ز بنده شرم چه داری بگو نمی‌آید

به دور حسن تو بیرون عاشقی کاری

بیازموده‌ام از من نکو نمی‌آید

دلم به روی تو هرگز نمی‌کند نظری

که تیر غمزه شوخت بر او نمی‌آید

همی‌خورند غمم آشنا و بیگانه

که چون به نزد تو آن ماه‌رو نمی‌آید

ترازوییست در او سنگ خویشتن‌داری

چنانکه جز به زرش سر فرو نمی‌آید

قرار داد که آیم به دیدن تو شبی

کنون قرار ز من رفت و او نمی‌آید

دلم وصال تو می‌خواهد اینچنین دولت

به صبر یافت توان و این ازو نمی‌آید

نبود با تو مرا عشق روزگاری ازآن

به روزگار تغیر درو نمی‌آید

چرا نمی‌کند اندیشه سیف فرغانی

که هیچ حاصل ازین گفتگو نمی‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode