گنجور

 
۱

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۲۴ - الکلام فی ذکر کراماتهم

 

... و نیز خداوند عز و جل ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد وهزی إلیک بجذع النخلة تساقط علیک رطبا جنیا ۲۵/مریم

و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال لقوله تعالی ونقلبهم ذات الیمین وذات الشمال و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید ۱۸/الکهف

این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست باید که کرامت باشد ...

هجویری
 
۲

هجویری » کشف المحجوب » بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر » بخش ۱ - بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر

 

... و من که علی بن عثمان الجلابی ام دیدم پیری را که چون از ادای فرایض فارغ گشتی بخفتی و دیدم شیخ احمد سمرقندی نجار را که چهل سال بود تا شب نخفته بود و به روز اندکی بخفتی و رجوع این مسأله بدان بازگردد که چون مرگ به نزدیک کسی دوست تر از زندگانی بود باید تا خواب دوست تر از بیداری بود و چون زندگانی دوست تر از مرگ دارد باید تا بیداری به نزدیک وی دوست تر از خواب بود پس قیمت نه آن را بود که بتکلف بیدار بود که قیمت آن را بود که بی تکلفش بیدار کرده اند چنان که رسول را خدای عز و جل برگزید و به درجت اعلی رسانید وی نه اندر خواب تکلف کرد نه اندر بیداری تا فرمان آمد که قم اللیل الا قلیلا ۲/المزمل

و قیمت نه آن را بود که بتکلف بخسبد قیمت آن را بود کش بخوابانند چنان که خدای عز و جل اصحاب کهف را برگزید و به محل اعلی رسانید و لباس کفر از گردن ایشان برکشید ایشان نه اندر خواب تکلف کردند نه اندر بیداری تا حق تعالی خواب بر ایشان افکند و بی اختیار ایشان مر ایشان را می پرورد لقوله تعالی و تحسبهم أیقاظا وهم رقود و نقلبهم ذات الیمین و ذات الشمال ۱۸/الکهف و این هر دو اندر حال بی اختیاری بود و چون بنده به درجتی رسد که اختیار وی برسد و دستش از کل بریده گردد و همتش از غیر اعراض کند اگر بخسبد یا بیدار باشد به هر صفت که بود عزیز و بزرگوار باشد

پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخر عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست روی سوی قبله کند و بخسبد کارهای دنیا راست کرده و نعمت اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سر معاصی نشود پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد وی را از خواب و مرگ باکی نباشد ...

هجویری
 
۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تعالی همی گوید اندر صفت مریم علیهاالسلام که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکریا نزدیک او شدی طعام بودی پیش او و چنین گویند تابستان میوه زمستانی بودی و زمستان میوه تابستانی بودی زکریا گفتی این از کجا مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وهزی الیک بجذع النخلة تساقط علیک رطبا جنیا و این آن وقت بود که رطب نبود

و همچنین قصه اصحاب کهف و عجایب ها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان

و دیگر قصه ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگران را نبود ...

... ابوبکر کتانی گوید که در راه مکه بودم تنها در میان سال همیانی یافتم پر از زر سرخ اندیشه کردم که برگیرم و بمکه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم

ابوالعباس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکه بودم از راه بگشت یکی از یاران گفت مرا تشنه است پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکه با ما بود ابوتراب گفت روزی اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق نه چنان است فریفتن اندر حال سکون بود با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربانیان بود

ابوعبدالله جلا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جلاد دست برداشت تا او را بزند دست جلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن جلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند

گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللهم انی اسألک باسمک المرتفع الذی تکرم به من شیت من اولیایک وتلهمه الصفی من احبایک ان تأتینا برزق من عندک تقطع به علایق الشیطان من قلوبنا وقلوب اصحابنا هؤ لاء فانت الحنان المنان القدیم الاحسان اللهم الساعة الساعة آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و درهم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت

کتانی گوید یکی را دیدم از صوفیان بر در کعبه که او را نمی شناختم غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند اما درین رقعۀ من نگر رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غایب شد ...

ابوعلی عثمانی
 
۴

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۱۹ - داستان دقیانُس

 

... وز آن هفت تن همنشست وندیم

که بودند اصحاب کهف ورقیم

یکی کوه بینی رسیده به ابر ...

... که داند به گیتی که چندست و چون

به بالا درآیی به کهف اندر آی

یکی کاخ پیش آیدت دلشای ...

... به دام بلا درنیاویختند

چو در کهف رفتند یزدان پاک

برآورد از اندامشان جان پاک ...

... که بودند یار مسیح گزین

چو مشتی به کهف اندر افزودشان

یکایک به دارو بیندودشان

که تا کالبدشان نگردد تباه

چنین است کهف و چنین است راه

ایرانشان
 
۵

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید

 

... کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما

امروز خفته ایم چو اصحاب کهف لیک

فردا ز گور باشد کهف و رقیم ما

عالم چو منزلست و خلایق مسافرند ...

سنایی
 
۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در ترغیب طی طریق حقیقت

 

... گر همچو روح راه نیابی بر آسمان

اصحاب کهف وار برو راه غار گیر

تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی ...

سنایی
 
۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴

 

... چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت

چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن

تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان ...

سنایی
 
۸

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۳۱ - اندر شکر و شکایت

 

... لطف او چون درآمد اندر کار

سگ اصحاب کهف بر در غار

اولیای ورا امین گردد ...

سنایی
 
۱۳

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل عاشر - اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد

 

... اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو آنجا که گفت مثل أصحابی فی أمتی کالملح فی الطعام لایصلح الطعام إلا بالملح دریغا نمک از خود تبرا کرده است همه طعامها را بدان حاجت باشد اگر با خود بودی او را نیز با دیگری حاجت بودی أللهم اهد قومی فإنهم لایعلمون راهنمای دعاست بدینمقامها یالیت قومی یعلمون بما غفرلی ربی وجعلنی من المکرمین اندوهست که میخورد که چرا جمله محروم باشند از صحبت الهیت هرکسی لایق صحبت نبود و اگر اینجا غیرت باشد هیچ نشان نتوان دادن که ألمجالس بالأمانات آنجا هیچ رشک و غیرت نباشد اگر خواهی از حق- تعالی- بشنو آنجا که گفت ونزعنا مافی صدورهم من غل إخوانا علی سرر متقابلین چه خوب بیانی شده است این جمله را که گفته شد

دریغا مگر نشنیده‬ای که عارفی بنزد عارفی نبشت گفت کیف حالک آن عارف واپس نبشت أما کان فی حالک ما شغلک عن حالی فإنی عنه مشغولاین عالم بلندتر از آنست که کسی توقع دارد کی مطلع آن شود اگر خواهی تمامتر بدانی بدانکه با مصطفی- صلعم- چه میگوید از واقعۀ اصحاب کهف لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا ولملیت منهم رعبا اگر در این مقام جوانمردی گوید رأیت ربی معذور باید داشت

این نکته بگویم که مرا مشوش می‬دارد عثمان- رضی الله عنه- آن روز که از دنیا مفارقت خواست کردن گفتامروز مرا حلال کنید و از هر یکی عذری و استحلالی میخواست او را گفتند سبب این چیست گفت امشب مصطفی را- علیه السلام- دیدم که در عالم شهود بود یعنی در مقام شهدا گفت ای عثمان فردا بمن خواهی رسیدن و افطار پیش ما کنی چون از خواب درآمدم از شادی این خواب قرارم نیست اکنون دانم آنچه او گفته باشد صدق باشد و بدان مقام نتوان رسیدن الا بقتل امروزم بخواهند کشتن روز به نیمه نرسیده بود که شهید شد ای دوست نامی از نامهای او الشهید است ...

... ثم إعلم أیضا أن المجودات تنقسم إلی أقسام ثلاثة إلی واجب الوجود وإلی جایزالوجود وإلی مستحیل الوجود وإلی مستحیل العدم اما المعنی بواجب الوجود هو القایم بنفسه لاالقایم بغیره وهذا ذات الباری- تعالی- لاابتداء لوجوده ولاأفتتاح لثبوته وهذا هو القدیم الحقیقی وأما جایز الوجود فهو الذی یجوز أنلایکون فإذا کان عدمه غیر جایز یکون هی الأنوار والأرواح المعنویة وماعداذلک فهو مایجوز أن یکون ویجوز أن لایکون ومالایدخل فی الوجود فهو العدم

دریغا هفتاد و دو مذهب که اصحاب با یکدیگر خصومت می‬کنند و از بهر ملت هر یکی خود را ضدی می‬دانند ویکدیگر را میکشند و اگر همه جمع آمدندی و این کلمات را از این بیچاره بشنیدندی ایشانرا مصور شدی که همه بر یک دین و یک ملت‬اند تشبیه و غلط خلق را از حقیقت دور کرده است وما یتبع أکثرهم إلا ظنا وإن الظن لایغنی من الحق شییا اسمها بسیار است اما عین و مسمی یکی باشد ترا ظهیرالدین خوانند و خواجه خوانند و عالم خوانند و مفتی خوانند اگر بهر نامی حقیقت تو بگردد تو بیست ظهیر الدین باشی اما اسم تو یکی نباشد و مختلف باشد و مسمی یکی باشد لکم دینکم ولی دین این معنی باشد دریغا مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که گفت کل مجتهد مصیب اجتهاد مجتهد صواب می‬انگارد و هر ملتی بر اجتهاد اعتماد کرده است

کلمات عربی را که شنیدی شرح جهانی با خوددارد بشنو گفت موجودات بر سه قسم‬اند قسمی واجب الوجود آمد وواجب الوجود آن باشد که لایزید ولاینقص نه زیادت شود و نه نقصان پذیرد و آن ذات خداست- تعالی- و قسم دوم نعت مزید دارد و از نقصان دور باشد و بر مزید باشد و در زیر نقصان نیاید و این صفت نورها و روحهاست و عالم آخرت قسم سوم آنست که هم نقصان پذیرد و هم زیادت شاید که باشد و این عالم جسمانی و قالب دنیویست ...

عین‌القضات همدانی
 
۱۴

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست

 

... صورت زیبات هست هم ره ارباب نور

سیرت زشتت چراست پسر و اصحاب نار

گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر ...

... گر بدهی گوشمال در تن خود خشم را

چون سگ اصحاب کهف باتو بماند به غار

پای منه چونت نیست طاقت راه خدای ...

قوامی رازی
 
۱۵

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۲- سورة البقره‏ » بخش ۲۶ - ۷ - النوبة الثانیة

 

... موسی بفرمان خداوند عز و علا از مصر بیرون شد و با وی ششصد هزار مرد جنگی و بیست هزار بود که سن ایشان کم از شصت و بیش از بیست بود چون بیرون آمدند راه نبردند متحیر فرو ماندند تا ایشان را بقبر یوسف نشان دادند در جوف نیل و صندوق مرمر که یوسف در آن نهاده بود بیرون بیاوردند تا با خود بشام برند چنانک یوسف از برادران در خواسته بود و آن نشان پیر زنی داد چنانک در خبر است تا این نکردند راه بریشان گشاده نشد پس فرعون بدانست که ایشان از مصر بیرون شدند ندا فرمود تا چون خروه بانک کند جمله قبطیان ساخته باشند تا از پی ایشان بروند

و رب العزة تقدیر چنان کرد که آن شب هیچ خروه ببانک نیامد تا بوقت اسفار پس فرعون و قبطیان بیرون آمدند لشکری انبوه و جمعی عظیم گفته اند که هزار هزار و هفتصد هزار بودند و از جمله هفتاد هزار اسب هام گون هام رنگ هم بالا بودند و هامان در مقدمه ایشان تا به موسی و بنی اسراییل نزدیک شدند پس لشکر موسی چون بکناره دریا رسیدند در پیش دریا دیدند و از پس دشمنان فریاد برآوردند که یا موسی أوذینا من قبل ان تأتینا و من بعد ما جیتنا هذا البحر اما منا و العدو خلفنا فما الحیلة یا موسی پیش از آمدن تو ما بدست ایشان رنجه و شکسته و کوفته بودیم و پس از آمدن تو هم چنان خود این رنج و عذاب ما روزی بسر نیاید و از ما باز نشود اینک دریا در پیش و دشمن از پس موسی گفت عسی ربکم أن یهلک عدوکم و یستخلفکم فی الأرض چه دانید باشد که خداوند شما آن دارنده و پروراننده شما دشمن شما را هلاک گرداند و شما را بجای ایشان بنشاند چون دشمن نزدیکتر در رسید و ایشان هم چنان متحیر مانده گفتند یا موسی إنا لمدرکون اینک ما را دریافتند موسی گفت کلا إن معی ربی سیهدین چون درماندگی بنی اسراییل بغایت رسید الله تعالی وحی فرستاد بموسی که أن اضرب بعصاک البحر عصا در دریا زن موسی عصا در دریا زد یک بار و فرمان نبرد دیگر باره وحی آمد که یا موسی دریا را بکنیت بر خوان و عصا درو زن موسی دیگر باره عصا بر دریا زد و گفت انفلق یا ابا خالد باذن الله فانفلق فکان کل فرق کالطود العظیم ابن اسحاق گفت پیشتر وحی رسید بدریا که فرمان موسی را منتظر باش و چون عصا بر تو زند شکافته شو گفت دریا از هیبت خداوند بلرزید و تلاطم امواج در وی افتاد و پاره پاره خود را بر یکدیگر میزد تا آن گه که موسی عصا بر وی زد دوازده راه در آن بریده شد آشکارا هر سبطی از اسباط بنی اسراییل یک راه پس الله تعالی باد را فرمود و آفتاب را تا بر قعر دریا تافت و خشک کرد سعید جبیر گفت معویه از ابن عباس رض که در زمین چه جای است که آفتاب یک بار بر آن تافت و نتافت جواب داد که آن راهها که در قعر بحر نهادند بنی اسراییل را پس چون موسی با لشکر خویش در دریا شد قومی گفتند موسی را که این اصحابنا لا نراهم قال سیروا فانهم علی طریق مثل طریقکم قالوا لا نرضی حتی نراهم فقال موسی اللهم اعنی علی اخلاقهم السییة فاوحی الله الیه ان قل بعصاک هکذا فاذا ضرب موسی عصاه علی البحر فصار فیه کوی ینظر بعضهم الی بعض فساروا حتی خرجوا من البحر

اینست که رب العالمین گفت و إذ فرقنا بکم البحر فأنجیناکم پس فرعون را و کسان وی را با آب بکشت ...

... اذا اتیتهم و قد اهلکت خیارهم لو شیت أهلکتهم من قبل و إیای خداوند بنی اسراییل را چه گویم و چون بر ایشان باز شوم که بهینه ایشان را هلاک کردی آن گه از سر ضجرت گفت لو شیت أهلکتهم من قبل و إیای اگر خواستی تو ایشان را هلاک کردی هم در خانه هاشان بمیرانیدی و مرا نیز با ایشان بهم تا کفن یافتندی و جای دفن أ تهلکنا بما فعل السفهاء منا می هلاک کنی ما را بآنچه نادانی چند کردند از ما یعنی عبادت گوساله پس رب العزة ایشان را یک یک زنده کرد و در یکدیگر می نگریستند آن گه که زنده می شدند مفسران گفتند مرگ عبرت بود نه مرگ فنا پس از مرگ دیگر باره مکلف بودند

الله تعالی منت نهاد بریشان و گفت ثم بعثناکم پس شما را برانگیختم و زنده کردم و با موسی سپردم تا زندگی و روزی که شما را مقدر است بتمامی بشما رسد لعلکم تشکرون این را از بهر آن کردم تا از من آزادی کنید و سپاس دارید این آیت حجت است اهل حق را بر منکران بعث و حجت است بر قومی فلاسفه که گفتند بعث و نشور ارواح راست نه اجساد و اعیان را و معلوم است که رب العالمین اینان را که بعث کرد اجساد و اعیان ایشان کرد و امثال این فراوانست در قرآن که حجت است بریشان عزیز را گفت فأماته الله مایة عام ثم بعثه قوم حزقیل را گفت موتوا ثم أحیاهم اصحاب کهف را گفت بعثناهم لیتسایلوا بینهم وجه الاستدلال بهذه الآیات ظاهر لمن تدبره و تأمل فیه

میبدی
 
۱۶

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۶- سورة النحل- مکیه‏ » ۷ - النوبة الثانیة

 

... ای حین ولد و حین یموت و حین یبعث حیا فکذلک یوم ظعنکم و یوم اقامتکم ای حین ظعنکم و حین اقامتکم و من أصوافها الضاینة و أوبارها الإبل و أشعارها الماعزة أثاثا متاع البیت اثاث نامی است قماش خانه را چون پلاس و جوال و توره و رسن و گلیم و کلاه و مهار و افسار و مانند آن و سمی اثاثا لکثرتها و کل کثیر اثیث و متاعا یتمتعون به إلی حین البلی و قیل الی حین یعنی الی الموت

و الله جعل لکم مما خلق ظلالا یعنی الأبنیة للسکن و الشجر للسابلة و اکنان الجبال للراعی و الصاید أکنانا جمع کن و هو ما سترک من کهف و غار یقال لولا ظل هذه الاشیاء لم یکن للحیوان فی الارض قرار و جعل لکم سرابیل کل ما یلبس من ثوب او درع او جوشن او غیره فهو سربال قال الله تعالی سرابیلهم من قطران و قیل السربال القمیص خاصة تقیکم الحر قال قتاده یعنی قمیص الکتان و قیل ملابس تدفع عنکم الحر و البرد و لم یذکر البرد لدلالة الحال علیه فان ما وقی من الحر فقد یقی من البرد و سرابیل تقیکم بأسکم یعنی الدروع التی تدفع عنکم شدة الطعن و الضرب و الرمی فی الحرب قیل انما خوطبوا بما یعرفون قال الله عز و جل و جعل لکم من الجبال أکنانا و ما جعل لهم من السهل اکثر و اعظم لکنهم کانوا اصحاب جبال و قال عز و جل سرابیل تقیکم الحر و ما یقی البرد اکثر لکنهم کانوا اصحاب حر کذلک یتم نعمته علیکم درین آیات نعمتهای خود که ایشان را داده بر ایشان شمرد آن گه گفت چنانک این چیزها شما را آفریدم و منافع آن شما را پیدا کردم هم چنان تمام کنم هر چه شما را بدان حاجتست از نعمت دنیا ای اهل مکه لعلکم تسلمون تؤمنون و تخلصون له العبادة

فإن تولوا فإنما علیک البلاغ المبین میگوید ای محمد اگر ایشان پس ازین بیان روی گردانند از اسلام و ایمان بر تو بیش از آن نیست که رسالت ما بگزاری و آیات و معجزات که دلایل نبوت اند بنمایی اگر نگروند بر تو ملامت نیست و از کفر و جحود ایشان بر تو هیچیز نیست قیل نسختها آیة السیف ...

میبدی
 
۱۷

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة » ۸ - النوبة الثانیة

 

... و عن عبد الله بن سلام قال اذا کان یوم القیامة یؤتی بنبیکم ص فیقعد بین یدی الرب عز و جل علی الکرسی و عن لیث عن مجاهد فی قوله عز و جل عسی أن یبعثک ربک مقاما محمودا قال یجلسه علی العرش

اعلم ان اصحاب الحدیث الذین هم نقلة الاخبار و خزنة الآثار اتفقوا علی ان هذا التأویل صحیح و ان الله عز و جل کان قبل خلقه الاشیاء قایما بذاته ثم خلق الاشیاء من غیر حاجة له الیها بل اظهار قدرته و حکمته لیعرف وجوده و توحیده و کمال علمه و قدرته بظهور افعاله المتقنة المحکمة و خلق لنفسه عرشا استوی علیه کما شاء و هو الآن مستو علی عرشه کما اخبر عن نفسه و ان لم یکن قبل ذلک مستویا علیه و لیس اقعاده محمدا علی العرش موجبا له صفة الربوبیة او مخرجا ایاه عن صفة العبودیة بل هو رفع لمحله و اظهار لشرفه و تفضیل له علی غیره من خلقه

و قل رب أدخلنی مدخل صدق و أخرجنی مخرج صدق المدخل الادخال و المخرج الإخراج هما مصدران معدولان مفسران گفتند نزول این آیت آن گه بود که رسول خدا را هجرت فرمودند به مدینه از آنک کافران قریش قصد هلاک وی کردند و ابو طالب و خدیجه هر دو رفته نه حشمت ابو طالب مانده که جفاء کافران از وی باز داشتی نه نعمت و مال خدیجه که اذی کافران ازو دور داشتی پیوسته پیران ایشان استهزاء می کردند شاعران هجو می گفتند کودکان سنگ می انداختند زنان از بامها خاک می ریختند وانگه بعاقبت در دار الندوه سران و سروران ایشان بهم شدند در تدبیر آن که تا او را چگونه هلاک کنند جبرییل آمد و گفت ای سید خیز از مکه بیرون شو شهر بمکیان بگذار الله تعالی چنین می فرماید که تا به مدینه هجرت کنی رسول خدا بفرمان الله تعالی از مکه بیرون شد جایی رسید که آن را حزوره گویند آنجا بایستاد روی سوی مکه کرد گفت و الله انی لا علم انک احب البلاد الی الله و احب الارض الی الله و لو لا ان المشرکین اخرجونی منک ما خرجت پس از آنجا برفت تا به غار ثور جبرییل آمد و آیت آورد و قل رب أدخلنی یعنی الغار مدخل صدق و أخرجنی من الغار مخرج صدق خداوند من درآور مرا درین غار در آوردی براستی و نیکویی و بیرون بر مرا ازین غار بیرون بردی براستی و نیکویی و جماعتی مفسران گفته اند که این آیت آن گه فرو آمد که در مدینه می شد ای رب ادخلنی المدینة ادخال صدق ای ادخالا حسنا لا اری فیه ما اکره و اخرجنی من مکة اخراج صدق لا التفت الیها بقلبی ...

... قل یا محمد کل یعمل علی شاکلته ای علی دینه و نیته و قیل علی خلیقته و طبیعته و قیل علی مذهبه و طریقته فالکافر یعمل ما یشبه طریقته من الاعراض عند الانعام و الیأس عند الشدة و المؤمن یفعل ما یشبه طریقته من الشکر عند الرخاء و الصبر و الاحتساب عند البلاء الا تری انه قال فربکم أعلم بمن هو أهدی سبیلا اصوب طریقا و اصح مذهبا و هو المؤمن الذی لا یعرض عند النعمة و لا ییأس عند المحنة

قوله و یسیلونک عن الروح سبب نزول این آیت آن بود که کاروان قریش از مکه به شام می شد بتجارت و گذرگاه ایشان مدینه بود چون آنجا رسیدند از جهودان مدینه پرسیدند از کار محمد و حال او که شما در وی چگویید و در کتاب شما از نعت وی چیست ایشان گفتند او را از سه چیز پرسید از اصحاب کهف و از ذو القرنین و از روح اگر قصه اصحاب کهف و ذو القرنین گوید و جواب دهد پیغامبرست و اگر نگوید پیغامبر نیست و اگر از روح جواب دهد و بیان آن کند پیغامبر نیست و اگر جواب ندهد و بیان نکند پیغامبرست پس چون بمکه باز آمدند از رسول خدا ص هر سه پرسیدند قصه اصحاب الکهف و ذو القرنین در سوره الکهف فرو آمد از آسمان و ایشان را بیان کرد و در روح سخن نگفت تا جبرییل آمد و آیت آورد و یسیلونک عن الروح قل الروح من أمر ربی

اکنون علماء دین را خلافست که مراد باین روح که از وی پرسیدند چیست قتاده گفت جبرییل است بدلیل قوله نزل به الروح الأمینعلی قلبک علی ع و ابن عباس گفتند فریشته ایست در آسمان که او را هفتاد هزار رویست در هر رویی هفتاد هزار زبان در هر زبانی به هفتاد هزار لغت خدای را عز و جل تسبیح می کند و رب العزه از هر تسبیحی ملکی می آفریند که در عالم قدس با فریشتگان می پرد تا بقیامت مجاهد گفت روح خلقی اند از خلق خدای عز و جل در آسمان بر صورت بنی آدم که ایشان را دست و پای و اعضا چنانست که آدمیان و ایشان را اکل و شرب است اما نه آدمیانند و نه فریشتگان باین قولها قل الروح من أمر ربی تأویل آنست که من خلق ربی ...

میبدی
 
۱۸

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۸- سورة الکهف- مکیة » ۱ - النوبة الاولى

 

... و إنا لجاعلون ما علیها و ما هر چه برین زمین است خواهیم کرد آن را صعیدا جرزا ۸ ناهامونی سخت بی بنا و بی نبات

أم حسبت می پنداری أن أصحاب الکهف و الرقیم که مردمان آن غار و آن دیه کانوا من آیاتنا عجبا ۹ از شگفتهای کارهای ما شگفتی بود

إذ أوی الفتیة إلی الکهف آن گه که باز شد آن جوانی چند با آن کهف فقالوا ربنا و گفتند خداوند ما آتنا من لدنک رحمة ببخش ما را از نزدیک خویش بخشایشی و هیی لنا من أمرنا رشدا ۱۰ و بساز کار ما را براستی و نیکویی و صواب

فضربنا علی آذانهم فی الکهف بر گوشهای ایشان مهر نهادیم در آن غار سنین عددا ۱۱ سالها بشمار

ثم بعثناهم آن گه از خواب برانگیختیم ایشان را لنعلم تا ببینیم أی الحزبین أحصی که از دو گروه کیست که به شمارد لما لبثوا أمدا ۱۲ آن اندازه را که ایشان در کهف بودند

میبدی
 
۱۹

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۸- سورة الکهف- مکیة » ۱ - النوبة الثانیة

 

بدانک سوره الکهف جمله به مکه فرو آمد مگر یک آیت که به مدینه فرو آمد و اصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم الآیة و جمله سورت شش هزار و سیصد و شصت حرفست و هزار و پانصد و هفتاد و نه کلمه و صد و ده آیت

مفسران گفتند درین سورت ناسخ و منسوخ نیست مگر سدی و قتاده که گفتند در آن یک آیت است منسوخ فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر نسخها قوله و ما تشاؤن إلا أن یشاء الله و قول درست آنست که منسوخ نیست که این بر سبیل تهدید و وعید گفته است و نظیر این در قرآن فراوانست و شرح آن جایها دادیم و در فضیلت سورت مصطفی ص گفته من قرأ عشر آیات من سورة الکهف حفظا لم یضره فتنة الدجال و من قرأ السورة کلها دخل الجنة

و عن انس قال قال رسول الله ص من قرأ اول سورة الکهف و آخرها کانت له نورا من قدمه الی رأسه و من قرأها کلها کانت له نورا من السماء الی الارض

و عن نافع عن ابن عمر قال قال رسول الله ص من قرأ سورة الکهف فی یوم الجمعة سطع له نور من تحت قدمه الی عنان السماء یضی ء به یوم القیامة و غفر له ما بین الجمعتین

قوله الحمد لله ای المستحق للحمد هو سبحانه و قیل هو تعلیم ای قولوا الحمد لله الذی أنزل علی عبده یعنی محمدا الکتاب یعنی القرآن و لم یجعل له عوجا اختلافا یناقض بعضه بعضا ...

... الصعید اسم لما ظهر من ادیم الارض دون الاوهاد و الجرز الارض المیتة التی لا تنبت

أم حسبت ای بل حسبت ترک الکلام الاول و استفهم عن الثانی و المراد النهی ای لا تتعجب من ذلک فلیس ذلک بالبدیع من صنعنا معنی آنست که ای محمد تو شگفت داری و عجب کار آن جوانمردان اصحاب الکهف عجب مدار که آن از صنع ما بدیع نیست فالعجایب فی خلق السماوات و الارض اکثر در آفرینش آسمان و زمین و هر چه در آن عجایب بیشتر است و تمامتر

قال ابن عباس ای سألوک عن ذلک لیجعلوا جوابک علامة لصدقک و کذبک و سایر آیات القرآن ابلغ و اعجب و ادل علی صدقک و قیل احسبت معناه أ علمت ای لم تعلمه حتی اعلمناک أن أصحاب الکهف و الرقیم الکهف الغار فی الجبل

قال مجاهد تفریج بین جبلین

مفسران را قولها است در معنی رقیم ابن عباس گفت نام آن کوه است که کهف در وی بود و هم از ابن عباس روایت کنند بقولی دیگر که نام آن دیه است که اصحاب الکهف از آنجا بودند سعید جبیر گفت نام سگ ایشانست مجاهد گفت نام آن لوح است که نام و صفت ایشان و حلیت و قصه ایشان در آن نوشته یافتند و آن لوح از رصاص بود و گفته اند از سنگ بود و در خبر آمده که رقیم جماعتی بودند و رسول ص ذکر ایشان کرده و قصه ایشان گفته در آن خبر که نعمان بشیر روایت کند از مصطفی ص گفت سه مرد بودند در روزگار پیش که از خانه بیرون رفتند در طلب روزی از بهر عیال و کسان خویش در آن صحرا و وادی همی رفتند که باران در باریدن ایستاد ایشان از بیم باران در میان کوه شدند و با غاری نشستند در آن حال سنگی از بالای کوه فرو آمد بر در آن غار و در غار محکم فرو گرفت و مصمت ببست چنانک هیچ روشنایی پیدا نبود ایشان با یکدیگر گفتند که تا هر یکی از ما که روزی عملی نیکو کرده است این ساعت در دعا یاد کند و بدرگاه عزت شفیع برد مگر الله تعالی بفضل خود بر ما ببخشاید و این در بسته گشاده گرداند

یکی گفت من روزی مزدوران را بکار داشتم بنیمه روز مردی رسید با وی شرط کردم که در باقی روز کار کند نیکو و مزد وی چون دیگر مزدوران یک روزه تمام بدهم چون وی را مزد میدادم دیگری گفت أ تعطی هذا مثل ما اعطیتنی و لم یعمل الا نصف النهار او را بعمل نیم روزه چندان میدهی که ما را بعمل یک روزه گفتم ای عبد الله از مزد تو هیچ نکاستم ترا چه زیان که مال خود از وی دریغ نداشتم که نه از آن تو چیزی بکاستم تا ترا ناخوش آید مرد خشم گرفت و مزد خویش بجای بگذاشت و برفت من آن حق وی گوش میداشتم تا روزی که بدان گوساله ای خریدم و می پروردم و زه میکرد و جمله از بهر وی میداشتم پس از روزگاری باز آمد پیر و ضعیف گشته و من او را نمی شناختم گفت ان لی عندک حقا مرا بر تو حقیست با یاد من آورد تا او را بشناختم گفتم دیرست تا ترا میجویم و آنک آن گاوان و گوساله همه آن تواند بروزگار با هم آمده و از بهر تو گوش داشته مرد خیره بماند گفت افسوس مکن بر من مسکین و حق من بده گفتم و الله که افسوس نمی دارم و آن همه حق تو است و ملک تو مرا در آن هیچ حق نه آن گه گفت بار خدایا اگر میدانی که آن از بهر تو کردم تا رضاء تو باشد فافرج لنا فرجة این سنگ شکافته گردان و فرجه ای ما را پیدا کن آن ساعت سنگ از هم شکافته گشت چندانک روشنایی بدیدند ...

... قال النعمان بن بشیر کانی اسمع من رسول الله ص قال قال الجبل طاق ففرج الله عنهم فخرجوا

اما قصه اصحاب الکهف و بدو کار ایشان و بیان سیرت و حلیت و روش ایشان

علماء صحابه و تابعین و ایمه دین در آن مختلفند و در روایات و اقوال ایشان اختلاف و تفاوت است قول امیر المؤمنین علی ع آنست که اصحاب الکهف قومی بودند در روزگار ملوک طوایف میان عیسی ع و محمد ص و مسکن ایشان زمین روم بود در شهر افسوس گفته اند که آن شهر امروز طرسوس است و اهل آن شهر بر دین عیسی بودند و کتاب ایشان انجیل بود و ایشان را ملکی بود صالح تا آن ملک بر جای بود کار ایشان بر نظام بود و بر دین عیسی راست بودند چون آن ملک از دنیا برفت کار بر ایشان مضطرب گشت و سر بباطل و ضلالت و تباه کاری در نهادند و بت پرست شدند و در میان ایشان قومی اندک بماندند متواری از بقایای اهل توحید که بر دین عیسی بودند و پادشاه اهل ضلالت در آن وقت دقیانوس بود جباری متمرد کافری بت پرست قومی گفتند دعوی خدایی کرد و خلق را بر طاعت خود دعوت کرد و این دقیانوس با لشکر و حشم فراوان از زمین پارس آمده بود و این مدینه افسوس دار الملک خود ساخته و هر کس که سر در چنبر طاعت وی نیاوردی و از دین وی بر گشتی او را هلاک کردی

و میگویند درین شهر افسوس قصری عظیم ساخته بود از آبگینه بر چهار ستون زرین بداشته و قندیلهای زرین از آن در آویخته بزنجیرهای سیمین و از جوانب آن روزنها ساخته بلند چنان که هر روز آفتاب از روزنی دیگر در تافتی و بدیگری بیرون شدی و در آن قصر تختی زرین ساخته هشتاد گز طول آن و چهل گز عرض آن بانواع جواهر و یواقیت مرصع کرده و بیک جانب تخت هشتاد کرسی زرین نهاده که امیران و سالاران لشکر و ارکان دولت بر آن نشستندی و بدیگر جانب همچندان کرسی نهاده که علماء و قضات و احبار بر آن نشستندی و بر سر خود تاجی نهاده که چهار گوشه داشت در هر گوشه ای گوهری نشانده که در شب تاریک چون شمع می تافت و پنجاه غلام از ملک زادگان با جمال بر سر وی ایستاده هر یکی را تاجی بر سر و عمودها در دست شش جوان دیگر از فرزندان ملوک با خرد و رای و تدبیر تمام ایستاده بر راست و چپ وی این شش جوان اند که اصحاب الکهف اند نامهای ایشان یملیخا مکسلمینا محشطلینا مرطونس اساطونس افطونس و قیل یملیخا و مکسلمینا و مرطوس و ینینوس و سارینوس و ذوانیوانس

آن متکبر متمرد دقیانوس برین صفت پادشاهی و مملکت می راند و هرگز او را درد سری نبود و تبی نگرفت تا از متکبری و جباری که بود دعوی خدایی کرد چنانک فرعون با موسی کرد و خلق را بر عبادت و خدمت خود راست کرد و هر که بخدایی او اقرار ندادی او را هلاک کردی روزی دعوتی ساخته بود و ارکان دولت و جمله خیل و حشم را خوانده بطریقی در آمد گفت لشکر فلان ملک آمد و قصد ولایت تو دارد لرزه بر وی افتاد و هراسی و ترسی عظیم در دلش پدید آمد بر صنعتی که تاج از سر وی بیفتاد و زرد روی گشت و آن روز نوبت خدمت یملیخا بود که آب بر دست ملک میریخت و این شش کس نوبت کرده بودند که چون از خدمت وی فارغ شدندی بدعوت بخانه یکی از ایشان بودندی و آن روز اتفاق را نوبت یملیخا بود چون خوان بنهادند و دست بطعام بردند یملیخا نخورد و هم چنان متفکر و مضطرب نشسته گفتند چرا طعام نخوری و بر طبع خود نه ای گفت ای برادران مرا اندیشه ای در دل افتاد که خورد و خواب و قرار از من ربوده گفتند آن چه اندیشه است گفت این ملک دعوی خدایی می کند و من امروز او را بر حالی دیدم از بیم و ترس که خدایان چنان نباشند و چنان نترسند و نیز اندیشه میکنم که خدایی را کسی شاید و خداوندی کسی را سزد که آفریدگار آسمان و زمین و جهان و جهانیان بود ...

... یملیخا گفت اکنون یقین دانید که ما این دین در میان این قوم نتوانیم داشت ما را بباید گریخت در وقت غفلت ایشان ببهانه اسب تاختن و گوی زدن پس چون دانستند که قوم از ایشان غافل اند برنشستند و از شهر بیرون شدند و سه میل گرم براندند آن گه یملیخا گفت از اسب فرو آیید که ناز این جهانی از ما شد و نیاز آن جهانی آمد از ستور پیاده شدند و قصد رفتن کردند جوانان بناز و نعمت پرورده همی کلفت و مشقت اختیار کردند و محنت بر نعمت گزیدند پای برهنه آن روز هفت فرسنگ برفتند تا پایهاشان افکار شده و رنجور گشته گرسنه و تشنه شبانی را دیدند گفتند هیچ طعام داری یا پاره شیر که بما دهی گفت دارم لیکن رویهای شما روی ملوکست و بر شما اثر پادشاهی می بینم نه اثر درویشی و چنان دانم که شما از دقیانوس گریخته اید قصه خویش با من بگویید ایشان گفتند ما دینی گرفته ایم که اندر آن دین دروغ گفتن روا نیست اگر قصه خود با تو راست گوییم ما را از تو هیچ رنجی و گزندی رسد شبان گفت نه پس ایشان قصه خود بگفتند شبان بپای ایشان در افتاد و گفت دیرست تا مرا در دل همین می آید که شما می گویید چندان صبر کنید تا من این گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت اند بنزدیک من شبان رفت و گوسفندان را بخداوندان باز رسانم که آن همه امانت اند بنزدیک من شبان رفت و گوسفندان باز سپرد و بنزدیک ایشان باز آمد و آن سگ با ایشان همی رفت

گفته اند که نام آن سگ قطمیر بود و گفته اند صهبا و گفته اند بسیط و گفته اند قطفیر و گفته اند قطمور و رنگ وی ابلق بود و گفته اند آسمان گون و گفته اند از سرخی بزردی زدی و نام شبان کفیشططیونس جوانان گفتند مر شبان را که این سگ را بران که سگ غماز باشد نباید که ببانگ خویش ما را فضیحت کند هر چند که شبان وی را همی راند نمی رفت آخر آن سگ بزبانی فصبح آواز داد که مرا مرانید که من نیز گواهی میدهم که خدا یکیست دست از من بدارید تا بیایم و شما را پاسبانی کنم تا دشمن بر شما ظفر نیابد و اگر شما را نزد خداوند قربتی باشد ما نیز ببرکت شما بنعمتی در رسیم جوانان چون این بشنیدند او را فرو گذاشتند و گفته اند که او را بر گردن گرفتند و بنوبت او را همی بردند پس شبان ایشان را بکوهی برد نام آن کوه بنجلوس و در پیش آن غاری بود و نزدیک آن غار درخت مثمره ای بود و چشمه آب روان ایشان از آن میوه و آب خوردند و در غار شدند اینست که رب العزه گفت إذ أوی الفتیة إلی الکهف ای اذکر یا محمد إذ أوی الفتیة و قیل العامل فیه عجبا و معنی اوی صار الیه و جعله مأواه و الفتیة جمع فتی کصبیة و صبی ایشان در آن غار شدند گفتند ربنا آتنا من لدنک رحمة و هیی لنا من أمرنا رشدا آتنا من لدنک رحمة ای اعطنا من عندک و قبلک تعطفا و هیی لنا من أمرنا ای سهل لنا و التهییة احداث هییة الشی ء و شکله رشدا ای صلاحا و فلاحا

فضربنا علی آذانهم یعنی انمناهم یقال ضرب علی اذن فلان اذا نام لان النایم ربما فتح عینیه او هذی لسانه او تحرک شی ء من اطرافه و من الناس و غیرهم ما ینام فاتحا عینیه و لیس شی ء من ذوات الروح یسمع و هو نایم فلذلک قیل للنوم ضرب علی الاذن و قیل فضربنا علی آذانهم ای سلبناهم حواسهم لان النایم مسلوب الحواس و خص السمع بالذکر من بین الحواس لان من سلب سمعه سلب عقله و النایم مسلوب العقل بخلاف سایر الحواس سنین عددا نصب علی التمییز و المعنی سنین تعدونها و لا تحققونها و قیل سنین ذات عدد و قیل سنین کثیرة

ثم بعثناهم ایقظناهم لنعلم علم مشاهدة و وجود قال ابن جریر لیعلم عبادی أی الحزبین یقال هما معا من اصحاب الکهف تحزبوا حین انتبهوا و اختلفوا کم لبثوا می گوید چون ایشان را از خواب بینگیختیم دو حزب بودند یعنی دو گروه مختلف در سخن یک گروه گفتند کم لبثتم و یک گروه گرفتند لبثنا یوما او بعض یوم و یقال ان الحزبین احدهما اصحاب الکهف و الحزب الثانی اهل قریتهم التی خرجوا منها و هی سدوم حین عثروا علی اصحاب الکهف فحسبوا مغیبهم عن القریة و مکثهم فی الکهف من کتابهم الذی وجدوه فی لوح من رصاص عندهم قال ابن بحر احد الحزبین الله و الثانی الخلق کقوله أ أنتم أعلم أم الله

أحصی افعل من الاحصاء و هو العد و أمدا نصب علی التمییز و قیل أحصی فعل ماض ای احاط علما بأمد لبثهم و أمدا نصب لانه مفعول احصی و الامد الغایة و قیل العدد ...

میبدی
 
۲۰

میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۱۸- سورة الکهف- مکیة » ۲ - النوبة الاولى

 

... هؤلاء قومنا اینان که کسان مااند اتخذوا من دونه آلهة جز از الله خدایان گرفتند لو لا یأتون علیهم بسلطان بین چرا بر خدایی این خدا خواندگان خویش حجتی و عذری نیاورند فمن أظلم ممن افتری علی الله کذبا ۱۵ کیست ستمکارتر از آن کس که بر الله تعالی دروغ سازد

و إذ اعتزلتموهم و هر گه که از قوم خویش دوری جستید و جدایی گرفتید و ما یعبدون إلا الله و آنچ قوم می پرستند جز از الله تعالی فأووا إلی الکهف با کهف شوید ینشر لکم ربکم من رحمته تا باز گستراند شما را خداوند شما رحمت خویش و یهیی لکم و باز سازد الله تعالی شما را من أمرکم مرفقا ۱۶ از کار شما برگ کاهی

و تری الشمس إذا طلعت و آفتاب را بینی آن گه که برآید تتزاور عن کهفهم که در گردد از تیغ غار ایشان ذات الیمین از راست سوی و إذا غربت و آن گه که آفتاب فرو شود تقرضهم ذات الشمال وا برد از ایشان و در گردد از سوی چپ دست و هم فی فجوة منه و ایشان در گشادی در غارند ذلک من آیات الله آن از شگفتیهای خداست من یهد الله فهو المهتد هر که الله تعالی راه نماید او را راه یافته اوست و من یضلل و هر کرا بی راه کرد الله تعالی او را فلن تجد له ولیا مرشدا ۱۷ نیابی او را یاری دهی راه نمای

و تحسبهم أیقاظا پنداری ایشان را که بیدارانند و هم رقود و ایشان در خوابند و نقلبهم و ایشان را می گردانیم ذات الیمین و ذات الشمال از چپ بر راست و از راست بر چپ و کلبهم باسط ذراعیه و سگ ایشان دو دست خویش گسترانیده بالوصید بر درگاه غار لو اطلعت علیهم اگر دریشان فرو نگریدی تو لولیت منهم فرارا پیش باز گریزیدی از ایشان و لملیت منهم رعبا ۱۸ و بر گردیدی تو از بیم ازیشان ...

... إنهم إن یظهروا علیکم که ایشان اگر آگاهی یابند از شما و دست یابند بر شما یرجموکم شما را ازین غار بیرون آرند أو یعیدوکم فی ملتهم یا شما را با کیش خود برند و لن تفلحوا إذا أبدا ۲۰ و اگر با کیش ایشان شوید هرگز نیکی نیابید

و کذلک أعثرنا علیهم و هم چنان آگاهی نمودیم ایشان را لیعلموا أن وعد الله حق تا بدانند که رستاخیز حق است و أن الساعة لا ریب فیها و در خاست رستاخیز شک نیست إذ یتنازعون بینهم أمرهم آن گه که سخن در میان خویش از دهن یکدیگر فرا می ستدند فقالوا ابنوا علیهم بنیانا گفتند اینجا مسجدی کنید زایر و متعبد را ربهم أعلم بهم خدای ایشان داناتر بایشان قال الذین غلبوا علی أمرهم آن قوم گفتند که بر قصه اصحاب الکهف افتادند و از ایشان آگاه لنتخذن علیهم مسجدا ۲۱ بر غار ایشان مسجد گیریم و جای پرستش

سیقولون ثلاثة رابعهم کلبهم می گویند که ایشان سه تن اند چهارم ایشان سگ ایشان و یقولون خمسة سادسهم کلبهم و گروهی می گویند که پنج تن اند ششم ایشان سگ ایشان رجما بالغیب بپنداشت می گویند از چیزی پوشیده ازیشان و یقولون سبعة و ثامنهم کلبهم و گروهی میگویند که هفت تن اند و هشتم ایشان سگ ایشان قل ربی أعلم بعدتهم بگوی خداوند من داناتر بچندی ایشان ما یعلمهم إلا قلیل نداند ایشان را از خلق مگر اندکی فلا تمار فیهم إلا مراء ظاهرا پیکار مکن در کار ایشان مگر بآنچ قرآن ترا پیدا کند و لا تستفت فیهم و فتوی مپرس و دانش مجوی در کار اصحاب کهف منهم أحدا ۲۲ از جهودان از هیچکس

میبدی
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode