گنجور

 
۱

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۱

 

گرانمایه جمشید فرزند او

کمر بست یک دل پر از پند او

برآمد بر آن تخت فرخ پدر

به رسم کیان بر سرش تاج زر ...

... جهان را فزوده بدو آبروی

فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فره ایزدی ...

... زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه ور گرد کرد

بدین اندرون نیز پنجاه خورد ...

... فروزنده لشکر و کشورند

کز ایشان بود تخت شاهی به جای

و ز ایشان بود نام مردی به پای ...

... ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت ...

... نشسته بر او شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او

شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند

مر آن روز را روز نو خواندند ...

... نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید ...

... هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم ...

... به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره گون گشت روز

همی کاست آن فر گیتی فروز

فردوسی
 
۲

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۴

 

... سیه گشت رخشنده روز سپید

گسستند پیوند از جمشید

بر او تیره شد فره ایزدی ...

... سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه ...

... گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی

چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو

به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه ...

... جهان را از او پاک بی بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

زمانه ربودش چو بیجاده کاه

از او بیش بر تخت شاهی که بود

بر آن رنج بردن چه آمدش سود ...

فردوسی
 
۳

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۰

 

... نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کیی جست و بگرفت جای ...

... سراسیمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم ...

... و گرش آرزو جاه او آمدی

چنین داد پاسخ فریدون که تخت

نماند به کس جاودانه نه بخت ...

... بکشتش به زاری و من کینه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مایه کم دایه بود ...

... که پردختگی گردد از تو زمین

که آید که گیرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو ...

فردوسی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۱

 

... یکی مایه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای

شگفتی به دل سوزگی کدخدای ...

... بفرمود شاه دلاور بدوی

که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبیذ آر و رامشگران را بخوان ...

... به دانش همان دلزدای منست

بیار انجمن کن بر تخت من

چنان چون بود در خور بخت من ...

... دو پرمایه با او همیدون براه

بیامد به تخت کیی بر نشست

همه بند و نیرنگ تو کرد پست ...

... چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم

نشیند زند رای بر بیش و کم ...

فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۷

 

... به بد نگذرانم بد روزگار

نباید مرا تاج و تخت و کلاه

شوم پیش ایشان دوان بی سپاه ...

... به گیتی مدارید چندین امید

نگر تا چه بد کرد با جمشید

به فرجام هم شد ز گیتی بدر

نماندش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم به فرجام کار ...

... ز درد دل اکنون یکی نامه من

نویسم فرستم بدان انجمن

مگر باز بینم ترا تن درست ...

فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۳

 

به سلم و به تور آمد این آگهی

که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بیدادگر پر نهیب ...

... به پوزش کجا چاره این بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان

یکی پاک دل مرد چیره زبان ...

... همه فرهی ایزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند

منش برگذشته ز چرخ بلند ...

... به شاه آفریدون رسید آگهی

بفرمود تا تخت شاهنشهی

به دیبای چینی بیاراستند

کلاه کیانی بپیراستند

نشست از بر تخت پیروزه شاه

چو سرو سهی بر سرش گرد ماه ...

... چو نزدیک شاه آفریدون رسید

سر و تخت و تاج بلندش بدید

ز بالا فرو برد سر پیش اوی ...

... فرستاده بر شاه کرد آفرین

که ای نازش تاج و تخت و نگین

زمین گلشن از پایه تخت تست

زمان روشن از مایه بخت تست ...

... میان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی

خریدن ازو باز خون پدر ...

... بجستند هر گونه ای آگهی

ز دیهیم و از تخت شاهنشهی

ز شاه آفریدون و از لشکرش ...

... به یک دست پیل و به یک دست شیر

جهان را به تخت اندر آورده زیر

ابر پشت پیلانش بر تخت زر

ز گوهر همه طوق شیران نر ...

... زمین به آسمان بر خروشد همی

خرامان شدم پیش آن ارجمند

یکی تخت پیروزه دیدم بلند

نشسته برو شهریاری چو ماه ...

... جهان را ازو دل به بیم و امید

تو گفتی مگر زنده شد جمشید

منوچهر چون زاد سرو بلند ...

فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱

 

... مرا او را جهان بنده شد سر به سر

همان تخت و هم طوق و هم گوشوار

همان تاج زرین زبرجد نگار ...

... همی خورد روزی می خوشگوار

یکی تخت زرین بلورینش پای

نشسته بروبر جهان کدخدای ...

... اگر در خورم بندگی شاه را

گشاید بر تخت او راه را

برفت از بر پرده سالار بار ...

... نگردد ز آسایش و کام سیر

من از جم و ضحاک و از کیقباد

فزونم به بخت و به فر و به داد ...

... زمین جز به فرمان تو نسپریم

ازان پس یکی انجمن ساختند

ز گفتار او دل بپرداختند ...

... نماند برین بوم و بر آب و خاک

که جمشید با فر و انگشتری

به فرمان او دیو و مرغ و پری ...

... همه یکسره نزد شاه آمدند

بر نامور تخت گاه آمدند

فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۲

 

... سرافراز بر مهتران و مهان

چو تخت تو نشنید و افسر ندید

نه چون بخت تو چرخ گردان شنید ...

... شه نامبردار بنواختش

بر خویش بر تخت بنشاختش

بپرسیدش از رنج راه دراز ...

... همه شاد و روشن به بخت تواند

برافراخته سر به تخت تواند

ازان پس یکی داستان کرد یاد ...

... چنین گفت کای پادشاه جهان

سزاوار تختی و تاج مهان

ز تو پیشتر پادشه بوده اند ...

... کز اندیشه تو نیم بی نیاز

ولیکن من از آفریدون و جم

فزونم به مردی و فر و درم ...

... که مازندران را نکردند یاد

سپاه و دل و گنجم افزونترست

جهان زیر شمشیر تیز اندرست ...

... چنان زار و خوارند بر چشم من

چه جادو چه دیوان آن انجمن

به گوش تو آید خود این آگهی ...

فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۳

 

... یکی بچه فرخ آمد پدید

کنون تخت بر ابر باید کشید

جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی ...

... همان باز و شاهین و کار شکار

ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه

سخن گفتن رزم و راندن سپاه ...

... ز اسپ و پرستنده و سیم و زر

ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر

ز پوشیدنی هم ز گستردنی ...

... برفتند با نای رویین و کوس

همه نامداران شدند انجمن

چو گرگین و خراد لشکرشکن ...

... خروش آمد و برگشادند راه

پرستار با مجمر و بوی خوش

نظاره برو دست کرده به کش ...

... سراسر همه آفرین خواندند

چو کاووس را دید بر تخت عاج

ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج ...

... ز رستم بپرسید و بنواختش

بران تخت پیروزه بنشاختش

بزرگان ایران همه با نثار ...

... ز هر چیز گنجی بفرمود شاه

ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه

از اسپان تازی به زین پلنگ ...

... سیاوش چنین داد پاسخ که شاه

مرا داد فرمان و تخت و کلاه

کز آنجایگه کآفتاب بلند

برآید کند خاک را ارجمند

چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه ...

... سیاوش چو نزدیک ایوان رسید

یکی تخت زرین درفشنده دید

برو بر ز پیروزه کرده نگار

به دیبا بیاراسته شاهوار

بران تخت سودابه ماه روی

بسان بهشتی پر از رنگ و بوی ...

... سیاوش چو از پیش پرده برفت

فرود آمد از تخت سودابه تفت

بیامد خرامان و بردش نماز ...

... بر خواهران بد زمانی دراز

خرامان بیامد سوی تخت باز

شبستان همه شد پر از گفت وگوی ...

... ز یزدان بهانه نبایدت جست

ز جم و فریدون و هوشنگ شاه

فزونی به گنج و به شمشیر و گاه ...

... گزین تو باید بدو گفت زن

ازو هیچ مندیش وز انجمن

که گفتار او مهربانی بود ...

... به شاه جهان بر ستایش گرفت

نوان پیش تختش نیایش گرفت

نهانی ز سودابه چاره گر ...

فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۵

 

... که از بزم رایش سوی جنگ شد

یکی انجمن کرد از ایرانیان

کسی را که بد نیکخواه کیان ...

... چنین داد پاسخ بدیشان که من

نبینم کسی را بدین انجمن

که دارد پی و تاب افراسیاب ...

... برآمد بیامد سپهدار طوس

به درگاه بر انجمن شد سپاه

در گنج دینار بگشاد شاه ...

... برافراختند اختر کاویان

بفرمود تا جمله بیرون شدند

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند ...

... گهی با زواره گزیدی نشست

گهی شاد بر تخت دستان بدی

گهی در شکار و شبستان بدی ...

... خداوند خورشید و گردنده ماه

فرازنده تاج و تخت و کلاه

کسی را که خواهد برآرد بلند ...

... به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت

به فر جهاندار باتاج و تخت

سه روز اندرین جنگ شد روزگار ...

... چو نامه بر شاه ایران رسید

سر تاج و تختش به کیوان رسید

به یزدان پناهید و زو جست بخت ...

فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۸

 

... ترا ای جوان تندرستی و بخت

همیشه بماناد با تاج و تخت

اگر بر دلت رای من تیره گشت ...

... جهاندار نپسندد این بد ز من

گشایند بر من زبان انجمن

وگر بازگردم به نزدیک شاه ...

... که رازش به هم بود با هر دو تن

ازان پس که رستم شد از انجمن

بدیشان چنین گفت کز بخت بد ...

... گروگان و این خواسته هرچ هست

ز دینار و ز تاج و تخت نشست

ببر همچنین جمله تا پیش اوی

بگویش که ما را چه آمد به روی ...

... یکایک برو بر شمر هرچ هست

ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

چو بهرام بشنید گفتار اوی ...

... ز پیمان تو سر نگردد تهی

وگر دور مانم ز تخت مهی

جهاندار یزدان پناه منست

زمین تخت و گردون کلاه منست

و دیگر که بر خیره ناکرده کار ...

... که از خون صد نامور با پدر

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه

همی از تو جوید بدین گونه راه ...

... و دیگر که کاووس شد پیرسر

ز تخت آمدش روزگار گذر

سیاوش جوانست و با فرهی

بدو ماند آیین و تخت مهی

اگر شاه بیند به رای بلند ...

... بسی گنج بی رنج و ایوان و کاخ

دو کشور ترا باشد و تاج و تخت

چنین خود که یابد مگر نیک بخت ...

... چنین تیز شد با تو اندر نهان

ولیکن به گیتی به جز تاج و تخت

چه جوید خردمند بیدار بخت ...

... کجا من گشایم در گنج بست

سپارم به تو تاج و تخت نشست

بدارمت بی رنج فرزندوار ...

... بیامد دمان زنگه شاوران

چو نزدیک تخت سیاوش رسید

بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید ...

... سپردم ترا تاج و پرده سرای

همان گنج آگنده و تخت و جای

درفش و سواران و پیلان کوس ...

... یکی راز پیغام دارد به من

که ایمن به دویست از انجمن

همی سازم اکنون پذیره شدن ...

فردوسی
 
۱۲

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۳

 

... همی کرد نفرین بر افراسیاب

چنین گفت با نامدار انجمن

که گر بگسلد زین سخن جان من ...

... همی ماند تا جای پردخت شد

به نزدیک آن نامور تخت شد

بدو گفت خورشید فش مهترا ...

... ز سوگند شاهان یکی یاد کن

فریدون به داد و به تخت و کلاه

همی داشتی راستی را نگاه ...

... ز اسب و سلیح و کلاه و کمر

هم از تخت وز بدرهای درم

ز گستردنیها و از بیش و کم

گسی کردشان سوی آن شارستان

کجا جملگی گشته بد خارستان

فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید ...

فردوسی
 
۱۳

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۶

 

... بدی را ببستند یکسر میان

کنون بوم و بر جمله ویران شود

به کام دلیران ایران شود ...

... بیاورد لشکر به دریای چین

تهمتن نشست از بر تخت اوی

به خاک اندر آمد سر بخت اوی ...

... در گنج دینار و پرمایه تاج

همان گوهر و دیبه و تخت عاج

یکایک ز هر سو به چنگ آمدش ...

... سپه سر به سر زان توانگر شدند

ابا یاره و تخت و افسر شدند

یکی طوس را داد زان تخت عاج

همان یاره و طوق و منشور چاچ ...

... که گیتی سپنجست و جاوید نیست

فری برتر از فر جمشید نیست

سپهر بلندش به پا آورید ...

... فریبرز کاووس را تاج زر

فرستاد و دینار و تخت و کمر

بدو گفت سالار و مهتر توی ...

... کسی را نبود اندر آن روی راه

کنون انجمن گر پراگنده ایم

همه پیش تو چاکر و بنده ایم ...

... به ابرست گر در دم اژدهاست

چو بشنید گفتار آن انجمن

بپیچید بینادل پیلتن ...

... سران سپه را سراسر بخواند

شدند انجمن پیش او بخردان

بزرگان و کارآزموده ردان

که کاووس بی دست و بی فر و پای

نشستست بر تخت بی رهنمای

گر افراسیاب از رهی بی درنگ ...

... بیابد بران پیر کاووس دست

شود کام و آرام ما جمله پست

یکایک همه فام کین توختیم ...

... ز پوشیدنیها و گنج و درم

ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت

به ایران کشیدند و بربست رخت ...

... مهان کشته و کهتران برده دید

نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت

نه شاداب در باغ برگ درخت ...

فردوسی
 
۱۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۱

 

... ز داد و ز بخشش پر از خواسته

چو جم و فریدون بیاراست گاه

ز داد و ز بخشش نیاسود شاه ...

... که خسرو ز توران به ایران رسید

نشست از بر تخت کو را سزید

بیاراست رستم به دیدار شاه ...

... زواره فرامرز و پیل و سپاه

به پیش اندرون زال با انجمن

درفش بنفش از پس پیلتن ...

... سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

فرود آمد از تخت و کرد آفرین

تهمتن ببوسید روی زمین ...

... ز بهر پدر دست بر سر گرفت

گوان را به تخت مهی برنشاند

بریشان همی نام یزدان بخواند ...

... بدین فر و مانندگی پدر

وزان پس چو از تخت برخاستند

نهادند خوان و می آراستند ...

فردوسی
 
۱۵

فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو

 

... چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو برزین گرشاسپ از تخم جم

چو گیو و چو رهام کار آزمای ...

... چنین گفت رستم که با بخت تو

نترسد پرستنده تخت تو

نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها ...

... چنین گفت با خویشتن پیلتن

که بد نامبردار هر انجمن

گر اندازدم گفت بر کوهسار ...

... پرستندگان نیز با طوق زر

ز گستردنیها و از تخت عاج

ز دیبا و دینار و پیروزه تاج ...

فردوسی
 
۱۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۲

 

... بگویم که بر من چه آمد ز بخت

همی تخت جستم که گم گشت تخت

پر از آب رخ بارگی برنشست ...

... فرستاده قیصر سقف را بخواند

بپرسید و بر تخت زرین نشاند

ز بطریق وز جاثلیقان شهر

هرانکس کش از مردمی بود بهر

به پیش سکوبا شدند انجمن

جهاندیده با قیصر و رای زن ...

... نوشتند نامه به هر مهتری

کجا داشتی تخت گر افسری

که نر اژدها با سرافراز گرگ ...

... یکی منظری پیش ایوان خویش

برآورده چون تخت رخشان خویش

به میدان شدندی دو داماد اوی ...

... که بیدار باشید برنا و پیر

فرخ زاد را جمله فرمان برید

ز گفتار و کردار او مگذرید ...

فردوسی
 
۱۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲ - سخن دقیقی

 

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

فرود آمد از تخت و بربست رخت

به بلخ گزین شد بران نوبهار ...

... نیایش همی کرد خورشید را

چنان بوده بد راه جمشید را

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

که هم فر او داشت و بخت پدر ...

فردوسی
 
۱۸

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۷

 

... که چندین بزرگی و گنج و سپاه

گرانمایه اسپان و تخت و کلاه

ز پیش نیاکان ما یافتی ...

... چو او شهر ایران به گشتاسپ داد

نیامد ترا هیچ زان تخت یاد

سوی او یکی نامه ننوشته ای ...

... نخواهی به گیتی کسی شهریار

ز هوشنگ و جم و فریدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد ...

فردوسی
 
۱۹

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۰

 

... به کریاس گفت ای سرای امید

خنک روز کاندر تو بد جمشید

همایون بدی گاه کاوس کی ...

... در فرهی بر تو اکنون ببست

که بر تخت تو ناسزایی نشست

شنید این سخنها یل اسفندیار ...

... سراپرده را گفت بد روزگار

که جمشید را داشتی بر کنار

همان روز کز بهر کاوس شاه ...

فردوسی
 
۲۰

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۸

 

... که در خاک بیند ترا روزگار

که نفرین برین تاج و این تخت باد

بدین کوشش بیش و این بخت باد ...

... به زاری سرآید برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه

مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه ...

... تو از کشتن من بدین سان منال

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گردد به دم ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۱۰۴
sunny dark_mode