گنجور

 
سیف فرغانی

ای غم تو روغن چراغ ضمیرم

کم مکن ای دوست روغنم که بمیرم

کز مدد روغن تو نور فرستد

سوی فتیل زبان چراغ ضمیرم

چون بهوای تو عشق زنده دلم کرد

شمع مثال ار سرم برند نمیرم

یوسف عهدی بحسن وگرچه چو یعقوب

حزن فراق تو کرده بود ضریرم

چون زپی مژده وصال روان شد

از در مصر عنایت تو بشیرم

از اثر بوی وصل چون دم عیسی

نفحه پیراهن تو کرد بصیرم

سوی تو رفتم چو مه دقیقه دقیقه

کرد شعاع رخ تو بدر منیرم

سلسله در من فگند حلقه زلفت

همچو نگین کرد پای بسته به قیرم

مست بدم گر سپاه حسن حشر کرد

تاختن آورد و عشق برد اسیرم

بر در شهر دلم نقاره زد وگفت

کز پی سلطان حسن ملک بگیرم

جان بدر دل برم چو اسب به نوبت

چون ز رخ دوست شاه یافت سریرم

خاتم دولت چو کرد عشق در انگشت

من ز نگینش چو موم نقش پذیرم

کس به جز از من نیافت عمر دوباره

زآنکه جوان شد زعشق دولت پیرم

از پی شاهان اگر چو زر بزنندم

من به جز از سکه تو نام نگیرم

من بسخن بانگ زاغ بودم و اکنون

خوشتر از آواز بلبلست صفیرم

وز اثر قطره تبر عشق صدف وار

حامل درند ماهیان غدیرم

چون دلم از غش خود چو سیم صفا یافت

با زر خالص برابرست شعیرم

رقص کن اکنون که گرم گشت سماعم

بزم بیارا که خمر گشت عصیرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode