گنجور

 
سیف فرغانی

دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد

وز خود برست هر که گرفتار عشق شد

خسته دلان غم زپی دردهای خویش

درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد

درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر

در گور هم نخفت که بیدار عشق شد

با قیمتی که انسان دارد بنیم جو

خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد

چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند

حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد

سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود

درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد

چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست

خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد

شاهان ملک را بغلامی همی خرد

آزاده یی که بنده احرار عشق شد

هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب

چشم دلی که روشن از انوار عشق شد

از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف

خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode