گنجور

 
سیف فرغانی

عشق تو زیر و زبر دارد دلم

وز جهان آشفته تر دارد دلم

پیش ازین شوریده دل بودم ولیک

این زمان شوری دگر دارد دلم

لاف عشقت می زند با هرکسی

زین سخن جان در خطر دارد دلم

دست در زلف تو زد دیوانه وار

من نمی دانم چه سر دارد دلم

عشق چون پا در میان دل نهاد

دست با غم در کمر دارد دلم

در حصار سینه تنگیها کشید

زآن ز تن عزم سفر دارد دلم

تا مدد از روی تو نبود کجا

بار غم از سینه بر دارد دلم

کمتر از خاکم اگر جز خون خویش

هیچ آبی بر جگر دارد دلم

دور کن از من قضای هجر خود

از تو اومید این قدر دارذ دلم

نزد من کز سیم و زر بی بهره ام

ورچه گنجی پرگهر دارذ دلم

ملک دنیا استخوانی بیش نیست

کش چو سگ بیرون در دارد دلم

سیف فرغانی چو غم از بهر اوست

غم ز شادی دوستر دارد دلم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode