گنجور

 
۲۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۱۶ - کشته شدن مظفر طاهر

 

... که مظفر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت خداوند را بقا باد امیر گفت بچه سبب و چه افتادش بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی نگریست بگتغدی گفت خداوند را بقا باد مظفر را بفرمان عالی برآویختند امیر گفت چه میگویی و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید و سالار بشرح تر گفت امیر سخت در خشم شد و گفت بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصه چون مظفری تو حاجب باشی و بر درگاه بودی بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی گفت

زندگانی خداوند دراز باد من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند امیر از خوان برخاست بحالی هول و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت بخوانید این حاجب سرای را بخواندند و میلرزید از بیم گفت ای سگ این مرد را چرا کشتند گفت خداوند چنین و چنین گفت پنداشتم که حقیقت است گفت بگیریدش خادمان بگرفتندش گفت بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه زنید تا مقر آید که این حال چون بود ببردندش و زدن گرفتند مقر آمد و امیر را مقرر گشت حدیث مال و سخت متغیر گشت بر بوسهل و سوری و والی حرس و محتاج را بخواندند امیر گفت مظفر را چرا کشتید گفتند

فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی گفت چرا دیگر بار بازنپرسیدید گفتند چنین بایست کرد پس ازین چنین کنیم امیر گفت اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند هر دو تن را ببردند و بزدند

ابوالفضل بیهقی
 
۲۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۳ - هزیمت لشکر سلطانی

 

... ایشان را حاضر کردند و حال بازپرسیدند که سبب چه بود که نامه پیشین چنان بود که ترکمانان را بکشتند و بشکستند و دیگر نامه برین جمله که خصمان چیره شدند گفتند

این کاری بود خدایی و بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و بی کاری که بکردند لشکری بدین بزرگی خیر خیر زیر و زبر شد اما بباید دانست بحقیقت که اگر مثال سالار بگتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی نداشتند و هر کس بمراد خویش کار کردند که سالاران بسیار بودند تا از اینجا برفتند حزم و احتیاط نگاه میداشتند و حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست میرفتند راست که بخرگاهها رسیدند مشتی چند بدیدند از خرگاههای تهی و چهارپای و شبانی چند سالار گفت هشیار باشید و تعبیه نگاه دارید که خصمان در پره بیابان اند و کمینها ساخته تا خللی نیفتد چندانکه طلیعه ما برود و حالها نیکو بدانش کند فرمان نبردند و چندان بود که طلیعه از جای برفت و در آن خرگاهها و قماشها و لاغریها افتادند و بسیار مردم از هر دستی بکشتند و این آن خبر پیشین بود که ترکمانان را بزدند سالار چون حال بر آن جمله دید کاری بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند و در هم افتادند و نظام تعبیه ها بشکست خاصه چون بدان دیه رسیدند که مخالفان آنجا کمینها داشتند و جنگ را ساخته بودند و دست بجنگ کردند و خواجه حسین بر پیل بود و جنگی بپای شد که از آن سخت تر نباشد که خصمان کار در مطاولت افگندند و نیک بکوشیدند و نه چنان آمد و بر آن جمله که اندیشیده بودند که به نخست حمله خصمان بگریزند

و روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کار نادیده گفتند خوش خوش لشکر باز باید گردانید بکر و فر تا بآب رسند و آن مایه ندانستند که آن برگشتن بشبه هزیمتی باشد و خرده مردم نتواند بفکر دانست که آن چیست بی آگاهی سالار برگشتند و خصمان چون آن بدیدند هزیمت دانستند و کمینها برگشادند و سخت بجد درآمدند و سالار بگتغدی متحیر مانده چشمی ضعیف بی دست و پای بر مادپیل چگونه ممکن شدی آن حال را دریافتن لشکری سر خویش گرفته و خصمان بنیرو درآمده و دست یافته چون گرد پیل درآمدند خصمان وی را غلامانش از پیل بزیر آوردند و بر اسب نشاندند و جنگ کنان ببردند اگر نه او نیز گرفتار شدی و کدام آب و فرود آمدن آنجا نیز کس بکس نرسید و هر کس سر جان خویش گرفت و مالی و تجملی و آلتی بدان عظیمی بدست مخالفان ما افتاد قوم ما همه برفتند هر گروهی براهی دیگر و ما دو تن آشنا بودیم ایستادیم تا ترکمانان از دم قوم ما بازگشتند و ایمن شدیم پس براندیم همه شب و اینک آمدیم و پیش از ما کس نرسیده است و حقیقت این است که بازنمودیم که ما را و هشت یار ما را صاحب دیوان نامزد کرد با این لشکر آوردن اخبار را و ما ندانیم تا حال یاران ما چون شد و کجا افتادند و اگر کسی گوید که خلاف این بود نباید شنود که ما را جز این شغل نبود در لشکر که احوال و اخبار را بدانستیمی و دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی که بباد شد از مخالفت پیشروان اما قضا چنین بود

اعیان و مقدمان چون بشنیدند این سخن سخت غمناک شدند که بدین رایگانی لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد خواجه بونصر آنچه شنود بر من املا کرد و نبشته آمد و امیر پس از نماز بار داد و پس خالی کردند و این اعیان بنشستند چنانکه آن خلوت تا نماز شام بداشت و امیر نسخت بخواند و از هرگونه سخن رفت وزیر دل امیر خوش کرد و گفت قضا چنین بود و تا جهان است این چنین بوده است و لشکرهای بزرگ را چنین افتاده است بسیار و خداوند را بقا باد که ببقای خداوند و دولت وی همه خللها را در توان یافت و عارض گفت پس از قضای خدای عز و جل از نامساعدی مقدمان لشکر این شکست افتاده است و هر کس هم برین جمله می گفتند نرم تر و درشت تر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۵ - مواضعت نهادن با ترکمانان

 

... خواجه بزرگ این نامه بخواند و سخن رسول بشنید هم فراخور نامه بلکه تمامتر مثال داد تا رسول را فرود آوردند و این حال بتمامی با امیر بگفت در خلوتی که کردند و اعیان حاضر آمدند و امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر صینی را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی نیست و راه بدیهی می برد آنچه گفته اند درخواهد تا با وی رسولان فرستند و سخن گشاده بگویند و قاعده یی راست نهاده شود چنانکه دلها قرار گیرد و از پیش امیر بازگشتند برین جمله وزیر و صاحب دیوان رسالت خالی بنشستند و چنان نمودند که بسیار جهد کرده آمد تا دل خداوند سلطان نرم کرده شد تا این عذر بپذیرفت و این رسول از معتمدان آن درگاه است باید که وی را پخته باز- گردانیده آید تا این کارهای تباه شده بصلاح بازآید

و ناچار حال این صینی بازنمایم تا شرط تاریخ بجای آورده باشم این مردی بود از دهاة الرجال با فضلی نه بسیار و نه عشوه و زرق با وی و پدرش امیر محمود را رضی الله عنه مؤدبی کرده بود بگاه کودکی قرآن را و امیر عادل رحمة الله را پیشنماز بوده و آنگاه از بدخویی خشم گرفته و بترکستان رفته و آنجا باوز کند قرار گرفته و نزدیک ایلگ ماضی جاه گونه یی یافته و امیر محمود در نهان وی را منهی ساخته و از جهت وی بسیار فایده حاصل شده بونصر صینی بدین دو سبب حالتی قوی داشت بآخر روزگار امیر محمود اشراف درگاه بدو مفوض شد وصینی شغل را قاعده یی قوی نهاد و امیر مسعود بابتدای کار این شغل بر وی بداشت و از تبسط و تسحب او دل بر وی گران کرد و شغل ببوسعید مشرف داد وصینی را زعامت طالقان و مرو فرمود و وی پسر خویش را آنجا فرستاد به نیابت و با ما میگشت در همه سفرها و آخر کارش آن بود که بروزگار مودودی بوسهل زوزنی بحکم آنکه با او بد بود او را در قلعتی افکند بهندوستان بصورتی که در باب وی فراکرد تا از وی بساختند و آنجا گذشته شد و حدیث مرگ او از هر لونی گفتند از حدیث فقاع و شراب و کباب و خایه و حقیقت آن ایزد عز ذکره تواند دانست و از این قوم کس نمانده است و قیامتی خواهد بود و حسابی بی محابا و داوری عادل و دانا و بسیار فضیحتها که ازین زیرزمین برخواهد آمد ایزد عز ذکره صلاح بارزانی داراد بحق محمد و آله اجمعین

و قاضی صینی را صلتی نیکو فرمود امیر و وی را پیش خواند و بمشافهه پیغام داد درین معانی بمشهد وزیر و صاحب دیوان رسالت و بازگشت و کار بساخت و پیر بخاری را صلتی دادند و وزیر او را بخواند و آنچه گفتنی بود جواب پیغامها با او بگفت و از نشابور برفتند روز پنجشنبه دوم ماه رمضان و آنجا مدتی بماند و با صینی قاصدان فرستاده بودیم بیامدند و نامه ها آوردند بمناظره در هر بابی که رفت و جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت وصینی بنشابور آمد روز چهارشنبه ده روز مانده از شوال و با وی سه رسول بود از ترکمانان یکی از آن یبغو و یکی از آن طغرل و یکی از آن داود و دانشمند بخاری با ایشان و دیگر روز ایشان را بدیوان وزارت فرستادند و بسیار سخن رفت و تا نماز دیگر روزگار شد و با امیر سخن به پیغام بود آخر قرار گرفت بدانکه ولایت نسا و فراوه و دهستان بدین سه مقدم داده آید و ایشان را خلعت و منشور و لوا فرستاده شود وصینی برود تا خلعت بدیشان رساند و ایشان را سوگند دهد که سلطان را مطیع و فرمان بردار باشند و بدین سه ولایت اقتصار کنند و چون سلطان ببلخ آید و ایشان ایمن شوند یک تن ازین سه مقدم آنجا بدرگاه آید و بخدمت بباشد و رسولدار رسولان را بخوبی فرود آورد و استادم منشورها نسخت کرد و تحریر آن من کردم دهستان بنام داود و نسا بنام طغرل و فراوه بنام یبغو و امیر آن را توقیع کرد و نامه ها نبشتند از سلطان و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۲ - رسیدن رسول پسران علی تگین

 

و روز سه شنبه غره صفر ملطفه نایب برید هرات و بادغیس و غرجستان رسید که داود ترکمان با چهار هزار سوار ساخته از راه رباط رزن و غور و سیاه کوه قصد غزنین کرد آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزد تعالی تواند دانست امیر سخت تنگ دل شد بدین خبر و وزیر را بخواند و گفت هرگز ازین قوم راستی نیاید و دشمن دوست چون تواند بود با لشکر ساخته ترا سوی هرات باید رفت تا ما سوی غزنین رویم که بهیچ حال خانه خالی نتوان گذاشت وزیر گفت

فرمان بردارم اما بنده را این خبر حقیقت نمی نماید که از مهرگان مدتی دراز بگذشته است و مرغ نیز از راه رباط رزن بغزنین نتواند رفت امیر گفت این چه محال است که میگویی دشمن کی مقید یخ بند میشود برخیز کار رفتن بساز که من پس فردا بهمه حالها سوی غزنین بازروم وزیر بازگشت و قومی که در آن خلوت بودند جایی بنشستند و بر زبان بونصر پیغام دادند که اگر عیاذا بالله این خبر حقیقت است مردی رسد خداوند را چندان مقام باید کرد تا خبری دیگر رسد برفت و پیغام بگزارد امیر گفت نیک آمد سه روز مقام کنیم اما باید که اشتران و اسبان غلامان از سه پنج بازآرند گفتند نیک آمد و کسان رفتند آوردن اسبان و اشتران را و هزاهزی عظیم در لشکرگاه افتاد و مردمان علفها که نگاه داشتن را ساخته بودند ببهای ارزان فروختن گرفتند خواجه بونصر مرا گفت علف نگاه دار و دیگر خر که این خبر سخت مستحیل است و هیچگونه دل و خرد این را قبول نمیکند و گفته اند

لا تصدقن من الاخبار ما لا یستقیم فیه الرأی و این خداوند ما همه هنر است و مردی اما استبدادی عظیم دارد که هنرها را می بپوشد و راست چنان آمد که وی گفت

روز شنبه پنجم صفر نامه دیگر رسید که آن خبر دروغ بود و حقیقت چنان بود که سواری صد و پنجاه ترکمان بدان حدود بگذشته بودند و گفته که ایشان مقدمه داوداند از بیم آن تا طلبی دم ایشان نرود آن خبر افکنده بودند امیر بدین نامه بیارامید و رفتن سوی غزنین باطل گشت و مردمان بیارامیدند

حادثه امیر در رود هیرمند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۶ - بر تخت نشستن طغرل

 

و منزل بمنزل امیر بتعجیل میرفت سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطفه ها در یک وقت بو سهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد بمنزلی که فرود آمده بودیم و امیر بخواند و گفت این ملطفه ها را پوشیده دارند چنانکه کس برین واقف نگردد گفت چنین کنم و بیاورد و مرا داد و من بخواندم و مهر کردم و بدیوانبان سپردم نبشته بودند که سخت نوادر رفت این دفعت که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی بر وی لشکر سلطان فرستادندی منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد و نادرتر آن بود که مولازاده یی است و علم نجوم داند که منجم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آن وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را بمرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند گردن او بباید زد روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت هر سه مقدم از اسب بزمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه یی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و بامیری خراسان بر وی سلام کردند و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت رنجها دیدی دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید و تا نماز شام غارتی آوردند و همه می بخشیدند و منجم مالی یافت صامت و ناطق و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند و نامه ها نبشتند بخانان ترکستان و پسران علی تگین و عین الدوله و همه اعیان ترکستان بخبر فتح و نشانهای دویت خانه ها و علمهای لشکر فرستادند با مبشران و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی و ایشان خود توانگر شده اند که اندازه نیست که چه یافته اند از غارت و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کرده ایم و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا ببخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است و اندازه نیست آنرا که بدست این قوم افتاد از زر و سیم و جامه و ستور و سخن بر آن جمله می نهند که طغرل بنشابور رود با سواری هزار و یبغو بمرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوی بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید

آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد و پس ازین تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۶

هجویری » کشف المحجوب » مقدمات » بخش ۶ - فصل

 

و آن چه گفتم که مر این کتاب را کشف المحجوب نام کردم مراد آن بود که تا نام کتاب ناطق باشد بر آن چه اندر کتاب است مر گروهی را که بصیرت بود چون نام کتاب بشنوند دانند که مراد از آن چه بوده است و بدان که همه عالم از لطیفه تحقیق محجوب اند به جز اولیای خدای عز و جل و عزیزان درگاهش و چون این کتاب اندر بیان راه حق بود و شرح کلمات تحقیق و کشف حجب بشریت جز این نام او را اندر خور نبود و به حقیقت کشف هلاک محجوب باشد همچنان که حجاب هلاک مکاشف یعنی چنان که نزدیک طاقت دوری ندارد دور طاقت نزدیکی ندارد چون جانوری که از سرکه خیزد اندر هر چه افتد بمیرد و آن چه از چیزهای دیگر خیزد اندر سرکه هلاک شود و سپردن طریق معانی دشوار باشد جز بر آن که وی را از برای آن آفریده بود و پیغامبر گفت صلی الله علیه و سلم کل میسر لما خلق له خدای عز و جل هرکسی را برای چیزی آفریده است و طریق آن بر وی سهل گردانیده

اما حجاب دو است یکی حجاب رینی نعوذ بالله من ذلک و این هرگز برنخیزد ودیگر حجاب غینی و این زود برخیزد و بیان این آن بود که بنده ای باشد که ذات وی حجاب حق باشد تا یکسان باشد به نزدیک وی حق و باطل و بنده ای بود که صفت وی حجاب حق باشد و پیوسته طبع و سرش حق می طلبد و از باطل می گریزد ...

... و مشایخ این قصه را در معنی رین و غین اشارت لطیف است چنان که جنید گوید رحمةالله علیه الرین من جملة الوطنات و الغین من جملة الخطرات رین از جمله وطنات است و غین از جمله خطرات وطن پایدار بود و خطر طاری چنان که از هیچ سنگ آیینه نتوان کرد اگرچه صقالان بسیار مجتمع گردند و باز چون آیینه زنگ گیرد به مصقله صافی شود از آن چه تاریکی اندر سنگ اصلی است و روشنایی اندر آیینه اصلی چون اصل پایدار بود آن صفت عاریتی را بقا نباشد

پس من این کتاب مر آن را ساختم که صقال دل ها بود که کاندر حجاب غین گرفتار باشند و مایه نور حق اندر دلشان موجود باشد تا به برکت خواندن این کتاب آن حجاب برخیزد وبه حقیقت معنی راه یابند و باز آنان که هستی ایشان را عجنت از انکار حق و ارتکاب باطل بود هرگز راه نیابند به شواهد حق و از این کتاب مر ایشان را هیچ فایده نباشد و الحمدلله علی نعمة العرفان

هجویری
 
۲۷

هجویری » کشف المحجوب » مقدمات » بخش ۸ - فصل

 

و آن چه گفتم که من از خداوندتعالی توفیق واستعانت خواهم مراد آن بود که بنده راناصر به جز خداوند نباشد که وی را بر خیرات نصرت کند و توفیق زیادت دهدش و حقیقت توفیق موافقت تأیید خداوند بود بافعل بنده اندر اعمال صواب و کتاب و سنت بر وجود صحت توفیق ناطقه است و امت مجتمع به جز گروهی از معتزله و قدریان که لفظ توفیق را از کل معانی خالی گویند و گروهی از مشایخ طریقت گفته اند که التوفیق هو القدرة علی الطاعة عند الإستعمال چون بنده خداوند را مطیع باشد از خداوند بدو نیرو زیادت بود و قوت افزون از آن چه پیش از آن بوده باشد

و در جمله حالا بعد حال آن چه می باشد از سکون و حرکات بنده جمله فعل و خلق خدای است تعالی پس آن قوتی را که بنده بدان طاعت کند توفیق خوانند و این کتاب جایگاه این مسأله نیست که مراد از این چیزی دیگر است ...

... ٭٭٭

صورة السؤال قال السایل و هو ابوسعید الهجویری بیان کن مرا اندر تحقیق طریقت تصوف و کیفیت مقامات ایشان و بیان مذاهب و مقالات آن و اظهار کن مرا رموز و اشارت ایشان و چگونگی محبت خداوند عز و جل و کیفیت اظهار آن بر دلها و سبب حجاب عقول از کنه ماهیت آن و نفرت نفس از حقیقت آن و آرام روح با صفوت آن و آن چه بدین تعلق دارد از معاملت آن

قال المسیول و هو علی بن عثمان الجلابی وفقه الله تعالی بدان که اندر این زمانه ما این علم به حقیقت مندرس گشته است خاصه اندر این دیار که خلق جمله مشغول هوی گشته اند و معرض از طریق رضا و علمای روزگار و مدعیان وقت را از این طریقت صورت بر خلاف اصل آن بسته است پس نیارند همت به چیزی که دست اهل زمانه بأسرها از آن کوتاه بود به جز خواص حضرت حق و مراد همه اهل ارادت از آن منقطع و معرفت همه اهل معرفت ازوجود آن معزول خاص و عام خلق از آن به عبارت آن بسنده کار گشته و کار از تحقیق به تقلید افتاده و تحقیق روی خود از روزگار ایشان بپوشیده عوام بدان بسنده کرده گویند که ما حق را همی بشناسیم و خواص بدان خرسند شده که اندر دل تمنایی یابند و اندر نفس هاجسی و اندر صدر میلی بدان سرای از سر مشغولی گویند این شوق رؤیت است و حرقت محبت و مدعیان به دعوی خود از کل معانی بازمانده و مریدان از مجاهده دست بازداشته و ظن معلول خود را مشاهده نام کرده

و من پیش از این کتب ساختم اندر این معنی جمله ضایع شد و مدعیان کاذب بعضی سخن از آن مرصید خلق را برچیدند و دیگر را بشستند و ناپدیدار کردند از آن چه صاحب طبع را سرمایه حسد و انکار نعمت خداوند باشد و گروهی دیگر نشستند اما برنخواندند و گروهی دیگر بخواندند و معنی ندانستند و به عبارت آن بسنده کردند که تا بنویسند و یاد گیرند و گویند که ماعلم تصوف و معرفت می گوییم و ایشان اندر عین نکرت اند ...

هجویری
 
۲۸

هجویری » کشف المحجوب » بابُ اثباتِ العلم » بخش ۳ - فصل

 

اما علم بنده باید که در امور خداوند تعالی باشد و معرفت وی و فریضه بر بنده علم وقت باشد و آن چه بر موجب وقت به کار آید ظاهر و باطن و این به دو قسم است یکی اصول و دیگر فروع ظاهر اصول قول شهادت و باطنش تحقیق معرفت و ظاهر فروع برزش معاملت و باطن تصحیح نیت و قیام هر یک از این بی دیگر محال باشد ظاهر حقیقت بی باطن نفاق و باطن حقیقت بی ظاهر زندقه ظاهر شریعت بی باطن نفس و باطن بی ظاهر هوس

پس علم حقیقت را سه رکن است یکی علم به ذات خداوند عزو جل و وحدانیت وی و نفی تشبیه از ذات پاک وی جل جلاله و دیگر علم به صفات وی و احکام آن و سدیگر علم به افعال و حکمت وی

و علم شریعت را سه رکن است یکی کتاب ودیگر سنت و سیم اجماع امت و دلیل بر علم به اثبات ذات و صفات پاک و افعال خدای تعالی قوله تعالی فاعلم أنه لا اله الا الله ۱۹/محمد و نیز گفت فاعلموا أن الله مولیکم ۴۰/الأنفال و نیز گفت ألم تر إلی ربک کیف مد الظل ۴۵/الفرقان و نیز گفت أفلا ینظرون إلی الإبل کیف خلقت ۱۷/الغاشیه و مانند این آیات بسیار است که جمله دلایل اند بر نظر کردن اندر افعال وی تعالی و تقدس تا بدان افعال فاعل را به صفات وی بشناسند ...

هجویری
 
۲۹

هجویری » کشف المحجوب » بابُ اثباتِ العلم » بخش ۵ - فصل

 

... ابوبکر وراق ترمذی گوید -رحمة الله علیه- من اکتفی بالکلام من العلم دون الزهد تزندق و من اکتفی بالفقه دون الورع تفسق

هر که از علم توحید به عبارت بسنده کند و از اضداد آن روی نگرداند زندیق شود و هر که به علم شریعت و فقه بی ورع بسنده کند فاسق گردد و مراد اندر این آن است که بی معاملت و مجاهدت تجرید توحید جبر باشد و موحد جبری قول و قدری فعل باشد تا روش وی اندر میان جبر و قدر درست آید و این حقیقت آن است که آن پیر گفت -رحمة الله علیه- التوحید دون الجبر و فوق القدر پس هر که بی معاملت به عبارت آن بسنده کند زندیق شود و اما فقه را شرط احتیاط و تقوی باشد هر که به رخص و تأویلات و تعلق شبهات مشغول گردد و بدون مذهب به گرد مجتهدان گردد مر آسانی را زود که به فسق درافتد و این جمله از غفلت پدیدار آید

و نیکو گفته است شیخ المشایخ یحیی بن معاذ الرازی رحمة الله علیه إجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلین و القراء المداهنین و المتصوفةالجاهلین ...

هجویری
 
۳۰

هجویری » کشف المحجوب » باب الفقر » بخش ۱ - باب الفقر

 

... پس خداوند تعالی مر فقر را مرتبتی و درجتی بزرگ داده است و مر فقرا را بدان مخصوص گردانیده تا به ترک اسباب ظاهری و باطنی گفته اند و بکلیت به مسبب رجوع کرده تا فقر ایشان فخر ایشان گشت تا به رفتن آن نالان شدند و به آمدن آن شادمان گشتند و مر آن را در کنار گرفتند و به جز اخوات آن را جمله خوار گرفتند

اما فقر را رسمی و حقیقتی است رسمش افلاس اضطراری است و حقیقتش اقبال اختیاری آن که رسم دید به اسم بیارامید و چون مراد نیافت از حقیقت برمید و آن که حقیقت یافت روی از موجودات برتافت و به فنای کل اندر رؤیت کل به بقای کلی بشتافت من لم یعرف سوی رسمه لم یسمع سوی اسمه پس فقیر آن بود که هیچ چیزش نباشد و اندر هیچ چیز خلل نه به هستی اسباب غنی نگردد و به نیستی آن محتاج سبب نه وجود و عدم اسباب به نزدیک فقرش یکسان بود و اگر اندر نیستی خرم تر بود نیز روا بود از آن چه مشایخ گفته اند که هر چند درویش دست تنگ تر بود حال بر وی گشاده تر بود ازیرا چه وجود معلوم مر درویش را شوم بود تا حدی که هیچ چیز را در بند نکند الا هم بدان مقدار اندر بند شود پس زندگانی دوستان حق به الطاف خفی و اسرار بهی است با حق نه به آلات دنیای غدار و سرای فجار پس متاع متاع باشد از راه رضا

همی آید که درویشی را با ملکی ملاقات افتاد ملک گفت حاجتی بخواه گفت من از بنده بندگان خود حاجت نخواهم گفت این چگونه باشد گفت مرا دو بنده اند که هر دو خداوندان تواند یکی حرص و دیگر امل و رسول گفت صلی الله علیه و سلم الفقر عز لأهله ...

هجویری
 
۳۱

هجویری » کشف المحجوب » باب الفقر » بخش ۲ - فصل

 

و خلاف کرده اند مشایخ این قصه -رحمهم الله- اندر فقر و غنا تا کدام فاضل ترند اندر صفات خلق از آن چه خداوند تعالی غنی بر حقیقت است و کمال اندر جمله اوصاف وی است جل جلاله یحیی بن معاذ الرازی و احمد ابن ابی الحواری و حارث المحاسبی و ابوالعباس عطا و رویم و ابوالحسن بن سمعون و از متأخران شیخ المشایخ ابوسعید فضل الله بن محمد المیهنی -رحمة الله علیهم اجمعین- بر آن اند که غنا فاضل تر که فقر و دلیل آرند که غنا صفت حق تعالی است و فقر بر وی روا نیست پس اندر دوستی صفتی که مشترک باشد میان بنده و خداوند تعالی تمام تر بود از آن صفت که بر وی -تعالی و تقدس- روا نباشد

گوییم این شرکت اندر اسم است نه در معنی که شرکت معنی را مماثلت باید چون صفات وی قدیم است و از آن خلق محدث این دلیل باطل بود

و من همی گویم که علی بن عثمان الجلابی ام -وفقنی الله بالخیر- که غنا مر حق را نامی است بسزا و خلق مستحق این نام نباشد و فقر مر خلق را نامی است بسزا و بر حق آن نام روا نباشد و آن که به مجاز مر کسی را غنی خوانند نه چنان بود که غنی بر حقیقت بود و نیز دلیل واضح ترین آن که غنای ما به وجود اسباب بود و ما مسبب باشیم اندر حال قبول اسباب و وی مسبب الأسباب است و غنای وی را سبب نیست پس شرکت اندر این صفت باطل بود و نیز چون اندر عین شرکت روا نیست کس را با وی اندر صفت هم روا نباشد و چون اندر صفت روا نبود اندر اسم هم روا نبود ماند این جا تسمیه و تسمیه نشانی است میان خلق و آن را حدی پس غنا مر خدای تعالی را آن است که وی را به هیچ کس و هیچ چیز نیاز نیست و هر چه خواهد کند مرادش را دافعی نی و قدرتش را مانعی نی و بر قلب اعیان و آفرینش ضدین توانا و همیشه بدین صفت بود و باشد و غنای خلق منال معیشتی و یا وجود مسرتی یا رستن از آفتی و یا آرام به مشاهدتی و این جمله محدث و متغیر بود و مایه طلب و تحسر و موضع عجز و تذلل پس این اسم بنده را مجاز بود و حق را -تعالی- حقیقت لقوله تعالی یا أیها الناس أنتم الفقراء إلی الله ۱۵/فاطر و نیز گفت والله الغنی و أنتم الفقراء ۳۸/محمد

و نیز گروهی از عوام گویند توانگر را فضل نهیم بر درویش ازیرا چه خداوند تعالی او را اندر دو جهان سعید آفریده است و منت به توانگری بر وی نهاده و آن گروه این جا غنا کثرت دنیا و یافتن کام و راندن شهوت خواهند و بر این دلیل کنند که بر غنا شکر فرمود و اندر فقر صبر پس صبر اندر بلا بود و شکر اندر نعماء و به حقیقت نعماء فاضل تر از بلا بود

گوییم بر نعمت شکر فرمود و شکر را علت زیادت نعمت گردانید و بر فقر صبر فرمود و صبر را علت زیادت قربت گردانید لقوله تعالی لین شکرتم لأزیدنکم ۷/ابراهیم و نیز گفت إن الله مع الصابرین۱۵۳/البقره هر که اندر نعمتی که اصل آن غفلت است شکر کند غفلتش بر غفلت زیادت کنیم و هر که اندر فقری که اصل آن بلیت است صبر کند قربتش بر قربت زیادت کنیم ...

... شیخ بوسعید رحمة الله علیه گوید الفقر هو الغنی بالله و مراد از این کشف ابدی باشد به مشاهده حق گوییم مکاشف ممکن الحجاب باشد پس اگر این صاحب مشاهدت را محجوب گرداند از مشاهدت محتاج آن گردد یا نه اگر گوید نگردد محال باشد و اگر گوید گردد گوییم چون احتیاج آمد اسم غنا ساقط شد و نیز غنا به خداوند قایم الصفة و ثابت المراد باشد و به اقامت مراد و اثبات اوصاف آدمیت غنا درست نیاید که عین این خود مر غنا را قابل نیست از آن چه وجود بشریت عین نیاز باشد و علامت حدث عین احتیاج پس باقی الصفة غنی باشد و فانی الصفة مر هیچ اسم را شایسته نباشد پس الغنی من أغناه الله از آن چه غنی بالله فاعل بود و أغناه الله مفعول و فاعل به خود قایم بود و مفعول به فاعل قایم بود پس اقامت به خود صفت بشریت بود و اقامت به حق محو صفت

و من که علی بن عثمان الجلابی ام -وفقني الله- چنین گویم که چون درست شد که غنای بر حقیقت بر بقای صفت درست نیاید که بقای صفت محل علت بود به دلایل مذکور و موجب آفت و فنای صفت خود غنا نباشد ازیرا که هر چه به خود باقی نباشد آن را نامی ننهند پس غنا را فنا صفت بود و چون صفت فانی شد محل اسم ساقط گشت بر این کس نه اسم فقر افتد و نه اسم غنا

و باز جمله مشایخ و بیشتری از عوام فضل نهند فقر را بر غنا از آن که کتاب و سنت به فضل آن ناطق است و بیشتری از امت بر آن مجتمع اند ...

... و اینجا لطیفه ای عجب است گوییم که اندر تحقیق محبت عذر بیگانگی باشد و عتاب مخالفت و دوستان اندر محلی باشند که این هر دو اندر احوال ایشان آفت نماید از آن که عذر بر موجب تقصیری بود که اندر حق دوست کرده باشد چون دوست حق خود از وی طلب کند او از وی عذر خواهد و عتاب بر موجب تقصیری که رفته باشد اندر فرمان دوست آنگاه دوست بدان تقصیر وی را عتاب کند و این هر دو نیز محال باشد

و در جمله مطالب باشند فقرا به صبر و اغنیا به شکر و اندر تحقیق دوستی نه دوست از دوست چیزی طلبد و نه دوست فرمان دوست ضایع کند پس ظلم من سمی ابن آدم أمیرا و قد سماه ربه فقیرا آن را که نامش از حق فقیر است اگرچه امیر است فقیر است هلاک گشت آن که پندارد که وی نه اسیر است اگرچه جایگاهش تخت و سریر است ازیرا که اغنیا صاحب صدقه بوند و فقرا صاحب صدق و هرگز صدق چون صدقه نباشد پس اندر حقیقت فقر سلیمان چون غنای سلیمان بود از آن چه ایوب را اندر شدت صبرش گفت نعم العبد ۴۴/ص و سلیمان را اندر استقامت ملکش گفت نعم العبد ۳۰/ص چون رضای رحمان حاصل شد فقر سلیمان را چون غنای سلیمان گردانید

و از استاد ابوالقاسم قشیری رضی الله عنه شنیدم که گفت مردمان اندر فقر و غنا هر کسی سخن گفته اند و خود را چیزی اختیار کرده و من آن اختیار کنم که حق مرا اختیار کند و مرا اندر آن نگاه دارد اگر توانگر داردم غافل و گذشته نباشم و اگر درویش داردم حریص و معرض نباشم ...

هجویری
 
۳۲

هجویری » کشف المحجوب » باب الفقر » بخش ۳ - فصل

 

... شبلی گوید رحمة الله علیه الفقیر لایستغنی بشیء دون الله

درویش دون حق به هیچ آرام نیابد از آن چه جز وی مراد و کامشان نباشد و ظاهر لفظ آن است که جز بدو توانگری نیابی چون او را یافتی توانگر شدی پس هستی تو دون وی است چون توانگری به دون وی نیابی تو حجاب توانگری گشتی و چون تو از راه برخیزی توانگر که باشد و این معنی سخت غامض و لطیف است به نزدیک اهل این معنی و حقیقت معنی این آن بود که الفقر لایستغنی عنه یعنی فقر آن بود که هرگز مر آن را غنا نباشد

و این آن معنی است که آن پیر گفت -رضي الله عنه- که اندوه ما ابدی است نه هرگز همت ما مقصود را بیابد و نه کلیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت از آن چه یافتن چیزی را مجانست باید و وی جنس نه و اعراض از حدیث وی را غفلت باید و درویش غافل نه پس گرفتاری ای است فتاده همیشگی و راهی پیش آمده مشکل و آن دوستی است با آن که کس را به دیدار وی راه نه و وصال وی از جنس مقدور خلق نه و بر فنا تبدل صورت نه و بر بقا تغیر روا نه هرگز فانی باقی شود تا وصلت بود و یا باقی فانی شود تا قربت بود کار دوستان وی از سر به سر تسلی دل را عبارتی مزخرف ساخته و آرام جان را مقامات و منازل و طریق هویدا گردانیده عبارتشان از خود به خود مقاماتشان از جنس به جنس و حق تعالی منزه از اوصاف و احوال خلق ...

... شبلی گوید رحمة الله علیه الفقر بحر البلاء وبلاءه کله عز

درویشی دریای بلاست و بلاهای وی جمله عز است عز نصیب غیر است مبتلا در عین بلاست وی را از عز چه خبر تا آنگاه که از بلا به مبلی نگرد آنگاه بلاش بجمله عز گردد و عزش جمله وقت و وقتش جمله محبت و محبتش جمله مشاهدت تا دماغ محل دیدار شود از غلبه خیال تا بی دیده بیننده گردد و بی گوش شنونده و بس عزیز بنده ای باشد که بار بلای دوست کشد که بلا عز بر حقیقت است و نعما ذل بر حقیقت از آن چه عز آن بود که بنده را به حق حاضر کند و ذل آن که غایب کند و بلای فقر نشان حضور است و راحت غنا نشان غیبت است پس حاضر به حق عزیز باشد و غایب از حق ذلیل این معنی را که بلای آن مشاهدت است و ادبارش انس تعلق به هر صفت از آن که باشد غنیمت بود

جنید گوید رحمة الله علیه یا معشر الفقراء إنکم تعرفون بالله و تکرمون لله فانظروا کیف تکونون مع الله إذا خلوتم به ...

... و فی الجمله درویش در کل معانی فقر عاریت است و اندر کل اسباب اصل بیگانه اما گذرگاه اسرار ربانی است تا امور وی مکتسب وی بود فعل را نسبت بدو بود و معانی را اضافت بدو و چون امور وی از بند کسب رها شد نسبت فعل از او منقطع بود آنگاه آن چه بر وی گذرد او راه آن چیز باشد نه راهبر آن پس هیچ چیز را به خود نکشد و از خود دفع نکند همه از آن غیر است آن چه بر وی نشان کند

و دیدم گروهی را از مدعیان ارباب اللسان که نفی کمالشان از ادراک این قصه می نفی وجود نمود و این خود سخت عزیز است و دیدم که نفی مرادشان از حقیقت فقر می نفی صفت نمود اندر عین فقر و دیدم که نفی طلب حق و حقیقت را می فقر و صفوت خوانند و دیدم که اثبات هواشان می نفی کل نمود و هر کسی اندر درجتی از حجب فقر اندر مانده بودند از آن چه پندار این حدیث مرد را علامت کمال ولایت بود و بوی و نهمت این حدیث غایة الغایات به عین این تولاکردن محل کمال است

پس طالب این قصه را چاره نیست از راه ایشان رفتن و مقاماتشان سپردن و عبارت ایشان بدانستن تا عامی نباشد اندر محل خصوصیت که عوام اصول از اصول معرض بود و عوام فروع از فروع مصیب کسی که از فروع بازماند که به اصولش نسبتی بود چون از اصول بازماند به هیچ جایش نسبت نماند و این جمله آن را گفتم تا راه این معانی بسپری و به رعایت حق آن مشغولی باشی

اکنون من طرفی از اهل این طایفه اندر باب تصوف پیدا کنم آنگاه اسامی الرجال بیارم آنگاه احکام حقایق معارف و شرایع بیان کنم آنگاه اختلاف مذاهب مشایخ متصوفه بیارم آنگاه آداب و رموز و مقاماتشان به مقدار امکان شرح دهم تا بر تو و خوانندگان حقیقت این کشف گردد و بالله التوفیق

هجویری
 
۳۳

هجویری » کشف المحجوب » باب التصوّف » بخش ۱ - باب التصوّف

 

... و مردمان اندر تحقیق این اسم بسیار سخن گفته اند و کتب ساخته گروهی گفته اند که صوفی را از آن جهت صوفی خوانند که جامه صوف دارد و گروهی گفته اند که بدان صوفی خوانند که اندر صف اول باشند و گروهی گفته اند که بدان صوفی خوانند که تولا به اصحاب صفه کنند و گروهی گفته اند که این اسم از صفا مشتق است اما بر مقتضای لغت از این معانی بعید می باشد پس صفا در جمله محمود باشد و ضد آن کدر بود و رسول -صلی الله علیه و سلم- گفته است ذهب صفو الدنیا و بقي کدرهاو نام لطایف اشیا صفو آن چیز باشد و نام کثایف اشیا کدر آن چیز پس چون اهل این قصه اخلاق و معاملات خود را مهذب کردند و از آفات طبیعت تبرا جستند مر ایشان را صوفی خواندند و این اسمی است مر این گروه را از اسمای اعلام از آن چه خطر اهل آن اجل آن است که معاملات ایشان را بتوان پوشید تا اسمشان را اشتقاق باید

و اندر این زمانه بیشترین خلق را خداوند عز و جل از این قصه و اهل این محجوب گردانیده است و لطیفه این قصه بر دلهای ایشان بپوشانیده تا گروهی پندارند که این برزش صلاح ظاهر است مجرد بی مشاهدات باطن و گروهی پندارند که این رسمی است بی حقیقتی و اصلی تا حدی که اهل هزل و علمای ظاهر ارتکاب انکاری کرده اند و به حجاب این قصه خرسند شده تا عوام بدیشان تقلید کردند و طلب صفای باطن از دل بمحاویده و مذهب سلف و صحابه را بر طاق نهاده إن الصفا صفة الصدیق إن أردت صوفیا علی التحقیق از آن چه صفا را اصلی و فرعی است اصلش انقطاع دل است از اغیار و فرعش خلو دست از دنیای غدار و این هر دو صفت صدیق اکبر است ابوبکر عبدالله بن ابی قحافه -رضي الله عنه- از آن چه امام اهل این طریقت وی بود پس انقطاع دل وی از اغیار آن بود که همه صحابه به رفتن پیغمبر علیه السلام به حضرت معلا و مکان مصفا شکسته دل گشته بودند و عمر -رضي الله عنه- شمشیر برکشید که هرکه گوید محمد بمرد سرش ببرم صدیق اکبر برون آمد و آواز بلند برداشت و گفت

ألا من عبد محمدا فان محمدا قدمات و من عبد رب محمد فانه حی لایموت آنگاه برخواند وما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات أو قتل انقلبتم علی أعقابکم ۱۴۴/آل عمران

آن که معبود وی محمد بود محمد برفت و آن که خدای محمد را می پرستید وی زنده است هرگز نمیرد آن که دل در فانی بندد فانی فنا شود و رنج وی جمله هبا گردد و آن که جان به حضرت باقی فرستد چون نفس فنا شود وی قایم به بقا شود پس آن که اندر محمد به چشم آدمیت نگریست چون وی از دنیا بشد تعظیم عبودیت از دل این با وی بشد و هر که اندر وی به چشم حقیقت نگریست رفتن و بودنش هر دو مر او را یکسان نمود ازیرا که اندر حال بقا بقاش را به حق دید و اندر حال فنا فناش از حق دید از محول اعراض کرد به محول اقبال کرد قیام محول به محول دید به مقدار اکرام حق وی را تعظیم کرد سویدای دل اندر کس نبست و سواد عین بر خلق نگشاد از آن چه گفته اند من نظر إلی الخلق هلک و من رجع إلی الحق ملک که نظر به خلق نشان هلک بود و رجوع به حق علامت ملک

اما خلو دست از دنیای غدار آن بود که هرچه داشت از مال و منال و مآل جمله بداد و گلیمی درپوشید و به نزدیک پیغمبر -علیه السلام- آمد پیغمبر -علیه السلام- وی را گفت ما خلفت لعیالک فقال الله و رسوله

مر عیالان خود را چه باز گذاشتی از مال خود گفت دو خزینه بی نهایت و دو گنج بی غایت گفتا چه چیز گفت یکی محبت خدای تعالی و دیگر متابعت رسولش چون دل از تعلق صفو دنیا آزاد گشت دست از کدر آن خالی گردانید و این جمله صفت صوفی صادق بود و انکار این جمله انکار حق و مکابره عیان بود

و گفتم که صفا ضد کدر بود و کدر از صفات بشر بود و به حقیقت صوفی بود آن که او را از کدر گذر بود چنان که اندر حال استغراق مشاهدت یوسف -علیه السلام- و لطایف جمال وی زنان مصر را بشریت غالب شد و آن غلبه به عکس بازگشت چون به غایت رسید به نهایت رسید و چون به نهایت رسید ایشان را بر آن گذر افتاد و به فنای بشریتشان نظر افتاد گفتند ما هذا بشرا ۳۱/یوسف نشانه وی را کردند عبارت از حال خود کردند و از آن بود که مشایخ این طریقت -رحمهم الله- گفته اند لیس الصفا من صفات البشر لأن البشر من مدر لایخلو من کدر صفا از صفات بشر نیست زیرا که مدار مدر جز بر کدر نیست و مر بشر را از کدر گذر نیست

پس منال صفا به افعال نباشد و از روی مجاهدت مر بشریت را زوال نباشد و صفت صفا را نسبت به افعال و احوال نباشد و اسم آن را تعلق به اسامی و القاب نه الصفا صفة الأحباب وهم شموس بلا سحاب از آن که صفا صفت دوستان است و آن که از صفت خود فانی و به صفت دوست باقی بود دوست آن است و احوال ایشان به نزدیک ارباب معانی چون آفتاب عیان است چنان که حبیب خداوند محمد مصطفی را -صلوات الله علیه- پرسیدند از حال حارثه گفت عبد نور الله قلبه بالإیمان او بنده ای است که دلش از صدق ایمان منور است تا رویش از تأثیر آن مقمر است و او به نور ربانی مصور است چنان که گفته اند ضیاء الشمس و القمر إذا اشترکا أنموذج من صفاء الحب و التوحید إذا اشتبکا جمع نور آفتاب و ماه چون به یک دیگر مقرون شود مثال صفای محبت و توحید باشد که با یک دیگر معجون شود و خود نور ماه و آفتاب را چه مقدار بود آن جا که نور محبت و توحید تا این را بدان اضافت کنند اما اندر دنیا هیچ نوری نیست ظاهرتر از آن دو نور که نور دیده اندر سلطان آفتاب و ماه آسمان را ببیند و دل به نور توحید و محبت مر عرش را ببیند و بر عقبی مطلع شود اندر دنیا

و اندر این جمله مشایخ این طریقت -رحمهم الله- مجتمع اند بر آن که چون بنده از بند مقامات رسته شود و از کدر احوال خالی گردد و از محل تلوین و تغییر آزاد شود و به همه احوال محمود صفت گردد و وی از جمله اوصاف جدا یعنی اندر بند هیچ صفت حمد خود نگردد و مر آن را نبیند و بدان معجب نگردد حالش از ادراک عقول غایب و روزگارش از تصرف ظنون منزه گردد تا حضورش را ذهاب نباشد و وجودش را اسباب نه لأن الصفا حضور بلا ذهاب و وجود بلا أسباب حاضری بود بی غیبت و واجدی بود بی سبب و علت زیرا که آن که غیبت بر او صورت گیرد او حاضر نباشد و آن که سبب علت وجد وی شود او واجد نبود و چون بدین درجه برسد اندر دنیا و عقبی فانی گردد و اندر جوشن انسانیت ربانی زر و کلوخ به نزدیک وی یکسان شود و آن چه بر خلق دشوارتر بود از حفظ احکام تکلیف بر او آسان گردد چنان که حارثه به نزدیک پیغامبر -علیه السلام- آمد رسول وی را گفت -علیه السلام- کیف أصبحت یا حارثة قال أصبحت مؤمنا حقا فقال -علیه السلام- أنظر ما تقول یا حارثة إن لکل حق حقیقة فما حقیقة إیمانک فقال عزلت نفسي عن الدنیا فاستوی عندي حجرها و ذهبها و فضتها و مدرها فأسهرت لیلي و أظمأت نهاري حتی صرت کأني أنظر إلی عرش ربی بارزا و کأني أنظر إلی أهل الجنة یتزاورون فیها و کأني أنظر إلی أهل النار یتغاورون فیها و فی روایة یتغامزون فیها بامداد پگاه چگونه کردی یا حارثه گفت بامداد کردم و من مؤمنی ام حقا پیغامبر گفت -علیه السلام- نیک نگاه کن یا حارثه تا چه می گویی که هر حقی را حقیقتی و برهانی بود برهان این گفتار تو چیست گفت آن که تن را از دنیا بگسستم و نشان این آن است که زر و سنگ و سیم و کلوخ آن به نزدیک من یکسان شد و چون از دنیا گسسته شدم به عقبی پیوسته شدم تا بهشت را می بینم و دوزخ و عرش را گفتعرفت فالزم شناختی یا حارثه ملازمت کن بر این که جز این نیست و صوفی نامی است مر کاملان ولایت را و محققان اولیا را بدین نام خوانده اند و یکی از مشایخ گوید -رحمة الله علیه- من صافاه الحب فهو صاف و من صافاه الحبیب فهو صوفی

آن که به محبت مصفا شود صافی بود و آن که مستغرق دوست شود و از غیر دوست بری شود صوفی بود ...

... الصفاء ولایة لها آیة و روایة و التصوف حکایة للصفاء بلا شکایة پس صفا معنی ای متلألی است و ظاهر و تصوف حکایت از آن معنی و اهل آن اندر این درجه بر سه قسم است یکی صوفی و دیگر متصوف و سدیگر مستصوف

پس صوفی آن بود که از خود فانی بود و به حق باقی از قبضه طبایع رسته و به حقیقت حقایق پیوسته و متصوف آن که به مجاهدت این درجه را می طلبد و اندر طلب خود را بر معاملت ایشان درست همی کند و مستصوف آن که از برای منال و جاه و حظ دنیا خود را مانند ایشان کرده باشد و از این هر دو و از هیچ معنی خبر ندارد تا حدی که گفته اند المستصوف عند الصوفیة کالذباب و عند غیرهم کالذیاب مستصوف به نزدیک صوفی از حقیری چون مگس بود و آن چه این کند به نزدیک وی هوس بود و به نزدیک دیگران چون گرگ پرفساد که همه همتش دریدن و لختی مردار خوردن باشد

پس صوفی صاحب وصول بود و متصوف صاحب اصول و مستصوف صاحب فصول آن را که نصیب وصل آمد به یافتن مقصود و رسیدن به مراد از مراد بی مراد شود و از مقصود بی مقصود و آن را که نصیب اصل آمد بر احوال طریقت متمکن شد و اندر لطایف آن ساکن و مستحکم گشت و آن را که نصیب فصل آمد از جمله بازماند و بر درگاه رسم فرونشست و به رسم از معنی محجوب شد و به حجاب از وصل و اصل بازماند ...

هجویری
 
۳۴

هجویری » کشف المحجوب » باب التصوّف » بخش ۲ - فصل

 

... صوفی آن بود که چون بگوید بیان نطقش حقایق حال وی بود یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معبر حال وی باشد و به قطع علایق حال وی ناطق شود یعنی گفتارش همه بر اصل صحیح باشد و کردارش بجمله تجرید صرف چون می گوید قولش همه حق بود و چون خاموش باشد فعلش همه فقر

جنید گوید رحمة الله علیه التصوف نعت أقیم العبد فیه قیل نعت للعبد أم نعت للحق فقال نعت الحق حقیقة و نعت العبد رسما تصوف نعتی است که اقامت بنده در آن است گفتند نعت حق است یا نعت خلق گفتحقیقتش نعت حق است و رسمش نعت خلق یعنی حقیقتش فنای صفت بنده تقاضا کند و فنای صفت بنده به بقای صفت حق بود و این نعت حق بود و رسمش دوام مجاهدت بنده اقتضا کند و دوام مجاهدت صفت بنده بود

و چون به معنی دیگر رانی چنان بود که اندر حقیقت توحید بنده را هیچ نعت درست نیاید از آن چه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق به جز رسم نیست که نعت وی باقی نبود و ملک و فعل حق باشد پس به حقیقت از آن حق باشد و معنی آن این بود که خداوند عز و جل بنده را فرمود که روزه دار و به روزه داشتن بنده اسم صایمی بنده را دادند و از روی رسم آن صوم بنده را باشد و باز از روی حقیقت از آن خداوند چنان که خداوند گفت و رسول خبر داد -علیه السلام- الصوم لي وأنا اجزي به روزه از آن من است از آن چه مفعولات وی جمله ملک وی است و نسبت و اضافت همه خلق مر هر چیزی را به خود رسم و مجاز بود نه حقیقت

ابوالحسن نوری رحمة الله علیه گوید التصوف ترک کل حظ النفس

تصوف دست بداشتن جمله حظوظ نفسانی بود و این بر دو گونه باشد یکی رسم و دیگر حقیقت و این آن بود که اگر وی تارک حظ است ترک حظ هم حظی بود و این رسم باشد و اگر حظ تارک وی است این فنای حظ بود و تعلق این به حقیقت مشاهدت بود پس ترک حظ فعل بنده بود و فنای حظ فعل خدای -جل جلاله- فعل بنده رسم و مجاز بود و فعل حق حقیقت و بدین قول مبین شد قول جنید -رحمه الله- که پیش از این قول است

و هم ابوالحسن نور -رحمة الله علیه- گوید الصوفیة هم الذین صفت أرواحهم فصاروا في الصف الأول بین یدي الحق ...

... ابن الجلاء -رحمة الله علیه- گوید التصوف حقیقة لا رسم له

تصوف حقیقتی است که وی را رسم نیست و آن چه رسم است نصیب خلق باشد اندر معاملات و حقیقت خاصه حق بود چون تصوف از خلق اعراض کردن بود لامحاله مر او را رسم نبود

ابوعمرو دمشقی -رحمة الله علیه- گوید التصوف رؤیة الکون بعین النقص بل غض الطرف عن الکون ...

هجویری
 
۳۵

هجویری » کشف المحجوب » باب التصوّف » بخش ۳ - فصل

 

... ابوالحسن فوشنجه رحمةالله علیه گوید التصوف الیوم إسم بلا حقیقة و قد کان من قبل حقیقة بلا إسم

تصوف امروز نامی است بی حقیقت و پیش از این حقیقتی بود بی اسم یعنی اندر وقت صحابه و سلف این اسم نبود و معنی اندر هر کسی موجود بود و اکنون اسم هست و معنی نی یعنی معاملت معروف بود و دعوی مجهول اکنون دعوی معروف شد و معاملت مجهول

اکنون این مقدار از تحقیق و مقالات مشایخ رحمهم الله اندر این کتاب بیاوردم اندر این باب تصوف تا بر تو اسعدک الله طریق این گشاده گردد و مر منکران را گویی که مرادتان به انکار تصوف چیست اگر اسم مجرد را انکار کنند باک نیست که معانی اندر حق تسمیات بیگانه باشد و اگر عین این معانی را انکار کنند انکار کل شریعت پیغمبر علیه السلام و خصال ستوده کرده باشند و من تو را وصیت کنم تا حق این را مراعات کنی و انصاف بدهی تا دعوی کوتاه کنی و به اهل این نیکو اعتقاد باشی و بالله التوفیق و علیه التوکل و التصدیق

هجویری
 
۳۶

هجویری » کشف المحجوب » باب لُبس المرقعات » بخش ۳ - فصل

 

... اما چون این مرقعه پوشید اگر اندر غلبه حال و قهر سلطان وقت بدرد مسلم و معذور است و چون به اختیار و تمییز درد اندر شرط این طریقت بیش وی را مسلم نیست مرقعه داشتن و اگر بدارد چنین که یکی از مرقعه داران زمانه به ظاهر بی باطن بسند کار شده

و حقیقت اندر تخریق ثبات آن است که ایشان را از مقامی به مقامی دیگر نقل افتد اندر حال از آن جامه بیرون آیند مر شکر وجدان مقام را و جامه های دیگر لباس یک مقام بود و مرقعه لباس جامه مر کل مقامات طریقت و فقر و صفوت را و بیرون آمدن از این جامه و تبرا کردن تبرا بود از همه

هر چند که جای این مسأله نبود که اندر باب خرق و کشف حجاب السماع می بایست این جا اشارتی کردم بدان مقدار که این لطیفه فرو نشد و به جایگاه این حکم را تفصیل دهم ان شاء الله عز و جل ...

... و از شیخ بوعلی سیاه مروزی -رحمة الله علیه- پرسیدند که پوشیدن مرقعه که را مسلم بود گفت آن کس را که مشرف مملکت خداوند تعالی باشد چنان که اندر جهان هیچ چیز نرود آن روز از احکام و احوال الا که وی را آگاه کنند

پس مرقعه سمت صالحان و علامت نیکان و لباس فقرا و متصوفه است و در حقیقت فقر و صفوت پیش از این سخن رفت و اگر کسی مر لباس اولیا را آلت جمع دنیا و پوشش آفت خود سازد مر آن را بدان زیانی بیشتر ندارد و بالله التوفیق

هجویری
 
۳۷

هجویری » کشف المحجوب » باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة » بخش ۱ - باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة

 

... و این سخنان از روی عبارت خوب است اما فنا را فنا باشد و بقا را فنا نه هر باقیی که آن فانی شود از خود فانی بود و هر فانیی که آن باقی شود از خود باقی بود و فنا اسمی است که مبالغت اندر آن محال باشد تا کسی گوید که فنا فنا گردد که این مبالغت از نفی اثر وجود آن معنی توان کرد اندر فنا و تا اثری مانده است هنوز فنا نیست و چون فنا حاصل آمد فنای فنا هیچ چیز نباشد به جز تعجب اندر عبارتی بی معنی و این ترهات ارباب اللسان است اندر وقت پرستش عبارت وما را از این جنس سخنانی است اندر کتاب فنا و بقا و آن اندر وقت هوس کودکی و تیزگی احوال کرده ایم اما اندر این کتاب به حکم احتیاط احکام آن بیاریم ان شاء الله عز و جل

این است فرق میان فقر و صفوت معنوی اما صفوت و فقر معاملتی از روی تجرید دنیا و تخلی دست از آن آن خود چیزی دیگر است و حقیقت آن به فقر و مسکنت باز گردد

و گروهی از مشایخ رحمهم الله گفته اند که فقیر فاضل تر از مسکین از آن چه خدای عز و جل فرمود للفقراء الذین أحصروا فی سبیل الله ۲۷۳/البقره از آن چه مسکین صاحب معلوم بود و فقیر تارک معلوم فقر عز باشد و مسکنت ذل و صاحب معلوم اندر طریقت ذلیل باشد که پیغمبر علیه السلام گفت تعس عبد الدرهم وتعس عبد الدینار و تعس عبد الخمیصة و القطیعة و تار ک المعلوم عزیز باشد که اعتماد صاحب المعلوم بر معلوم بود و اعتماد بی معلوم بر خداوند تعالی و چون صاحب معلوم را شغلی افتد به معلوم رود و چون تارک معلوم را شغلی افتد به خداوند تعالی رود ...

هجویری
 
۳۸

هجویری » کشف المحجوب » باب ذکر اهل الصّفّة » بخش ۱ - باب ذکر اهل الصُّفَّة

 

... و اگر جمله ایشان را یاد کنم دراز گردد و شیخ ابو عبدالرحمان محمد بن حسین السلمي -رضي الله عنه- که نقال طریقت و کلام مشایخ بوده است تاریخی کرده است مر اهل صفه را مفرد و مناقب و فضایل و اسامی و کنیت بیاورده و اما مسطح ابن اثاثة بن عباد را از جمله ایشان گفته است و من به دل ورا دوست ندارم که ابتدای افک ام المؤمنین عایشه -رضي الله عنها- وی کرده بود اما ابوهریره و ثوبان و معاذ بن الحارث و سایب بن الخلاد و ثابت بن الودیعة و ابو عبس و عویم بن ساعدة و سالم بن عمیر بن ثابت و ابو الیسر کعب بن عمرو و سهیب بن سیاف و عبدالله بن انیس و حجاج بن عمر الاسلمی -رضوان الله علیهم اجمعین- از جمله ایشان بوده اند گاه گاه به سببی تعلق کردندی اما جمله اندر یک درجه بوده اند

و به حقیقت قرن صحابه خیر قرون بود و اندر همه درجه که بوده اند اندر هر فن بهترین و فاضل ترین همه خلق بوده اند از بعد آن که خداوند -سبحانه و تعالی- ایشان را صحبت پیغمبر -علیه السلام- به ارزانی داشت و اسرار ایشان از جمله عیوب نگاه داشت کما قال رسول الله -صلی الله علیه و سلم- خیر الناس قرنی ثم الذین یلونهم ثم الذین یلونهم و قال الله تعالی و السابقون الأولون من المهاجرین و الانصار و الذین اتبعوهم باحسان ۱۰۰/ التوبة

اکنون ذکر بعضی از تابعین اندر این کتاب اثبات کنم تا فایده تمام تر شود و قرون به یک دیگر متصل گردد ان شاء الله العزیز

هجویری
 
۳۹

هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۱ - باب الملامة

 

... و اصل عجب از دو چیز خیزد یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند بدان معجب شود

خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند از آن چه به حقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند پس آن که پسندیده حق بود خلق ورا نپسندند و آن که گزیده تن خود بود حق ورا نگزیند چنان که ابلیس را خلق بپسندیدند و ملایکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید چون پسندیده حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات الله علیه ملایکه نپسندیدند و گفتند أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء ۳۰/البقره و وی خود را نپسندید و گفت ربنا ظلمنا أنفسنا ۲۳/الأعراف و چون پسندیده حق بود حق گفت فنسی ولم نجد له عزما ۱۱۵/طه ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است از آن چه اندر آن آثار قبول است و مشرب اولیای وی که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السلام از جبرییل علیه السلام از خدای عز و جل که گفت اولیایی تحت قبابی لایعرفهم غیری الا اولیایی

اما ملامت بر سه وجه است یکی راست رفتن و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن ...

هجویری
 
۴۰

هجویری » کشف المحجوب » باب الملامة » بخش ۲ - فصل

 

بدان که مذهب ملامت را اندر این طریقت آن شیخ زمانه خود حمدون قصار نشر کرده است و وی را اندر حقیقت ملامت لطایف بسیار است

از وی رحمة الله علیه می آید گفت الملامة ترک السلامة ...

... و اندر تحت این رمزی است بدان که به هیچ چیز از این طبع از درگاه خداوند تعالی نفورتر از آن نگردد که به جاه خلق و آدمی را آن مقدار بسنده باشد که کسی گوید نیکومردی است و او را بستاید وی جان و دل بدو دهد و از خدای تعالی بدو بازماند پس خایف پیوسته می کوشد که از محل خطر دور باشد و اندر این کوشش مر طالب را دو خطر باشد یکی خوف حجاب خلق و دیگر منع فعلی که خلق بدان فعل بدو بزهکار گردند و زبان ملامت بدو دراز کنند نه روی آن که با جاه ایشان بیارامد و نه برگ آن که ایشان را به ملامت خود بزهکار کند پس ملامتی را باید که نخست خصومت دنیایی و عقبایی از خلق منقطع کند بدانچه وی را گویند و مر نجات دل را فعلی کند که نه آن در شریعت کبیره باشد و نه صغیره تا مردمان وی را رد کنند تا خوفش اندر معاملت چون خوف قدریان باشد و رجایش اندر معاملت ملامت کنندگان چون رجای مرجیان باشد

و اندر حقیقت دوستی هیچ چیز خوشتر از ملامت نیست از آن که ملامت دوست را بر دل دوست اثر نباشد و دوست را جز بر سر کوی دوست گذر نباشد و اغیار را بر دل دوست خطر نباشد لإن الملامة روضة العاشقین و نطهة المحبین و راحة المشتاقین و سرور المریدین

و مخصوص اند این طایفه از ثقلین به اختیار کردن ملامت تن از برای سلامت دل و هیچ کس را از خلایق از مقربان و کروبیان و روحانیان این درجه نبوده است و از امم پیشین نیز از عباد و زهاد و اعیان خلق که بوده اند این مرتبه نه بجزگروهی را از این امت که سالکان طریق انقطاع دل اند ...

هجویری
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۱۳
sunny dark_mode