گنجور

 
سیف فرغانی

ای ز زلفت حلقه یی بر پای دل

گر درین حلقه نباشد وای دل

هرکرا سودای تو در سر بود

در دو کونش می نگنجد پای دل

غرقه گرداب حیرت از تو شد

کشتی اندیشه در دریای دل

آن سعادت کو که بتوانیم گفت

با تو ای شادی جان غمهای دل

نه دلم را در غمت پروای من

نه مرا در عشق تو پروای دل

رفته همچون آب در اجزای خاک

آتش عشق تو در اجزای دل

چون غمت را غیر دل جایی نبود

هست دل جای غم و غم جای دل

هر دو عالم چیست نزد عارفان

ذره یی گم گشته در صحرای دل

سیف فرغانی چو حلقه بسته دار

جان خود پیوسته بر درهای دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode