گنجور

 
۱

رودکی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰

 
یوسف رویی کزو فغان کرد دلم چون دست زنان مصریان کرد دلم ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم امروز نشانه غمان کرد دلم
رودکی
 
۲

فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲

 
چو خورشید گشت از جهان ناپدید شب تیره بر دشت لشکر کشید تهمتن بیامد به نزدیک شاه میان بسته جنگ و دل کینه خواه که دستور باشد مرا تاجور از ایدر شوم بی کلاه و کمر ببینم که این نوجهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست بدو گفت کاووس کین کار تست که بیداردل بادی و تن درست تهمتن یکی جامه ترکوار بپوشید و آمد دوان تا حصار بیامد چو نزدیکی دژ رسید خروشیدن نوش ترکان شنید بران دژ درون رفت مرد دلیر چنان چون سوی آهوان نره شیر چو سهراب را دید بر تخت بزم نشسته به یک دست او ژنده رزم به دیگر چو هومان سوار دلیر دگر بارمان نام بردار شیر تو گفتی همه تخت سهراب بود بسان یکی سرو شاداب بود دو بازو به کردار ران هیون برش چون بر پیل و چهره چو خون ز ترکان بگرد اندرش صد دلیر جوان و سرافراز چون نره شیر پرستار پنجاه با دست بند به پیش دل افروز تخت بلند همی یک به یک خواندند آفرین بران برز و بالا و تیغ و نگین همی دید رستم مر او را ز دور نشست و نگه کرد مردان سور به شایسته کاری برون رفت ژند گوی دید برسان سرو بلند بدان لشکر اندر چنو کس نبود بر رستم آمد بپرسید زود چه مردی بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی و بنمای روی تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد تیز و برشد روان از تنش بدان جایگه خشک شد ژنده رزم نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم زمانی همی بود سهراب دیر نیامد به نزدیک او ژند شیر بپرسید سهراب تا ژنده رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم برفتند و دیدنش افگنده خوار برآسوده از بزم و از کارزار خروشان ازان درد بازآمدند شگفتی فرو مانده از کار ژند به سهراب گفتند شد ژنده رزم سرآمد برو روز پیگار و بزم چو بشنید سهراب برجست زود بیامد بر ژنده برسان دود اباچاکر و شمع و خنیاگران بیامد ورا دید مرده چنان شگفت آمدش سخت و خیره بماند دلیران و گردن کشان را بخواند چنین گفت کامشب نباید غنود همه شب همی نیزه باید بسود که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را آزمودش همه اگر یار باشد جهان آفرین چو نعل سمندم بساید زمین ز فتراک زین برگشایم کمند بخواهم از ایرانیان کین ژند بیامد نشست از بر گاه خویش گرانمایگان را همه خواند پیش که گر کم شد از تخت من ژنده رزم نیامد همی سیر جانم ز بزم چو برگشت رستم بر شهریار از ایران سپه گیو بد پاسدار به ره بر گو پیلتن را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید یکی بر خروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست بدانست رستم کز ایران سپاه به شب گیو باشد طلایه به راه بخندید و زان پس فغان برکشید طلایه چو آواز رستم شنید بیامد پیاده به نزدیک اوی چنین گفت کای مهتر جنگجوی پیاده کجا بوده ای تیره شب تهمتن به گفتار بگشاد لب بگفتش به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود وزان جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه ز سهراب و از برز و بالای اوی ز بازوی و کتف دلارای اوی که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست بکردار سروست بالاش راست به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سام سوارست و بس وزان مشت بر گردن ژنده رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم بگفتند و پس رود و می خواستند همه شب همی لشکر آراستند
فردوسی
 
۳

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۴

 
بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد همه دختران را بر خویش خواند بیآراست و بر تخت زرین نشاند چنین گفت با هیربد ماه روی کز ایدر برو با سیاوش بگوی که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش بشد هیربد با سیاووش گفت برآورد پوشیده راز از نهفت خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سر و افسرش به پیشش بتان نوآیین به پای تو گفتی بهشت است کاخ و سرای فرود آمد از تخت و شد پیش اوی به گوهر بیاراسته روی و موی سیاوش بر تخت زرین نشست ز پیشش بکش کرده سودابه دست بتان را به شاه نوآیین نمود که بودند چون گوهر نابسود بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز کسی کت خوش آید ازیشان بگوی نگه کن بدیدار و بالای اوی سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ازیشان یکی چشم ازو برنداشت همه یک به دیگر بگفتند ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان و شمارنده بر بخت خویش چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهر تو فر چهر پریست هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا ازین خوب رویان بچشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب پری چهره برداشت از رخ قصب بدو گفت خورشید با ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار کسی کاو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کس نشمرد اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند من اینک به پیش تو استاده ام تن و جان شیرین ترا داده ام ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم وگر سرد گویم بدین شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم یکی جادوی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان همان به که با او به آواز نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود تراکیست جفت نمانی مگر نیمه ماه را نشایی به گیتی به جز شاه را کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید به جز او که باشد مرا برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم که تا او نگردد به بالای من نیاید به دیگر کسی رای من و دیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر چو کاووس کی در شبستان رسید نگه کرد سودابه او را بدید بر شاه شد زان سخن مژده داد ز کار سیاوش بسی کرد یاد که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیه چشم کردم رمه چنان بود ایوان ز بس خوب چهر که گفتی همی بارد از ماه مهر جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت گنداوری ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان بسازم گر او سربپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن نشست از بر تخت باگوشوار به سر بر نهاد افسری پرنگار سیاوخش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخنها براند بدو گفت گنجی بیاراست شاه کزان سان ندیدست کس تاج و گاه ز هر چیز چندان که اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن بروی و سر و افسرم بهانه چه داری تو از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر من که تا من ترا دیده ام برده ام خروشان و جوشان و آزرده ام همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجورد کنون هفت سال ست تا مهر من همی خون چکاند بدین چهر من یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا فزون زان که دادت جهاندار شاه بیارایمت یاره و تاج و گاه و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو چشم شاه سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد چنین با پدر بی وفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست که گفتی شب رستخیزست راست به گوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی پراندیشه از تخت زرین برفت به سوی شبستان خرامید تفت بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پر گفت و گوی ز هر کس بپرسید و شد تنگ دل ندانست کردار آن سنگ دل خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب و همی کند موی چنین گفت کامد سیاوش به تخت برآراست چنگ و برآویخت سخت که جز تو نخواهم کسی را ز بن جز اینت همی راند باید سخن که از تست جان و دلم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر بینداخت افسر ز مشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم پراندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه را خواستار به دل گفت ار این راست گوید همی وزین گونه زشتی نجوید همی سیاووش را سر بباید برید بدینسان بودبند بد را کلید خردمند مردم چه گوید کنون خوی شرم ازین داستان گشت خون کسی را که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاووش و سودابه را پیش خواند به هوش و خرد با سیاووش گفت که این راز بر من نشاید نهفت نکردی تو این بد که من کرده ام ز گفتار بیهوده آزرده ام چرا خواندم در شبستان ترا کنون غم مرا بود و دستان ترا کنون راستی جوی و با من بگوی سخن بر چه سانست بنمای روی سیاووش گفت آن کجا رفته بود وزان در که سودابه آشفته بود چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست بگفتم همه هرچ شاه جهان بدو داد خواست آشکار و نهان ز فرزند و ز تاج وز خواسته ز دینار وز گنج آراسته بگفتم که چندین برین بر نهم همه نیکویها به دختر دهم مرا گفت با خواسته کار نیست به دختر مرا راه دیدار نیست ترا بایدم زین میان گفت بس نه گنجم به کارست بی تو نه کس مرا خواست کارد به کاری به چنگ دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ نکردمش فرمان همی موی من بکند و خراشیده شد روی من یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان ز بس رنج کشتنش نزدیک بود جهان پیش من تنگ و تاریک بود چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را به خواب نگه کرد باید بدین در نخست گواهی دهد دل چو گردد درست ببینم کزین دو گنهکار کیست ببادافره بد سزاوار کیست بدان بازجستن همی چاره جست ببویید دست سیاوش نخست بر و بازو و سرو بالای او سراسر ببویید هرجای او ز سودابه بوی می و مشک ناب همی یافت کاووس بوی گلاب ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی غمی گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پرآزار کرد به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریز ریز ز هاماوران زان پس اندیشه کرد که آشوب خیزد پرآواز و درد و دیگر بدانگه که در بند بود بر او نه خویش و نه پیوند بود پرستار سودابه بد روز و شب که پیچید ازان درد و نگشاد لب سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست زو هر بد اندر گذاشت چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خوار نتوان شمرد سیاوش ازان کار بد بی گناه خردمندی وی بدانست شاه بدو گفت ازین خود میندیش هیچ هشیواری و رای و دانش بسیچ مکن یاد این هیچ و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی چو دانست سودابه کاو گشت خوار همان سرد شد بر دل شهریار یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه درختی بنوی بکشت زنی بود با او سپرده درون پر از جادوی بود و رنگ و فسون گران بود اندر شکم بچه داشت همی از گرانی به سختی گذاشت بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانت خواهم نخست چو پیمان ستد چیز بسیار داد سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد یکی دارویی ساز کاین بفگنی تهی مانی و راز من نشکنی مگر کاین همه بند و چندین دروغ بدین بچگان تو باشد فروغ به کاووس گویم که این از منند چنین کشته بر دست اهریمنند مگر کین شود بر سیاوش درست کنون چاره این ببایدت جست گرین نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه بدو گفت زن من ترا بنده ام بفرمان و رایت سرافگنده ام چو شب تیره شد داوری خورد زن که بفتاد زو بچه اهرمن دو بچه چنان چون بود دیوزاد چه گونه بود بچه جادو نژاد نهان کرد زن را و او خود بخفت فغانش برآمد ز کاخ نهفت در ایوان پرستار چندانک بود به نزدیک سودابه رفتند زود یکی طشت زرین بیارید پیش بگفت آن سخن با پرستار خویش نهاد اندران بچه اهرمن خروشید و بفگند بر جامه تن دو کودک بدیدند مرده به طشت از ایوان به کیوان فغان برگذشت چو بشنید کاووس از ایوان خروش بلرزید در خواب و بگشاد گوش بپرسید و گفتند با شهریار که چون گشت بر ماه رخ روزگار غمی گشت آن شب نزد هیچ دم به شبگیر برخاست و آمد دژم برانگونه سودابه را خفته دید سراسر شبستان برآشفته دید دو کودک بران گونه بر طشت زر فگنده به خواری و خسته جگر ببارید سودابه از دیده آب بدو گفت روشن ببین آفتاب همی گفت بنگر چه کرد از بدی به گفتار او خیره ایمن شدی دل شاه کاووس شد بدگمان برفت و در اندیشه شد یک زمان همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم ازان پس نگه کرد کاووس شاه کسی را که کردی به اختر نگاه بجست و ز ایشان بر خویش خواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند ز سودابه و رزم هاماوران سخن گفت هرگونه با مهتران بدان تا شوند آگه از کار اوی بدانش بدانند کردار اوی وزان کودکان نیز بسیار گفت همی داشت پوشیده اندر نهفت همه زیج و صرلاب برداشتند بران کار یک هفته بگذاشتند سرانجام گفتند کاین کی بود به جامی که زهر افگنی می بود دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاه و نه زین مادرند گر از گوهر شهریاران بدی ازین زیجها جستن آسان بدی نه پیداست رازش درین آسمان نه اندر زمین این شگفتی بدان نشان بداندیش ناپاک زن بگفتند با شاه در انجمن نهان داشت کاووس و باکس نگفت همی داشت پوشیده اندر نهفت برین کار بگذشت یک هفته نیز ز جادو جهان را برآمد قفیز بنالید سودابه و داد خواست ز شاه جهاندار فریاد خواست همی گفت همداستانم ز شاه به زخم و به افگندن از تخت و گاه ز فرزند کشته بپیچد دلم زمان تا زمان سر ز تن بگسلم بدو گفت ای زن تو آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن به پای آورند زن بدکنش را بجای آورند به نزدیکی اندر نشان یافتند جهان دیدگان نیز بشتافتند کشیدند بدبخت زن را ز راه به خواری ببردند نزدیک شاه به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را داد نیزش نوید وزان پس به خواری و زخم و به بند به پردخت از او شهریار بلند نبد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره جویند و افسون برند چو خستو نیاید میانش به ار ببرید و این دانم آیین و فر ببردند زن را ز درگاه شاه ز شمشیر گفتند وز دار و چاه چنین گفت جادو که من بی گناه چه گویم بدین نامور پیشگاه بگفتند باشاه کاین زن چه گفت جهان آفرین داند اندر نهفت به سودابه فرمود تا رفت پیش ستاره شمر گفت گفتار خویش که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدند کز پشت اهریمنند چنین پاسخ آورد سودابه باز که نزدیک ایشان جز اینست راز فزونستشان زین سخن در نهفت ز بهر سیاوش نیارند گفت ز بیم سپهبد گو پیلتن بلرزد همی شیر در انجمن کجا زور دارد به هشتاد پیل ببندد چو خواهد ره آب نیل همان لشکر نامور صدهزار گریزند ازو در صف کارزار مرا نیز پایاب او چون بود مگر دیده همواره پرخون بود جزان کاو بفرماید اخترشناس چه گوید سخن وز که دارد سپاس تراگر غم خرد فرزند نیست مرا هم فزون از تو پیوند نیست سخن گر گرفتی چنین سرسری بدان گیتی افگندم این داوری ز دیده فزون زان ببارید آب که بردارد از رود نیل آفتاب سپهبد ز گفتار او شد دژم همی زار بگریست با او بهم گسی کرد سودابه را خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل چنین گفت کاندر نهان این سخن پژوهیم تا خود چه آید به بن ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان چو خواهی که پیدا کنی گفت وگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی که هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزند وزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کران ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت چنین است سوگند چرخ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش بگفتن نشاند سرانجام گفت ایمن از هر دوان نگردد مرا دل نه روشن روان مگر کاتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کند چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش فگنده دو کودک نمودم بشاه ازین بیشتر کس نبیند گناه سیاووش را کرد باید درست که این بد بکرد و تباهی بجست به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار اگر کوه آتش بود بسپرم ازین تنگ خوارست اگر بگذرم پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابه نیک پی کزین دو یکی گر شود نابکار ازان پس که خواند مرا شهریار چو فرزند و زن باشدم خون و مغز کرا بیش بیرون شود کار نغز همان به کزین زشت کردار دل بشویم کنم چاره دلگسل چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شدند به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی نهادند هیزم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید چنین جست و جوی بلا را کلید همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی چو این داستان سر به سر بشنوی به آید ترا گر بدین بگروی نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار بدانگاه سوگند پرمایه شاه چنین بود آیین و این بود راه وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفط سیاه بیمد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان سراسر همه دشت بریان شدند بران چهر خندانش گریان شدند سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر هشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاک نعلش برآمد به ماه پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار سر پر ز شرم و بهایی مراست اگر بیگناهم رهایی مراست ور ایدونک زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش خروشی برآمد ز دشت و ز شهر غم آمد جهان را ازان کار بهر چو از دشت سودابه آوا شنید برآمد به ایوان و آتش بدید همی خواست کاو را بد آید بروی همی بود جوشان پر از گفت و گوی جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بی بر شدی چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند یکی شادمانی بد اندر جهان میان کهان و میان مهان همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر همی کند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خست روی چو پیش پدر شد سیاووش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه سیاووش را تنگ در برگرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک که از تف آن کوه آتش برست همه کامه دشمنان گشت پست بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود در جهان پادشا به ایوان خرامید و بنشست شاد کلاه کیانی به سر برنهاد می آورد و رامشگران را بخواند همه کامها با سیاوش براند سه روز اندر آن سور می در کشید نبد بر در گنج بند و کلید چهارم به تخت کیی برنشست یکی گرزه گاو پیکر به دست برآشفت و سودابه را پیش خواند گذشت سخنها برو بر براند که بی شرمی و بد بسی کرده ای فراوان دل من بیازرده ای یکی بد نمودی به فرجام کار که بر جان فرزند من زینهار بخوردی و در آتش انداختی برین گونه بر جادویی ساختی نیاید ترا پوزش اکنون به کار بپرداز جای و برآرای کار نشاید که باشی تو اندر زمین جز آویختن نیست پاداش این بدو گفت سودابه کای شهریار تو آتش بدین تارک من ببار مرا گر همی سر بباید برید مکافات این بد که بر من رسید بفرمای و من دل نهادم برین نبود آتش تیز با او به کین سیاوش سخن راست گوید همی دل شاه از غم بشوید همی همه جادوی زال کرد اندرین نخواهم که داری دل از من بکین بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز به ایرانیان گفت شاه جهان کزین بد که این ساخت اندر نهان چه سازم چه باشد مکافات این همه شاه را خواندند آفرین که پاداش این آنکه بیجان شود ز بد کردن خویش پیچان شود به دژخیم فرمود کاین را به کوی ز دار اندر آویز و برتاب روی چو سودابه را روی برگاشتند شبستان همه بانگ برداشتند دل شاه کاووس پردرد شد نهان داشت رنگ رخش زرد شد سیاوش چنین گفت با شهریار که دل را بدین کار رنجه مدار به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید به راه همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدون که سودابه گردد تباه به فرجام کار او پشیمان شود ز من بیند او غم چو پیچان شود بهانه همی جست زان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه سیاووش را گفت بخشیدمش ازان پس که خون ریختن دیدمش سیاوش ببوسید تخت پدر وزان تخت برخاست و آمد بدر شبستان همه پیش سودابه باز دویدند و بردند او را نماز برین گونه بگذشت یک روزگار برو گرمتر شد دل شهریار چنان شد دلش باز از مهر اوی که دیده نه برداشت از چهر اوی دگر باره با شهریار جهان همی جادوی ساخت اندر نهان بدان تا شود با سیاووش بد بدانسان که از گوهر او سزد ز گفتار او شاه شد در گمان نکرد ایچ بر کس پدید از مهان بجایی که کاری چنین اوفتاد خرد باید و دانش و دین و داد چنان چون بود مردم ترسکار برآید به کام دل مرد کار بجایی که زهر آگند روزگار ازو نوش خیره مکن خواستار تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز گر پرورنده نه ای چنین ست کردار گردان سپهر نخواهد گشادن همی بر تو چهر برین داستان زد یکی رهنمون که مهری فزون نیست از مهر خون چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید
فردوسی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۱

 
دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آگنده را برفشاند نخست آفریننده را یاد کرد ز وام خرد جانش آزاد کرد ازان پس خرد را ستایش گرفت ابر شاه ترکان نیایش گرفت که ای شاه پیروز و به روزگار زمانه مبادا ز تو یادگار مرا خواستی شاد گشتم بدان که بادا نشست تو با موبدان و دیگر فرنگیس را خواستی به مهر و وفا دل بیاراستی فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان بخفت و مرا پیش بالین ببست میان دو گیتیش بینم نشست مرا دل پر از رای و دیدار تست دو کشور پر از رنج و آزار تست ز نالندگی چون سبکتر شود فدای تن شاه کشور شود بهانه مرا نیز آزار اوست نهانم پر از درد و تیمار اوست چو نامه به مهر اندر آمد به داد به زودی به گرسیوز بدنژاد دلاور سه اسپ تگاور بخواست همی تاخت یکسر شب و روز راست چهارم بیامد به درگاه شاه پر از بد روان و زبان پرگناه فراوان بپرسیدش افراسیاب چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین تند راه بدو گفت چون تیره شد روی کار نشاید شمردن به بد روزگار سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه پذیره نیامد مرا خود به راه سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به زانو نشاند ز ایران بدو نامه پیوسته شد به مادر همی مهر او بسته شد سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین تو در کار او گر درنگ آوری مگر باد زان پس به چنگ آوری و گر دیر گیری تو جنگ آورد دو کشور به مردی به چنگ آورد و گر سوی ایران براند سپاه که یارد شدن پیش او کینه خواه ترا کردم آگه ز دیدار خویش ازین پس بپیچی ز کردار خویش چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن به گرسیوز از خشم پاسخ نداد دلش گشت پرآتش و سر چو باد بفرمود تا برکشیدند نای همان سنج و شیپور و هندی درای به سوی سیاووش بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی بدانگه که گرسیوز بدفریب گران کرد بر زین دوال رکیب سیاوش به پرده درآمد به درد به تن لرز لرزان و رخساره زرد فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ چه بودت که دیگر شدستی به رنگ چنین داد پاسخ که ای خوبروی به توران زمین شد مرا آب روی بدین سان که گفتار گرسیوزست ز پرگار بهره مرا مرکزست فرنگیس بگرفت گیسو به دست گل ارغوان را به فندق بخست پر از خون شد آن بسد مشک بوی پر از آب چشم و پر از گرد روی همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم همی کند موی و همی ریخت آب ز گفتار و کردار افراسیاب بدو گفت کای شاه گردن فراز چه سازی کنون زود بگشای راز پدر خود دلی دارد از تو به درد از ایران نیاری سخن یاد کرد سوی روم ره با درنگ آیدت نپویی سوی چین که تنگ آیدت ز گیتی کراگیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه ستم باد بر جان او ماه و سال کجا بر تن تو شود بدسگال همی گفت گرسیوز اکنون ز راه بیاید همانا ز نزدیک شاه چهارم شب اندر بر ماهروی بخوان اندرون بود با رنگ و بوی بلرزید وز خواب خیره بجست خروشی برآورد چون پیل مست همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چبودت ز مهر خروشید و شمعی برافروختند برش عود و عنبر همی سوختند بپرسید زو دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب سیاوش بدو گفت کز خواب من لبت هیچ مگشای بر انجمن چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب که بودی یکی بی کران رود آب یکی کوه آتش به دیگر کران گرفته لب آب نیزه وران ز یک سو شدی آتش تیزگرد برافروختی از سیاووش گرد ز یک دست آتش ز یک دست آب به پیش اندرون پیل و افراسیاب بدیدی مرا روی کرده دژم دمیدی بران آتش تیزدم چو گرسیوز آن آتش افروختی از افروختن مر مرا سوختی فرنگیس گفت این به جز نیکوی نباشد نگر یک زمان بغنوی به گرسیوز آید همی بخت شوم شود کشته بر دست سالار روم سیاوش سپه را سراسر بخواند به درگاه ایوان زمانی بماند بسیچید و بنشست خنجر به چنگ طلایه فرستاد بر سوی گنگ دو بهره چو از تیره شب در گذشت طلایه هم آنگه بیامد ز دشت که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان به راه ز نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چاره جان میان را ببند نیامد ز گفتار من هیچ سود از آتش ندیدم جز از تیره دود نگر تا چه باید کنون ساختن سپه را کجا باید انداختن سیاوش ندانست زان کار او همی راست آمدش گفتار او فرنگیس گفت ای خردمند شاه مکن هیچ گونه به ما در نگاه یکی باره گام زن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویش گیر و کسی را مپای سیاوش بدو گفت کان خواب من بجا آمد و تیره شد آب من مرا زندگانی سرآید همی غم و درد و انده درآید همی چنین است کار سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند گر ایوان من سر به کیوان کشید همان زهر گیتی بباید چشید اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره مرا جای نیست ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی ترا پنج ماهست ز آبستنی ازین نامور گر بود رستنی درخت تو گر نر به بار آورد یکی نامور شهریار آورد سرافراز کیخسروش نام کن به غم خوردن او دل آرام کن چنین گردد این گنبد تیزرو سرای کهن را نخوانند نو ازین پس به فرمان افراسیاب مرا تیره بخت اندرآید به خواب ببرند بر بیگنه بر سرم ز خون جگر برنهند افسرم نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی ز انجمن نهالی مرا خاک توران بود سرای کهن کام شیران بود برین گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با من به مهر ز خورشید تابنده تا تیره خاک گذر نیست از داد یزدان پاک به خواری ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه بیاید سپهدار پیران به در بخواهش بخواهد ترا از پدر به جان بی گنه خواهدت زینهار به ایوان خویشش برد زار و خوار وز ایران بیاید یکی چاره گر به فرمان دادار بسته کمر از ایدر ترا با پسر ناگهان سوی رود جیحون برد در نهان نشانند بر تخت شاهی ورا به فرمان بود مرغ و ماهی ورا ز گیتی برآرد سراسر خروش زمانه ز کیخسرو آید به جوش ز ایران یکی لشکر آرد به کین پرآشوب گردد سراسر زمین پی رخش فرخ زمین بسپرد به توران کسی را به کس نشمرد به کین من امروز تا رستخیز نبینی جز از گرز و شمشیر تیز برین گفتها بر تو دل سخت کن تن از ناز و آرام پردخت کن سیاوش چو با جفت غمها بگفت خروشان بدو اندر آویخت جفت رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسپان گذشت بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را خروشان سرش را به بر در گرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز چو کیخسرو آید به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن ورا بارگی باش و گیتی بکوب چنان چون سر مار افعی به چوب از آخر ببر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی دگر مرکبان را همه کرد پی برافروخت برسان آتش ز نی خود و سرکشان سوی ایران کشید رخ از خون دیده شده ناپدید چو یک نیم فرسنگ ببرید راه رسید اندرو شاه توران سپاه سپه دید با خود و تیغ و زره سیاوش زده بر زره بر گره به دل گفت گرسیوز این راست گفت سخن زین نشانی که بد در نهفت سیاوش بترسید از بیم جان مگر گفت بدخواه گردد نهان همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان به دل پیش ازین ز بیم سیاوش سواران جنگ گرفتند آرام و هوش و درنگ چه گفت آن خردمند بسیار هوش که با اختر بد به مردی مکوش چنین گفت زان پس به افراسیاب که ای پرهنر شاه با جاه و آب چرا جنگ جوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی گناه سپاه دو کشور پر از کین کنی زمان و زمین پر ز نفرین کنی چنین گفت گرسیوز کم خرد کزین در سخن خود کی اندر خورد گر ایدر چنین بی گناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدی پذیره شدن زین نشان راه نیست سنان و سپر هدیه شاه نیست سیاوش بدانست کان کار اوست برآشفتن شه ز بازار اوست چو گفتار گرسیوز افراسیاب شنید و برآمد بلند آفتاب به ترکان بفرمود کاندر دهید درین دشت کشتی به خون برنهید از ایران سپه بود مردی هزار همه نامدار از در کارزار رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان همه با سیاوش گرفتند جنگ ندیدند جای فسون و درنگ کنون خیره گفتند ما را کشند بباید که تنها به خون در کشند بمان تا ز ایرانیان دست برد ببینند و مشمر چنین کار خرد سیاوش چنین گفت کین رای نیست همان جنگ را مایه و پای نیست مرا چرخ گردان اگر بی گناه به دست بدان کرد خواهد تباه به مردی کنون زور و آهنگ نیست که با کردگار جهان جنگ نیست سرآمد بریشان بر آن روزگار همه کشته گشتند و برگشته کار ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه همی گشت بر خاک و نیزه به دست گروی زره دست او را ببست نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ دوان خون بران چهره ارغوان چنان روز نادیده چشم جوان برفتند سوی سیاووش گرد پس پشت و پیش سپه بود گرد چنین گفت سالار توران سپاه که ایدر کشیدش به یکسو ز راه کنیدش به خنجر سر از تن جدا به شخی که هرگز نروید گیا بریزید خونش بران گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک چنین گفت با شاه یکسر سپاه کزو شهریارا چه دیدی گناه چرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید برو زار با تخت عاج سری را کجا تاج باشد کلاه نشاید برید ای خردمند شاه به هنگام شادی درختی مکار که زهر آورد بار او روزگار همی بود گرسیوز بدنشان ز بیهودگی یار مردم کشان که خون سیاوش بریزد به درد کزو داشت درد دل اندر نبرد ز پیران یکی بود کهتر به سال برادر بد او را و فرخ همال کجا پیلسم بود نام جوان یکی پرهنر بود و روشن روان چنین گفت مر شاه را پیلسم که این شاخ را بار دردست و غم ز دانا شنیدم یکی داستان خرد شد بران نیز همداستان که آهسته دل کم پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود شتاب و بدی کار آهرمنست پشیمانی جان و رنج تنست سری را که باشی بدو پادشا به تیزی بریدن نبینم روا ببندش همی دار تا روزگار برین بد ترا باشد آموزگار چو باد خرد بر دلت بروزد از ان پس ورا سربریدن سزد بفرمای بند و تو تندی مکن که تندی پشیمانی آرد به بن چه بری سری را همی بی گناه که کاووس و رستم بود کینه خواه پدر شاه و رستمش پروردگار بپیچی به فرجام زین روزگار چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس ببندند بر کوهه پیل کوس دمنده سپهبد گو پیلتن که خوارند بر چشم او انجمن فریبرز کاووس درنده شیر که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر برین کینه بندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از کینه ور نه من پای دارم نه پیوند من نه گردی ز گردان این انجمن همانا که پیران بیاید پگاه ازو بشنود داستان نیز شاه مگر خود نیازت نیاید بدین مگستر یکی تا جهانست کین بدو گفت گرسیوز ای هوشمند بگفت جوانان هوا را مبند از ایرانیان دشت پر کرگس است گر از کین بترسی ترا این بس است همین بد که کردی ترا خود نه بس که خیره همی بشنوی پند کس سیاوش چو بخروشد از روم و چین پر از گرز و شمشیر بینی زمین بریدی دم مار و خستی سرش به دیبا بپوشید خواهی برش گر ایدونک او را به جان زینهار دهی من نباشم بر شهریار به بیغوله ای خیزم از بیم جان مگر خود به زودی سرآید زمان برفتند پیچان دمور و گروی بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی که چندین به خون سیاوش مپیچ که آرام خوار آید اندر بسیچ به گفتار گرسیوز رهنمای برآرای و بردار دشمن ز جای زدی دام و دشمن گرفتی بدوی ز ایران برآید یکی های و هوی سزا نیست این را گرفتن به دست دل بدسگالان بباید شکست سپاهی بدین گونه کردی تباه نگر تا چگونه بود رای شاه اگر خود نیازردتی از نخست به آب این گنه را توانست شست کنون آن به آید که اندر جهان نباشد پدید آشکار و نهان بدیشان چنین پاسخ آورد شاه کزو من ندیدم به دیده گناه و لیکن ز گفت ستاره شمر به فرجام زو سختی آید به سر گر ایدونک خونش بریزم به کین یکی گرد خیزد ز ایران زمین رها کردنش بتر از کشتنست همان کشتنش رنج و درد منست به توران گزند مرا آمدست غم و درد و بند مرا آمدست خردمند گر مردم بدگمان نداند کسی چاره آسمان فرنگیس بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست پیاده بیامد به نزدیک شاه به خون رنگ داده دو رخساره ماه به پیش پدر شد پر از درد و باک خروشان به سر بر همی ریخت خاک بدو گفت کای پرهنر شهریار چرا کرد خواهی مرا خاکسار دلت را چرا بستی اندر فریب همی از بلندی نبینی نشیب سر تاجداران مبر بی گناه که نپسندد این داور هور و ماه سیاوش که بگذاشت ایران زمین همی از جهان بر تو کرد آفرین بیازرد از بهر تو شاه را چنان افسر و تخت و آن گاه را بیامد ترا کرد پشت و پناه کنون زو چه دیدی که بردت ز راه نبرد سر تاجداران کسی که با تاج بر تخت ماند بسی مکن بی گنه بر تن من ستم که گیتی سپنج است با باد و دم یکی را به چاه افگند بی گناه یکی با کله برنشاند به گاه سرانجام هر دو به خاک اندرند ز اختر به چنگ مغاک اندرند شنیدی که از آفریدون گرد ستمگاره ضحاک تازی چه برد همان از منوچهر شاه بزرگ چه آمد به سلم و به تور سترگ کنون زنده بر گاه کاووس شاه چو دستان و چون رستم کینه خواه جهان از تهمتن بلرزد همی که توران به جنگش نیرزد همی چو بهرام و چون زنگه شاوران که نندیشد از گرز کنداوران همان گیو کز بیم او روز جنگ همی چرم روباه پوشد پلنگ درختی نشانی همی بر زمین کجا برگ خون آورد بار کین به کین سیاوش سیه پوشد آب کند زار نفرین به افراسیاب ستمگاره ای بر تن خویشتن بسی یادت آید ز گفتار من نه اندر شکاری که گور افگنی دگر آهوان را به شور افگنی همی شهریاری ربایی ز گاه درین کار به زین نگه کن پگاه مده شهر توران به خیره به باد بباید که روز بد آیدت یاد بگفت این و روی سیاوش بدید دو رخ را بکند و فغان برکشید دل شاه توران برو بر بسوخت همی خیره چشم خرد را بدوخت بدو گفت برگرد و ایدر مپای چه دانی کزین بد مرا چیست رای به کاخ بلندش یکی خانه بود فرنگیس زان خانه بیگانه بود مر او را دران خانه انداختند در خانه را بند برساختند بفرمود پس تا سیاووش را مرآن شاه بی کین و خاموش را که این را بجایی بریدش که کس نباشد ورا یار و فریادرس سرش را ببرید یکسر ز تن تنش کرگسان را بپوشد کفن بباید که خون سیاوش زمین نبوید نروید گیا روز کین همی تاختندش پیاده کشان چنان روزبانان مردم کشان سیاوش بنالید با کردگار که ای برتر از گردش روزگار یکی شاخ پیدا کن از تخم من چو خورشید تابنده بر انجمن که خواهد ازین دشمنان کین خویش کند تازه در کشور آیین خویش همی شد پس پشت او پیلسم دو دیده پر از خون و دل پر ز غم سیاوش بدو گفت پدرود باش زمین تار و تو جاودان پود باش درودی ز من سوی پیران رسان بگویش که گیتی دگر شد بسان به پیران نه زین گونه بودم امید همی پند او باد بد من چو بید مرا گفته بود او که با صد هزار زره دار و بر گستوان ور سوار چو برگرددت روز یار توام بگاه چرا مرغزار توام کنون پیش گرسیوز اندر دوان پیاده چنین خوار و تیره روان نبینم همی یار با خود کسی که بخروشدی زار بر من بسی چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت کشانش ببردند بر سوی دشت ز گرسیوز آن خنجر آبگون گروی زره بستد از بهر خون بیفگند پیل ژیان را به خاک نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک یکی تشت بنهاد زرین برش جدا کرد زان سرو سیمین سرش بجایی که فرموده بد تشت خون گروی زره برد و کردش نگون یکی باد با تیره گردی سیاه برآمد بپوشید خورشید و ماه همی یکدگر را ندیدند روی گرفتند نفرین همه بر گروی
فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۵

 
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد تنان پر ز خون و سران پر ز گرد خبر شد ز ترکان به افراسیاب که بیدار بخت اندرآمد به خواب همان سرخه نامور کشته شد چنان دولت تیز برگشته شد بریده سرش را نگونسار کرد تنش را به خون غرقه بر دار کرد همه شهر ایران جگر خسته اند به کین سیاوش کمر بسته اند نگون شد سر و تاج افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب همی گفت رادا سرا موبدا ردا نامدارا یلا بخردا دریغ ارغوانی رخت همچو ماه دریغ آن کیی برز و بالای شاه خروشان به سر بر پراگند خاک همه جامه ها کرد بر خویش چاک چنین گفت با لشکر افراسیاب که مارا بر آمد سر از خورد و خواب همه کینه را چشم روشن کنید نهالی ز خفتان و جوشن کنید چو برخاست آوای کوس از درش بجنبید بر بارگه لشکرش بزد نای رویین و بربست کوس همی آسمان بر زمین داد بوس به گردنکشان خسرو آواز کرد که ای نامداران روز نبرد چو برخیزد آوای کوس از دو روی نجوید زمان مرد پرخاشجوی همه رزم را دل پر از کین کنید به ایرانیان پاک نفرین کنید خروش آمد و ناله کرنای دم نای رویین و هندی درای زمین آمد از سم اسپان به جوش به ابر اندر آمد فغان و خروش چو برخاست از دشت گرد سپاه کس آمد بر رستم از دیده گاه که آمد سپاهی چو کوه گران همه رزم جویان کندآوران ز تیغ دلیران هوا شد بنفش برفتند با کاویانی درفش برآمد خروش سپاه از دو روی جهان شد پر از مردم جنگجوی خور و ماه گفتی به رنگ اندرست ستاره به چنگ نهنگ اندرست سپهدار ترکان برآراست جنگ گرفتند گوپال و خنجر به چنگ بیامد سوی میمنه بارمان سپاهی ز ترکان دنان و دمان سوی میسره کهرم تیغ زن به قلب اندرون شاه با انجمن وزین روی رستم سپه برکشید هوا شد ز تیغ یلان ناپدید بیاراست بر میمنه گیو و طوس سواران بیدار با پیل و کوس چو گودرز کشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره به قلب اندرون رستم زابلی زره دار با خنجر کابلی تو گفتی نه شب بود پیدا نه روز نهان گشت خورشید گیتی فروز شد از سم اسپان زمین سنگ رنگ ز نیزه هوا همچو پشت پلنگ تو گفتی هوا کوه آهن شدست سر کوه پر ترگ و جوشن شدست به ابر اندر آمد سنان و درفش درفشیدن تیغهای بنفش بیامد ز قلب سپه پیلسم دلش پر ز خون کرده چهره دژم چنین گفت با شاه توران سپاه که ای پرهنر خسرو نیک خواه گر ایدونک از من نداری دریغ یکی باره و جوشن و گرز و تیغ ابا رستم امروز جنگ آورم همه نام او زیر ننگ آورم به پیش تو آرم سر و رخش او همان خود و تیغ جهان بخش او ازو شاد شد جان افراسیاب سر نیزه بگذاشت از آفتاب بدو گفت کای نام بردار شیر همانا که پیلت نیارد به زیر اگر پیلتن را به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری به توران چو تو کس نباشد به جاه به گنج و به تیغ و به تخت و کلاه به گردان سپهر اندرآری سرم سپارم ترا دختر و کشورم از ایران و توران دو بهر آن تست همان گوهر و گنج و شهر آن تست چو بشنید پیران غمی گشت سخت بیامد بر شاه خورشید بخت بدو گفت کاین مرد برنا و تیز همی بر تن خویش دارد ستیز همی در گمان افتد از نام خویش نیندیشد از کار فرجام خویش کسی سوی دوزخ نپوید به پا و گر خیره سوی دم اژدها گر او با تهمتن نبرد آورد سر خویش را زیر گرد آورد شکسته شود دل گوان را به جنگ بود این سخن نیز بر شاه ننگ برادر تو دانی که کهتر بود فزون تر برو مهر مهتر بود به پیران چنین گفت پس پیلسم کزین پهلوان دل ندارد دژم که گر من کنم جنگ جنگی نهنگ نیارم به بخت تو بر شاه ننگ به پیش تو با نامور چار گرد چه کردم تو دیدی ز من دست برد همانا کنون زورم افزونترست شکستن دل من نه اندرخورست برآید به دست من این کارکرد به گرد در اختر بد مگرد چو بشنید زو این سخن شهریار یکی اسپ شایسته کارزار بدو داد با تیغ و بر گستوان همان نیزه و درع و خود گوان بیاراست آن جنگ را پیلسم همی راند چون شیر با باد و دم به ایرانیان گفت رستم کجاست که گوید که او روز جنگ اژدهاست چو بشنید گیو این سخن بردمید بزد دست و تیغ از میان برکشید بدو گفت رستم به یک ترک جنگ نسازد همانا که آیدش ننگ برآویختند آن دو جنگی به هم دمان گیو گودرز با پیلسم یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دو پا از رکیب فرامرز چون دید یار آمدش همی یار جنگی به کار آمدش یکی تیغ بر نیزه پیلسم بزد نیزه از تیغ او شد قلم دگر باره زد بر سر ترگ اوی شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی همی گشت با آن دو یل پیلسم به میدان به کردار شیر دژم تهمتن ز قلب سپه بنگرید دو گرد دلیر و گرانمایه دید برآویخته با یکی شیرمرد به ابر اندر آورده از باد گرد بدانست رستم که جز پیلسم ز ترکان ندارد کس آن زور و دم و دیگر که از نامور بخردان ز گفت ستاره شمر موبدان ز اختر بد و نیک بشنوده بود جهان را چپ و راست پیموده بود که گر پیلسم از بد روزگار خرد یابد و بند آموزگار نبرده چنو در جهان سر به سر به ایران و توران نبندد کمر همانا که او را زمان آمدست که ایدر به چنگم دمان آمدست به لشکر بفرمود کز جای خویش مگر ناورند اندکی پای پیش شوم برگرایم تن پیلسم ببینم که دارد پی و شاخ و دم یکی نیزه بارکش برگرفت بیفشارد ران ترگ بر سر گرفت گران شد رکیب و سبک شد عنان به چشم اندر آورد رخشان سنان غمی گشت و بر لب برآورد کف همی تاخت از قلب تا پیش صف چنین گفت کای نامور پیلسم مرا خواستی تا بسوزی به دم همی گفت و می تاخت برسان گرد یکی کرد با او سخن در نبرد یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی ز زین برگرفتش به کردار گوی همی تاخت تا قلب توران سپاه بینداختش خوار در قلبگاه چنین گفت کاین را به دیبای زرد بپوشید کز گرد شد لاژورد عنان را بپیچید زان جایگاه بیامد دمان تا به قلب سپاه ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم دور دید از پزشک دل لشکر و شاه توران سپاه شکسته شد و تیره شد رزمگاه خروش آمد از لشکر هر دو سوی ده و دار گردان پرخاشجوی خروشیدن کوس بر پشت پیل ز هر سو همی رفت تا چند میل زمین شد ز نعل ستوران ستوه همه کوه دریا شد و دشت کوه ز بس نعره و ناله کره نای همی آسمان اندر آمد ز جای همی سنگ مرجان شد و خاک خون سراسر سر سروران شد نگون بکشتند چندان ز هردو گروه که شد خاک دریا و هامون چو کوه یکی باد برخاست از رزمگاه هوا را بپوشید گرد سپاه دو لشکر به هامون همی تاختند یک از دیگران بازنشناختند جهان چون شب تیره تاریک شد تو گفتی به شب روز نزدیک شد چنین گفت با لشکر افراسیاب که بیدار بخت اندر آمد به خواب اگر سستی آرید یک تن به جنگ نماند مرا روزگار درنگ بریشان ز هر سو کمین آورید به نیزه خور اندر زمین آورید بیامد خود از قلب توران سپاه بر طوس شد داغ دل کینه خواه از ایران فراوان سپه را بکشت غمی شد دل طوس و بنمود پشت بر رستم آمد یکی چاره جوی که امروز ازین رزم شد رنگ و بوی همه رزمگه شد چو دریای خون درفش سپهدار ایران نگون بیامد ز قلب سپه پیلتن پس او فرامرز با انجمن سپردار بسیار در پیش بود که دلشان ز رستم بداندیش بود همه خویش و پیوند افراسیاب همه دل پر از کین و سر پرشتاب تهمتن فراوان از ایشان بکشت فرامرز و طوس اندر آمد به پشت چو افراسیاب آن درفش بنفش نگه کرد بر جایگاه درفش بدانست کان پیلتن رستم است سرافراز وز تخمه نیرم است برآشفت بر سان جنگی پلنگ بیفشارد ران پیش او شد به جنگ چو رستم درفش سیه را بدید به کردار شیر ژیان بردمید به جوش آمد آن نامبردار گرد عنان باره تیزتگ را سپرد برآویخت با سرکش افراسیاب به پیگار خون رفت چون رود آب یکی نیزه سالار توران سپاه بزد بر بر رستم کینه خواه سنان اندر آمد به بند کمر به ببر بیان بر نبد کارگر تهمتن به کین اندر آورد روی یکی نیزه زد بر سر اسپ اوی تگاور ز درد اندر آمد به سر بیفتاد زو شاه پرخاشخر همی جست رستم کمرگاه او که از رزم کوته کند راه او نگه کرد هومان بدید از کران به گردن برآورد گرز گران بزد بر سر شانه پیلتن به لشکر خروش آمد از انجمن ز پس کرد رستم همانگه نگاه بجست از کفش نامبردار شاه برآشفت گردافگن تاج بخش به دنبال هومان برانگیخت رخش بتازید چندی و چندی شتافت زمانه بدش مانده او را نیافت سپهدار ترکان نشد زیر دست یکی باره تیزتگ برنشست چو از جنگ رستم بپیچید روی گریزان همی رفت پرخاشجوی برآمد ز هر سو دم کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای به ابر اندر آمد خروش سران گراییدن گرزهای گران گوان سر به سر نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند زمین سر به سر کشته و خسته بود وگر لاله بر زعفران رسته بود سپردند اسپان همی خون به نعل شده پای پیل از دل کشته لعل هزیمت گرفتند ترکان چو باد که رستم ز بازو همی داد داد سه فرسنگ چون اژدهای دمان تهمتن همی شد پس بدگمان وز آن جایگه پیلتن بازگشت سپه یکسر از جنگ ناساز گشت ز رستم بپرسید پرمایه طوس که چون یافت شیر از یکی گور کوس بدو گفت رستم که گرز گران چو یاد آرد از یال جنگ آوران دل سنگ و سندان نماند درست بر و یال کوبنده باید نخست عمودی که کوبنده هومان بود تو آهن مخوانش که موم آن بود به لشکرگه خویش گشتند باز سپه یکسر از خواسته بی نیاز همه دشت پر آهن و سیم و زر سنان و ستام و کلاه و کمر
فردوسی
 
۶

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۸

 
سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد به راه بپوشید زربفت شاهنشهی بسر بر نهاد آن کلاه مهی خرامان بیامد ز پرده سرای درفشی درفشان پس او به پای جهانجوی بگذشت بر هیرمند جوانی سرافراز و اسپی بلند هم اندر زمان دیده بانش بدید سوی زاولستان فغان برکشید که آمد نبرده سواری دلیر به هرای زرین سیاهی به زیر پس پشت او خوار مایه سوار تن آسان گذشت از لب جویبار هم اندر زمان زال زر برنشست کمندی به فتراک و گرزی به دست بیامد ز دیده مر او را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید چنین گفت کین نامور پهلوست سرافراز با جامه خسروست ز لهراسپ دارد همانا نژاد پی او برین بوم فرخنده باد ز دیده بیامد به درگاه رفت زمانی به اندیشه بر زین بخفت هم اندر زمان بهمن آمد پدید ازو رایت خسروی گسترید ندانست مرد جوان زال را بیفراخت آن خسروی یال را چو نزدیکتر گشت آواز داد بدو گفت کای مرد دهقان نژاد سرانجمن پور دستان کجاست که دارد زمانه بدو پشت راست که آمد به زاول گو اسفندیار سراپرده زد بر لب رودبار بدو گفت زال ای پسر کام جوی فرود آی و می خواه و آرام جوی کنون رستم آید ز نخچیرگاه زواره فرامرز و چندی سپاه تو با این سواران بباش ارجمند بیارای دل را به بگماز چند چنین داد پاسخ که اسفندیار نفرمودمان رامش و میگسار گزین کن یکی مرد جوینده راه که با من بیاید به نخچیرگاه بدو گفت دستان که نام تو چیست همی بگذری تیز کام تو چیست برآنم که تو خویش لهراسپی گر از تخمه شاه گشتاسپی چنین داد پاسخ که من بهمنم نبیره جهاندار رویین تنم چو بشنید گفتار آن سرفراز فرود آمد از باره بردش نماز بخندید بهمن پیاده ببود بپرسیدش و گفت بهمن شنود بسی خواهشش کرد کایدر بایست چنین تیز رفتن ترا روی نیست بدو گفت فرمان اسفندیار نشاید گرفتن چنین سست و خوار گزین کرد مردی که دانست راه فرستاده با او به نخچیرگاه همی رفت پیش اندرون رهنمون جهاندیده ای نام او شیرخون به انگشت بنمود نخچیرگاه هم اندر زمان بازگشت او ز راه
فردوسی
 
۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۵

 
سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بی گروه سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید که ای بنده آز چندین مکوش که روزی به گوش آیدت یک خروش که چندین مرنج از پی تاج و تخت به رفتن بیارای و بربند رخت چنین داد پاسخ بدو شهریار که بهر من این آمد از روزگار که جز جنبش و گردش اندر جهان نبینم همی آشکار و نهان ازان کوه با ناله آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود بران راه تاریک بنهاد روی به پیش اندرون مردم راه جوی چو آمد به تاریکی اندر سپاه خروشی برآمد ز کوه سیاه که هرکس که بردارد از کوه سنگ پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ وگر برندارد پشیمان شود به هر درد دل سوی درمان شود سپه سوی آواز بنهاد گوش پراندیشه شد هرکسی زان خروش که بردارد آن سنگ اگر بگذرد پی رنج ناآمده نشمرد یکی گفت کین رنج هست از گناه پشیمانی و سنگ بردن به راه دگر گفت لختی بباید کشید مگر درد و رنجش نباید چشید یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد یکی دیگر از کاهلی داشت خرد چو از آب حیوان به هامون شدند ز تاریکی راه بیرون شدند بجستند هرکس بر و آستی پدیدار شد کژی و کاستی کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی زبرجد چنان خار بگذاشت اوی پشیمان تر آنکس که خود برنداشت ازان گوهر پربها سر بگاشت دو هفته بر آن جایگه بر بماند چو آسوده تر گشت لشکر براند
فردوسی
 
۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۲ - پادشاهی هرمز یک سال بود

 
چو هرمز برآمد به تخت پدر به سر برنهاد آن کیی تاج زر چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم همی آب رشک اندر آمد به چشم سوی شاه هیتال شد ناگهان ابا لشکر و گنج و چندی مهان چغانی شهی بد فغانیش نام جهانجوی با لشکر و گنج و کام فغانیش را گفت کای نیک خواه دو فرزند بودیم زیبای گاه پدر تاج شاهی به کهتر سپرد چو بیدادگر بد سپرد و بمرد چو لشکر دهی مر مرا گنج هست سلیح و بزرگی و نیروی دست فغانی بدو گفت که آری رواست جهاندار هم بر پدر پادشاست به پیمان سپارم سپاهی تو را نمایم سوی داد راهی تو را که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد که خون عهد این دارم از یزدگرد بدو گفت پیروز کری رواست فزون زان بتو پادشاهی سزاست بدو داد شمشیرزن سی هزار ز هیتالیان لشکری نامدار سپاهی بیاورد پیروزشاه که از گرد تاریک شد چرخ ماه برآویخت با هرمز شهریار فراوان ببودستشان کارزار سرانجام هرمز گرفتار شد همه تاجها پیش او خوار شد چو پیروز روی برادر بدید دلش مهر پیوند او برگزید بفرمود تا بارگی برنشست بشد تیز و ببسود رویش بدست فرستاد بازش بایوان خویش بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
فردوسی
 
۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان

 
چنین گفت پرمایه دهقان پیر سخن هرچ زو بشنوی یادگیر که از نامداران با فر و داد ز مردان جنگی به فر ونژاد چوخاقان چینی نبود از مهان گذشته ز کسری بگرد جهان همان تا لب رود جیحون ز چین برو خواندندی بداد آفرین سپهدار با لشکر و گنج و تاج بگلزریون بودزان روی چاج سخنهای کسری به گرد جهان پراگنده شد درمیان مهان به مردی و دانایی و فرهی بزرگی وآیین شاهنشهی خردمند خاقان بدان روزگار همی دوستی جست با شهریار یکی چند بنشست با رای زن همه نامداران شدند انجمن بدان دوستی را همی جای جست همان از رد و موبدان رای جست یکی هدیه آراست پس بی شمار همه یاد کرد از در شهریار ز اسبان چینی و دیبای چین ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین طرایف که باشد به چین اندرون بیاراست از هر دری برهیون ز دینار چینی ز بهر نثار به گنجور فرمود تا سی هزار بیاورد و با هدیه ها یار کرد دگر را همه بار دینار کرد سخنگوی مردی بجست از مهان خردمند و گردیده گرد جهان بفرمود تا پیش اوشد دبیر ز خاقان یکی نامه ای برحریر نبشتند برسان ارژنگ چین سوی شاه با صد هزار آفرین گذر مرد را سوی هیتال بود همه ره پر از تیغ و کوپال بود ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه کشیده رده پیش هیتال شاه گوی غاتفر نام سالارشان به جنگ اندورن نامبردارشان چو آگه شد از کار خاقان چین وزان هدیه شهریار زمین ز لشکر جهاندیده گان را بخواند سخن سر به سر پیش ایشان براند چنین گفت باسرکشان غاتفر که مارا بدآمد ز اختر به سر اگر شاه ایران و خاقان چین بسازند وز دل کنند آفرین هراسست زین دوستی بهر ما برین روی ویران شود شهرما بباید یکی تاختن ساختن جهان از فرستاده پرداختن زلشکر یکی نامور برگزید سرافراز جنگی چنانچون سزید بتاراج داد آن همه خواسته هیونان واسبان آراسته فرستاده را سر بریدند پست ز ترکان چینی سواری نجست چوآگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پر درد و سر پر ز کین سپه را ز قجغارباشی براند به چین وختن نامداری نماند ز خویشان ارجاسب وافراسیاب نپرداخت یک تن به آرام و خواب برفتند یکسر به گلزریون همه سر پر از خشم و دل پر زخون سپهدار خاقان چین سنجه بود همی به آسمان بر زد از خاک دود ز جوش سواران به چاچ اندرون چو خون شد به رنگ آب گلزریون چو آگاه شد غاتفر زان سخن که خاقان چینی چه افگند بن سپاهی ز هیتالیان برگزید که گشت آفتاب ازجهان ناپدید زبلخ وز شگنان و آموی و زم سلیح وسپه خواست و گنج درم ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد سپاهی برآمد زهرسوی گرد ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ بجوشید لشکر چو مور و ملخ چو بگذشت خاقان برود برک توگفتی همی تیغ بارد فلک سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ سیه گشت خورشید چون پر چرغ ز بس نیزه وتیغهای بنفش درفشیدن گونه گونه درفش به خارا پر از گرد وکوپال بود که لشکرگه شاه هیتال بود بشد غاتفر با سپاهی چو کوه ز هیتال گرد آور دیده گروه چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه ز تنگی ببستند بر باد راه درخشیدن تیغهای سران گراییدن گرزهای گران توگفتی که آهن زبان داردی هوا گرز را ترجمان داردی یکی باد برخاست و گردی سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه کشانی وسغدی شدند انجمن پر از آب رو کودک و مرد وزن که تا چون بود کارآن رزمگاه کرا بردهد گردش هور وماه یکی هفته آن لشکر جنگجوی بروی اندر آورده بودند روی به هر جای برتوده ای کشته بود ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ توگفتی همی سنگ بارد ز میغ نهان شد بگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پران عقاب بهشتم سوی غاتفر گشت گرد سیه شد جهان چوشب لاژورد شکست اندر آمد به هیتالیان شکستی که بستنش تا سالیان ندیدند وهرکس کزیشان بماند به دل در همی نام یزدان بخواند پراگنده بر هر سویی خسته بود همه مرز پرکشته وبسته بود همی این بدان آن بدین گفت جنگ ندیدیم هرگز چنین با درنگ همانا نه مردم بدند آن سپاه نشایست کردن بدیشان نگاه به چهره همه دیو بودند و دد به دل دور ز اندیشه نیک و بد ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ توگفتی ندانند راه گریغ همه چهره اژدها داشتند همه نیزه بر ابر بگذاشتند همه چنگهاشان بسان پلنگ نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ یکی زین ز اسبان نبرداشتند بخفتند و بر برف بگذاشتند خورش بارگی راهمه خار بود سواری بخفتی دو بیدار بود نداریم ما تاب خاقان چین گذر کرد باید به ایران زمین گر ای دون که فرمان برد غاتفر ببندد به فرمان کسری کمر سپارد بدو شهر هیتال را فرامش کند گرز و کوپال را وگرنه خود از تخمه خوشنواز گزینیم جنگاوری سرفراز که اوشاد باشد بنوشین روان بدو دولت پیر گردد جوان بگوید بدو کار خاقان چین جهانی بروبر کنند آفرین که با فر و برزست و بخش و خرد همی راستی را خرد پرورد نهادست بر قیصران باژ و ساو ندارند با او کسی زور و تاو ز هیتالیان کودک و مرد وزن برین یک سخن برشدند انجمن چغانی گوی بود فرخ نژاد جهانجوی پر دانش و بخش و داد خردمند و نامش فغانیش بود که با گنج و با لشکر خویش بود بزرگان هیتال وخاقان چین به شاهی برو خواندند آفرین پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز خاقان که شد نامدار سترگ ز هیتال و گردان آن انجمن که آمد ز خاقان بریشان شکن ز شاه چغانی که با بخت نو بیامد نشست از بر تخت نو پراندیشه بنشست شاه جهان ز گفتار بیدار کارآگهان به ایوان بیاراست جای نشست برفتند گردان خسروپرست ابا موبد موبدان اردشیر چوشاپور وچون یزدگرد دبیر همان بخردان نماینده راه نشستند یک سر بر تخت شاه چنین گفت کسری که ای بخردان جهان گشته و کار دیده ردان یکی آگهی یافتم ناپسند سخنهای ناخوب و ناسودمند ز هیتال وز ترک وخاقان چین وزان مرزبانان توران زمین بی اندازه لشکر شدند انجمن ز چاچ وز چین وز ترک و ختن یکی هفته هیتال با ترک و چین ز اسبان نبرداشتند ایچ زین به فرجام هیتال برگشته شد دو بهره مگر خسته و کشته شد بدان نامداری که هیتال بود جهانی پر از گرز وکوپال بود شگفتست کآمد بریشان شکست سپهبد مباد ایچ با رای پست اگر غاتفر داشتی نام و رای نبردی سپهر آن سپه را ز جای چوشد مرز هیتالیان پر ز شور بجستند از تخم بهرام گور نو آیین یکی شاه بنشاندند به شاهی برو آفرین خواندند نشستست خاقان بدان روی چاج سرافراز با لشگر و گنج تاج ز خویشان ارجاسب و افراسیاب جز از مرز ایران نبینند به خواب ز پیروزی لشکر غاتفر همی برفرازد به خورشید سر سزد گر نباشیم همداستان که خاقان نخواند چنین داستان که تا آن زمین پادشاهی مراست که دارند ازو چینیان پشت راست همه زیردستان از ایشان به رنج سپرده بدیشان زن و مرد و گنج چه بینید یکسر کنون اندرین چه سازیم با ترک وخاقان چین بزرگان داننده برخاستند همه پاسخش را بیاراستند گرفتند یک سر برو آفرین که ای شاه نیک اختر و پاکدین همه مرز هیتال آهرمنند دورویند واین مرز را دشمنند بریشان سزد هرچ آید ز بد هم از شاه گفتار نیکو سزد ازیشان اگر نیستی کین و درد جز از خون آن شاه آزادمرد بکشتند پیروز را ناگهان چنان شهریاری چراغ جهان مبادا که باشند یک روز شاد که هرگز نخیزد ز بیداد داد چنینست بادافره دادگر همان بدکنش را بد آید به سر ز خاقان اگر شاه راند سخن که دارد به دل کین و درد کهن سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب دگر آنک پیروز شد دل گرفت اگر زو بترسی نباشد شگفت ز هیتال وز لشکر غاتفر مکن یاد وتیمار ایشان مخور ز خویشان ارجاسب و افراسیاب زخاقان که بنشست ازان روی آب به روشن روان کار ایشان بساز تویی درجهان شاه گردن فراز فروغ از تو گیرد روان و خرد انوشه کسی کو روان پرورد تو داناتری از بزرگ انجمن نبایدت فرزانه و رای زن تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت که با فر و برزی و با رای و بخت اگر شاه سوی خراسان شود ازین پادشاهی هراسان شود هرآن گه که بینند بی شاه بوم زمان تا زمان لشکر آید ز روم از ایرانیان باز خواهند کین نماند بروبوم ایران زمین نه کس پای برخاک ایران نهاد نه زین پادشاهی ببد کرد یاد اگر شاه را رای کینست وجنگ ازو رام گردد به دریا نهنگ چو بشنید ز ایرانیان شهریار ز بزم وز پرخاش وز کارزار کسی را نبد گرد رزم آرزوی به بزم و بناز اندرون کرده خوی بدانست شاه جهان کدخدای که اندر دل بخردان چیست رای چنین داد پاسخ که یزدان سپاس کزو دارم اندر دو گیتی هراس که ایشان نجستند جز خواب وخورد فراموش کردند گرد نبرد شما را بر آسایش و بزمگاه گران شد چنینتان سر از رزمگاه تن آسان شود هرک رنج آورد ز رنج تنش باز گنج آورد به نیروی یزدان سرماه را بسیجیم یک سر همه راه را به سوی خراسان کشم لشکری بخواهم سپاهی ز هرکشوری جهان از بدان پاک بی خوکنم بداد ودهش کشوری نو کنم همه نامداران فروماندند به پوزش برو آفرین خواندند که ای شاه پیروز با فر و داد زمانه به دیدار توشاد باد همه نامداران تو را بنده ایم به فرمان و رایت سرافگنده ایم هرآنگه که فرمان دهد کارزار نبیند ز ما کاهلی شهریار ازان پس چو بنشست با رای زن بزرگان وکسری شدند انجمن همی بود ازین گونه تا ماه نو برآمد نشست از برگاه نو تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد نهادند بر چادر لاژورد بدیدند بر چهره شاه ماه خروشی برآمد ز درگاه شاه چو برزد سر از کوه رخشان چراغ زمین شد به کردار زرین جناغ خروش آمد و ناله گاو دم ببستند بر پیل رویینه خم دمادم به لشکر گه آمد سپاه تبیره زنان برگرفتند راه بدرگاه شد یزدگرد دبیر ابا رای زن موبد اردشیر نبشتند نامه به هر کشوری بهر نامداری و هرمهتری که شد شاه با لشکر از بهر رزم شما کهتری را مسازید بزم بفرمود نامه بخاقان چین فغانیش راهم بکرد آفرین یکی لشکری از مداین براند که روی زمین جز بدریا نماند زمین کوه تاکوه یک سر سپاه درفش جهاندار بر قلبگاه یکی لشکری سوی گرگان کشید که گشت آفتاب از جهان ناپدید بیاسود چندی ز بهر شکار همی گشت درکوه و در مرغزار بسغد اندرون بود خاقان که شاه به گرگان همی رای زد با سپاه ز خویشان ارجاسب و افراسیاب شده سغد یکسر چو دریای آب همی گفت خاقان سپاه مرا زمین برنتابد کلاه مرا از ایدر سپه سوی ایران کشیم وز ایران به دشت دلیران کشیم همه خاک ایران به چین آوریم همان تازیان را بدین آوریم نمانم که کس تاج دارد نه تخت نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت همی بود یک چند باگفت وگوی جهانجوی با لشکری جنگجوی چنین تا بیامد ز شاه آگهی کز ایران بجنبید با فرهی وزان بخت پیروزی و دستگاه ز دریا به دریا کشیده سپاه بپیچید خاقان چو آگاه شد به رزم اندرون راه کوتاه شد به اندیشه بنشست با رای زن بزرگان لشکر شدند انجمن سپهدار خاقان به دستور گفت که این آگهی خوار نتوان نهفت شنیدم که کسری به گرگان رسید همه روی کشور سپه گسترید ندارد همانا ز ما آگاهی وگر تارک از رای دارد تهی ز چین تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست مرا پیش او رفت باید به جنگ بپوشد درم آتش نام وننگ گماند کزو بگذری راه نیست و گر در زمانه جز او شاه نیست بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی شوم با سواران چین پیش اوی خردمند مردی به خاقان چین چنین گفت کای شهریار زمین تو با شاه ایران مکن رزم یاد مده پادشاهی و لشکر به باد ز شاهان نجوید کسی جای اوی مگر تیره باشد دل و رای اوی که با فر او تخت را شاه نیست بدیدار او در فلک ماه نیست همی باژ خواهد ز هند وز روم ز جایی که گنجست و آباد بوم خداوند تاجست و زیبای تخت جهاندار و بیدار و پیروز بخت چوبشنید خاقان ز موبد سخن یکی رای شایسته افگند بن چنین گفت با کاردان راه جوی که این را چه بیند خردمند روی دوکارست پیش اندرون ناگزیر که خامش نشاید بدن خیره خیر که آن را به پایان جز از رنج نیست به از بر پراگندن گنج نیست ز دینار پوشش نیاید نه خورد نه گستردنی روز ننگ و نبرد بدو ایمنی باید و خوردنی همان پوشش و نغز گستردنی هرآنکس که از بد هراسان شود درم خوار گیرد تن آسان شود ز لشکر سخنگوی ده برگزید که دانند گفتار دانا شنید یکی نامه بنبشت با آفرین سخندان چینی چو ار تنگ چین برفت آن خرد یافته ده سوار نهان پرسخن تا درشهریار به کسری چو برداشتند آگهی بیاراست ایوان شاهنشهی بفرمود تا پرده برداشتند ز درگاهشان شاد بگذاشتند برفتند هر ده برشهریار ابا نامه و هدیه و با نثار جهاندار چون دید بنواختشان ز خاقان بپرسید و بنشاختشان نهادند سر پیش او بر زمین بدادند پیغام خاقان چین به چینی یکی نامه ای برحریر فرستاده بنهاد پیش دبیر دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت همه انجمن ماند اندر شگفت سر نامه بود از نخست آفرین ز دادار بر شهریار زمین دگر سر فرازی و گنج و سپاه سلیح وبزرگی نمودن به شاه سه دیگر سخن آنک فغفور چین مراخواند اندر جهان آفرین مرا داد بی آرزو دخترش نجویند جز رای من لشکرش وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه فرستاد وهیتال بستد ز راه بران کینه رفتم من از شهر چاج که بستانم از غاتفر گنج وتاج بدان گونه رفتم ز گلزریون که شد لعلگون آب جیحون ز خون چو آگاهی آمد به ماچین و چین بگوینده برخواندیم آفرین ز پیروزی شاه ومردانگی خردمندی و شرم و فرزانگی همه دوستی بودی اندرنهان که جوییم باشهریار جهان چو آن نامه بشنید و گفتار اوی بزرگی ومردی وبازار اوی فرستاده راجایگه ساختند ستودند بسیار و بنواختند چو خوان ومی آراستی میگسار فرستاده راخواستی شهریار ببودند یک ماه نزدیک شاه به ایوان بزم و به نخچیرگاه یکی بارگه ساخت روزی به دشت ز گردسواران هوا تیره گشت همه مرزبانان زرین کمر بلوچی و گیلی به زرین سپر سراسر بدان بارگاه آمدند پرستنده نزدیک شاه آمدند چوسیصدز پیلان زرین ستام ببردند وشمشیر زرین نیام درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت توگویی که زر اندر آهن سرشت بدیبا بیاراسته پشت پیل بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل زمین پرخروش وهوا پر ز جوش همی کر شد مردم تیزگوش فرستاده بردع وهند و روم ز هر شهریاری ز آباد بوم ز دشت سواران نیزه گزار برفتند یک سر سوی شهریار به چینی نمود آنک شاهی کراست ز خورشید تا پشت ماهی کراست هوا پر شد از جوش گرد سوار زمین پرشد از آلت کار زار به دشت اندر آورد گه ساختند سواران جنگی همی تاختند به کوپال و تیغ و بتیر و کمان بگشتند گردنکشان یک زمان همه دشت ژوپین زن و نیزه دار به یک سو پیاده به یک سو سوار فرستاده گان را ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری شگفت آمد از لشکر و ساز اوی همان چهره و نام وآواز اوی فرستادگان یک به دیگر به راز بگفتند کین شاه گردن فراز هنر جوید وهیچ پیچد عنان به کردار پیکر نماید سنان هنر گر نمودی به ما شهریار ازو داشتی هر یکی یادگار چو هریک برفتی برشاه خویش سخن داشتی یارهمراه خویش بگفتی که چون شاه نوشین روان بدیده نبینند پیر و جوان سخن هرچ گفتند اندر نهان بگفتند با شهریار جهان به گنجور فرمود پس شهریار که آرد به دشت آلت کارزار بیاورد خفتان وخود و زره بفرمود تا برگشاید گره گشاده برون کرد زورآزمای نبرداشتی جوشن او زجای همان خود و خفتان و کوپال اوی نبرداشتی جز بر و یال اوی کمانکش نبودی به لشکر چنوی نه ازنامداران چنان جنگجوی به آوردگه رفت چون پیل مست یکی گرزه گاو پیکر به دست به زیر اندرون با ره گامزن ز بالای او خیره شد انجمن خروش آمد و ناله کرنای هم از پشت پیلان جرنگ درای تبیره زنان پیش بردند سنج زمین آمد از سم اسبان به رنج شهنشاه با خود و گبر و سنان چپ و راست گردان و پیچان عنان فرستادگان خواندند آفرین یکایک نهادند سر بر زمین به ایوان شد از دشت شاه جهان یکایک برفتند با اومهان بفرمود تا پیش او شد دبیر ابا موبد موبدان اردشیر به قرطاس برنامه خسروی نویسنده بنوشت بر پهلوی قلم چون دو رخ را به عنبر بشست سرنامه کرد آفرین از نخست بران دادگر کوسپهر آفرید بلندی وتندی و مهر آفرید همه بنده گانیم و او پادشاست خرد برتوانایی او گواست نفس جز به فرمان اونشمرد پی مور بی او زمین نسپرد ازو خواستم تا مگر آفرین رساند ز ما سوی خاقان چین نخست آنک گفتی ز هیتالیان کزان گونه بستند بد را میان به بیداد برخیره خون ریختند به دام نهاده خود آویختند اگر بد کنش زور دارد چو شیر نباید که باشد به یزدان دلیر چوایشان گرفتند راه پلنگ تو پیروز گشتی برایشان به جنگ و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه ز نیروی فغفور و تخت و کلاه کسی کز بزرگی زند داستان نباشد خردمند همداستان توتخت بزرگی ندیدی نه تاج شگفت آمدت لشکر و مرز چاج چنین باکسی گفت باید که گنج نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج بزرگان گیتی مرا دیده اند کسان کم ندیدند بشنیده اند که دریای چین را ندارم به آب شود کوه از آرام من درشتاب سراسر زمین زیر گنج منست کجا آب وخاکست رنج منست سه دیگر کجا دوستی خواستی به پیوند ما دل بیاراستی همی بزم جویی مرا نیست رزم نه خرد کسی رزم هرگز به بزم و دیگر که با نامبردار مرد نجوید خردمند هرگز نبرد بویژه که خود کرده باشد به جنگ گه رزم جستن نجوید درنگ بسی دیده باشد گه کارزار نخواهد گه رزم آموزگار دل خویش باید که درجنگ سخت چنان رام دارد که با تاج و تخت تو را یار بادا جهان آفرین بماناد روشن کلاه و نگین نهادند برنامه بر مهر شاه بیاراست آن خسروی تاج و گاه برسم کیان خلعت آراستند فرستاده را پیش اوخواستند ز پیغام هرچش به دل بود نیز به گفتار بر نامه بفزود نیز بخوبی برفتند ز ایوان شاه ستایش کنان برگرفتند راه رسیدند پس پیش خاقان چین سراسر زبانها پر از آفرین جهاندیده خاقان بپردخت جای بیامد برتخت او رهنمای فرستاده گان راهمه پیش خواند ز کسری فراوان سخنها براند نخست ازهش و دانش و رای اوی ز گفتار و دیدار و بالای او دگر گفت چندست با او سپاه ازیشان که دارد نگین و کلاه ز داد وز بیداد وز کشورش هم از لشکر و گنج وز افسرش فرستاده گویا زبان برگشاد همه دیدها پیش او کرد یاد به خاقان چین گفت کای شهریار تواو را بدین زیردستی مدار بدین روزگاری که ما نزد اوی ببودیم شادان دل و تازه روی به ایوان رزم و به دشت شکار ندیدیم هرگز چنو شهریار به بالای سروست و هم زور پیل به بخشندگی همچو دریای نیل چو برگاه باشد سپهر وفاست به آورد گه هم نهنگ بلاست اگر تیز گردد بغرد چو ابر از آواز او رام گردد هژبر وگر می گسارد به آواز نرم همی دل ستاند به گفتار گرم خجسته سرو شست بر گاه و تخت یکی بارور شاخ زیبا درخت همه شهر ایران سپاه ویند پرستندگان کلاه ویند چوسازد به دشت اندرون بارگاه نگنجد همی درجهان آن سپاه همه گرزداران با زیب وفر همه پیشکاران به زرین کمر ز پیل وز بالا و از تخت عاج ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج کس آیین او رانداند شمار به گیتی جز از دادگر شهریار اگر دشمنش کوه آهن شود برخشم اوچشم سوزن شود هرآنکس که سیر آید از روزگار شود تیز وبا او کند کارزار چوخاقان چین آن سخنها شنید بپژمرد وشد چون گل شنبلید دلش زان سخنها بدو نیم شد وز اندیشه مغزش پر از بیم شد پراندیشه بنشست با رای زن چنین گفت با نامدار انجمن که ای بخردان روی این کارچیست پراندیشه وخسته ز آزار کیست نباید که پیروز گشته به جنگ همه نامها بازگردد به ننگ ز هرگونه موبدان خواستند چپ و راست گفتند و آراستند چنین گفت خاقان که اینست راه که مردم فرستیم نزدیک شاه به اندیشه در کار پیشی کنیم بسازیم با شاه وخویشی کنیم پس پرده ما بسی دخترست که برتارک بانوان افسرست یکی را به نام شهنشه کنیم ز کار وی اندیشه کوته کنیم چو پیوند سازیم با او به خون نباشد کس اورا به بد رهنمون بدو نازش وسرفرازی بود وزو بگذری جنگ و بازی بود ردان را پسند آمد این رای شاه به آواز گفتند کاین است راه ز لشکر سه پرمایه را برگزید که گویند و دانند پاسخ شنید درگنج دینار بگشاد و گفت که گوهر چرا باید اندر نهفت اگر نام راباید و ننگ را وگر بخشش و رزم و آهنگ را یکی هدیه ای ساخت کاندر جهان کسی آن ندید از کهان ومهان دبیر جهاندیده را پیش خواند سخن هرچ بودش به دل در براند نخست آفرین کرد برکردگار توانا ودانا و پروردگار خداوند کیوان و خورشید وماه خداوند پیروزی ودستگاه ز بنده نخواهد جز از راستی نجوید به داد اندرون کاستی ازو باد برشاه ایران درود خداوند شمشیر و کوپال و خود خداوند دانایی وتاج وتخت ز پیروزگر یافته کام و بخت بداند جهاندار خسرونژاد خردمند با سنگ و فرهنگ و راد که مردم به مردم بوند ارجمند اگر چند باشد بزرگ و بلند فرستادگان خردمند من که بودند نزدیک پیوند من ازان بارگه چون بدین بارگاه رسیدند وگفتند چندی ز شاه ز داد وخردمندی و بخت اوی ز تاج و سرافرازی و تخت اوی چنان آرزو خاست کز فر تو بباشیم در سایه پر تو گرامی تر از خون دل چیز نیست هنرمند فرزند با دل یکیست یکی پاک دامن که آهسته تر فزون تر بدیدار وشایسته تر بخواهد ز من گر پسند آیدش همانا که این سودمند آیدش نباشد جدا مرز ایران ز چین فزاید ز ما درجهان آفرین پس اندر نبشتند چینی حریر ببردند با مهر پیش وزیر سه مرد گرانمایه وچرب گوی گزین کرد خاقان ز خویشان اوی برفتند زان بارگاه بلند به ایران به نزدیک شاه ارجمند چو بشنید کسری بیاراست تاج نشست از بر خسروی تخت عاج سه مرد گرانمایه و هوشمند رسیدند نزدیک تخت بلند سه بدره ز دینار چون سی هزار ببردند و کردند پیشش نثار ز زرین و سیمین و دیبای چین درفشان تر ازآسمان بر زمین فرستادگان را چو بنشاختند به چینی زبان آفرین ساختند سزاوار ایشان یکی جایگاه همانگه بیاراست دستور شاه بگشت اندرین نیز یک شب سپهر چو برزد سر از کوه تابنده مهر نشست از برتخت پیروز شاه ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه بفرمود تاموبد و رای زن برفتند با نامدار انجمن چنین گفت کان نامه برحریر بیارند و بنهند پیش دبیر همه نامداران نشستند گرد خرامان بر شاه شد یزدگرد چو آن نامه بر شاه ایران بخواند همه انجمن در شگفتی بماند ز بس خوبی و پوزش وآفرین که پیدا بد از گفت خاقان چین همه سرفرازان پرهیزکار ستایش گرفتند برشهریار که یزدان سپاس و بدویم پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه به پیروزی و فرو اورند شاه بخوبی ونرمی و پیوند شاه همه دشمنان پیش تو بنده اند وگر کهتری راسرافگنده اند همه بیم زان لشکر چاج بود ز خاقان که با گنج و با تاج بود به فر شهنشاه شد نیک خواه همی راه جوید به نزدیک شاه هرآنکس که دارد ز گردان خرد تن آسانی و راستی پرورد چودانست خاقان که او تاو شاه ندارد به پیوند او جست راه نباید بدین کار کردن درنگ که کس را ز پیوند اونیست ننگ ز چین تا بخارا سپاه ویند همه مهتران نیک خواه ویند چو بشنید گفتار آن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند شهنشاه بسیار بنواختشان به نزدیکی تخت بنشاختشان پیام جهاندار بگزاردند براسب سخن پای بفشاردند چو بشنید شاه آن سخنهای گرم ز گردان چینی به آواز نرم چنین داد پاسخ که خاقان چین بزرگست و با دانش وآفرین به فرزند پیوند جوید همی رخ دوستی را بشوید همی هرآنکس که دارد روانش خرد به چشم خرد کارها بنگرد بسازیم و این رای فرخ نهیم سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم چنان باید اکنون که خاقان چین دل ماکند شاد بر به گزین کسی را فرستم که دارد خرد شبستان او سر به سر بنگرد یکی برگزیند که نامی ترست به خاقان چین برگرامی ترست ببیند که تا چون بود مادرش بود از نژاد کیان گوهرش چواین کرده باشد که کردیم یاد سخن را به پیوستگی داد داد فرستادگان خواندند آفرین که از شاه شادست خاقان چین که در پرده پوشیده رویان اوی ز دیدار آنکس نپوشند روی شهنشاه بشنید ز ایشان سخن برو تازه شد روزگار کهن نویسنده نامه را پیش خواند ز خاقان فراوان سخنها براند بفرمود تا نامه پاسخ نبشت گزیده سخنهای فرخ نبشت نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار پیروز و پروردگار به فرمان اویست گیتی به پای همویست بر نیک و بد رهنمای کسی راکه خواهد کند ارجمند ز پستی برآرد به چرخ بلند دگر مانده اندر بد روزگار چو نیکی نخواهد بدو کردگار بهرنیکی از وی شناسم سپاس وگر بد کنم زو دل اندر هراس نباید که جان باشد اندر تنم اگر بیم و امید از و برکنم رسید این فرستاده به آفرین ابا گرم گفتار خاقان چین شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت ز پاکان که او دارد اندر نهفت مرا شاد شد دل زپیوند تو بویژه ز پوشیده فرزند تو فرستادم اینک یکی هوشمند که دارد خرد جان او را ببند بیاید بگوید همه راز من ز فرجام پیوند و آغاز من همیشه تن و جانت پرشرم باد دلت شاد و پشتت به ما گرم باد نویسنده چون خامه بیکار گشت بیاراست قرطاس واندر نوشت همان چون سرشک قلم کرد خشک نهادند مهری بروبر ز مشک برایشان یکی خلعت افگند شاه کزان ماند اندر شگفتی سپاه گزین کرد کسری خردمند و راد کجا نام او بود مهران ستاد ز ایرانیان نامور صد سوار سخنگوی و شایسته و نامدار چنین گفت کسری به مهران ستاد که رو شاد و پیروز با مهر و داد زبان وگمان بایدت چرب گوی خرد رهنمای ودل آزر مجوی شبستان او را نگه کن نخست بد و نیک بایدکه دانی درست به آرایش چهره و فر و زیب نباید که گیرندت اندر فریب پس پرده او بسی درخترست که با فر و بالا و با افسرست پرستار زاده نیاید به کار اگر چند باشد پدر شهریار نگر تا کدامست با شرم و داد به مادر که دارد ز خاتون نژاد نبیره جهاندار فغفور چین ز پشت سپهدار خاقان چین اگر گوهرتن بود با نژاد جهان زو شود شاد او نیز شاد چوبشنید مهران ستاد این ز شاه بسی آفرین کرد بر تاج و گاه برفت از بر گاه گیتی فروز به فرخنده فال و بخرداد روز به خاقان چین آگهی شد که شاه فرستاده مهران ستاد و سپاه چوآمد به نزدیک خاقان چین زمین را ببوسید و کرد آفرین جهانجوی چون دید بنواختش یکی نامور جایگه ساختش ازان کارخاقان پراندیشه گشت به سوی شبستان خاتون گذشت سخنهای نوشین روان برگشاد ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد بدو گفت کین شاه نوشین روان جوانست و بیدار و دولت جوان یکی دختری داد باید بدوی که ما را فزاید بدو آبروی تو را در پس پرده یک دخترست کجا بر سر بانوان افسرست مرا آرزویست از مهر اوی که دیده نبردارم از چهر اوی چهارست نیز از پرستندگان پرستار و بیداردل بندگان از ایشان یکی را سپارم بدوی برآسایم از جنگ وز گفت و گوی بدو گفت خاتون که با رای تو نگیرد کس اندر جهان جای تو برین گونه یک شب بپیمود خواب چنین تا برآمد ز کوه آفتاب بیامد بدر گاه مهران ستاد برتخت او رفت و نامه بداد چوآن نامه برخواند خاقان چین ز پیمان بخندید وز به گزین کلید شبستان بدو داد و گفت برو تا کرا بینی اندر نهفت پرستار با او بیامد چهار که خاقان بدیشان بدی استوار چومهران ستاد آن سخنها شنید بیاورد با استواران کلید درحجره بگشاد و اندر شدند پرستندگان داستانها زدند که آن راکه اکنون تو بینی بداد ستاره ندیدست و خورشید و باد شبستان بهشتی شد آراسته پر از ماه و خورشید و پرخواسته پری چهره بر گاه بنشست پنج همه برسران تاج و در زیر گنج مگر دخت خاتون که افسر نداشت همان یاره وطوق وگوهرنداشت یکی جامه کهنه بد بر برش کلاهی زمشک ایزدی بر سرش ز گرده برخ برنگارش نبود جز آرایش کردگارش نبود یکی سرو بد بر سرش ماه نو فروزان ز دیدار او گاه نو چومهران ستاد اندرو بنگرید یکی را بدیدار چون او ندید بدانست بینادل رای راد که دورند خاقان وخاتون ز داد به دستار ودستان همی چشم اوی بپوشید وزان تازه شد خشم اوی پرستنده را گفت نزدیک شاه فراوان بود یاره و تاج و گاه من این را که بی تاج و آرایشست گزیدم که این اندر افزایشست به رنج از پی به گزین آمدم نه از بهر دیبای چین آمدم بدو گفت خاتون که ای مرد پیر نگویی همی یک سخن دلپذیر تو آن را با فر و زیبست و رای دل فروز گشته رسیده به جای به بالای سرو و برخ چون بهار بداند پرستیدن شهریار همی کودکی نارسیده به جای برو برگزینی نه ای پاکرای چنین پاسخ آورد مهران ستاد که خاقان اگر سر بپیچد ز داد بداند که شاه جهان کدخدای بخواند مرا نیز ناپاک رای من این را پسندم که بی تخت عاج ندارد ز بن یاره وطوق وتاج اگر مهتران این نبینند رای چوفرمان بود باز گردم به جای نگه کرد خاقان به گفتار اوی شگفت آمدش رای وکردار اوی بدانست کان پیر پاکیزه مغز بزرگست و شاسیته کار نغز خردمند بنشست با رای زن بپالود زایوان شاه انجمن چو پردخته شد جایگاه نشست برفتند با زیج رومی بدست ستاره شناسان و کندآوران هرآنکس که بودند ز ایشان سران بفرمود تا هر کرا بود مهر بجستند یک سر شمار سپهر همی کرد موبد به اختر نگاه زکردار خاقان و پیوند شاه چنین گفت فرجام کای شهریار دلت را ببد هیچ رنجه مدار که این کار جز بر بهی نگذرد ببد رای دشمن جهان نسپرد چنینست راز سپهر بلند همان گردش اختر سودمند کزین دخت خاقان وز پشت شاه بیاید یکی شاه زیبای گاه برو شهریاران کنند آفرین همان پرهنر سرفرازان چین چو بشنید خاقان دلش گشت خوش بخندید خاتون خورشیدفش چو از چاره دلها بپرداختند فرستاده را پیش بنشاختند بگفتند چیزی که بایست گفت ز فرزند خاتون که بد در نهفت بپذرفت مهران ستاد از پدر به نام شهنشاه پیروزگر میانجی بپذرفت خاقان به داد همان راکه دارد ز خاتون نژاد پرستندگان با نثار آمدند به شادی بر شهریار آمدند وزان پس یکی گنج آراسته بدو در ز هر گونه ای خواسته ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج همان مهر پیروزه و تخت عاج یکی دیگر ازعود هندی به زر برو بافته چند گونه گهر ابا هر یکی افسری شاهوار صد اسب و صد استر به زین و به بار شتر بارکرده ز دیبای چین بیاراسته پشت اسبان به زین چهل را ز دیبای زربفت گون کشیده زبر جد به زر اندرون صد اشتر ز گستردنی بار کرد پرستنده سیصد پدیدار کرد همی بود تاهرکسی برنشست برآیین چین با درفشی بدست بفرمود خاقان پیروزبخت که بنهند برکوهه پیل تخت برو بافته شوشه سیم و زر به شوشه درون چند گونه گهر درفشی درفشان به دیبای چین که پیدا نبودی ز دیبا زمین به صد مردش از جای برداشتند ز هامون به گردون برافراشتند ز دیبا بیاراست مهدی به زر به مهد اندرون نابسوده گهر چو سیصد پرستار با ماهروی برفتند شادان دل و راه جوی فرستاد فرزند را نزد شاه سپاهی همی رفت با او به راه پرستنده پنجاه و خادم چهل برو برگذشتند شادان به دل چوپردخته شد زان بیامد دبیر بیاورد مشک و گلاب وحریر یکی نامه بنوشت ار تنگ وار پر آرایش و بوی و رنگ و نگار نخستین ستود آفریننده را جهاندار و بیدار و بیننده را که هرچیز کو سازد اندر بوش بران سو بود بندگان را روش شهنشاه ایران مرا افسرست نه پیوند او از پی دخترست که تامن شنیدستم از بخردان بزرگان و بیدار دل موبدان ز فر و بزرگی و اورند شاه بجستم همی رای و پیوند شاه که اندر جهان سر به سر دادگر جهاندار چون او نبندد کمر به مردی و پیروزی و دستگاه به فر و بنیرو و تخت و کلاه به رادی و دانش به رای وخرد ورا دین یزدان همی پرورد فرستادم اینک جهان بین خویش سوی شاه کسری به آیین خویش بفرموده ام تا بود بنده وار چوشاید پس پرده شهریار خردگیرد از فر و فرهنگ اوی بیاموزد آیین وآهنگ اوی که بخت وخرد رهنمون تو باد بزرگی ودانش ستون تو باد نهادند مهر از بر مشک چین فرستاده را داد و کرد آفرین یکی خلعت از بهر مهران ستاد بیاراست کان کس ندارد به یاد که دادی کسی از مهان جهان فرستاده را آشکار ونهان همان نیز یارانش را هدیه داد ز دینار وز مشکشان کرد شاد همی رفت با دختر وخواسته سواران و پیلان آراسته چنین تا لب رود جیحون کشید به مژگان همی از دلش خون کشید همی بود تا رود بگذاشتند ز خشکی بران روی برداشتند ز جیحون دلی پر زخون بازگشت ز فرزند با درد انباز گشت جو آگاهی آمد ز مهران ستاد همی هر کس آن مژده را هدیه داد یکایک همی خواندند آفرین ابرشاه ایران وسالار چین دلی شاد با هدیه و با نثار همه مهربان و همه دوستار ببستند آذین به شهر و به راه درم ریختند از بر تخت شاه به آموی و راه بیابان مرو زمین بود یک سر چو پر تذرو چنین تا به بسطام وگرگان رسید تو گفتی زمین آسمان را ندید زآیین که بستند بر شهر و دشت براهی که لشکر همی برگذشت وز ایران همه کودک و مرد و زن به راه بت چین شدند انجمن ز بالا بر ایشان گهر ریختند به پی زعفران و درم بیختند برآمیخته طشتهای خلوق جهان پرشد از ناله کوس و بوق همه یال اسبان پر از مشک ومی شکر با درم ریخته زیر پی ز بس ناله نای و چنگ و رباب نبد بر زمین جای آرام وخواب چوآمد بت اندر شبستان شاه به مهد اندرون کرد کسری نگاه یکی سرو دین از برش گرد ماه نهاده به مه بر ز عنبر کلاه کلاهی به کردار مشکین زره ز گوهر کشیده گره برگره گره بسته از تار و برتافته به افسون یک اندر دگر بافته چو از غالیه برگل انگشتری همه زیر انگشتری مشتری درو شاه نوشین روان خیره ماند برو نام یزدان فراوان بخواند سزاوار او جای بگزید شاه بیاراستند از پی ماه گاه چو آگاهی آمد به خاقان چین ز ایران و ز شاه ایران زمین وزان شادمانی به فرزند اوی شدن شاد وخرم به پیوند اوی بپردخت سغد وسمرقند وچاج به قجغار باشی فرستاد تاج ازین شهرها چون برفت آن سپاه همی مرزبانان فرستاد شاه جهان شد پر از داد نوشین روان بخفتند بردشت پیر و جوان یکایک همی خواندند آفرین ز هر جای برشهریار زمین همه دست برداشته به آسمان که ای کردگارمکان و زمان تواین داد برشاه کسری بدار بگردان ز جانش بد روزگار که از فر و اورند او در جهان بدی دور گشت آشکار و نهان به نخجیر چون او به گرگان رسید گشاده کسی روی خاقان ندید بشد خواب وخورد از سواران چین سواری نبرداشت از اسب زین پراگنده شد ترک سیصد هزار به جایی نبد کوشش کارزار کمانی نبایست کردن به زه نه که بد از ایدر نه چینی نه مه بدین سان بود فر و برز کیان به نخچیر آهنگ شیر ژیان که نام وی و اختر شاه بود که هم تخت و هم بخت همراه بود وزان پس بزرگان شدند انجمن از آموی تا شهر چاچ و ختن بگفتند کاین شهرهای فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد بسی بود ویران و آرام جغد چغانی وسومان وختلان و بلخ شده روز بر هر کسی تار و تلخ بخارا وخوارزم وآموی و زم بسی یاد دارمی با درد و غم ز بیداد وز رنج افراسیاب کسی را نبد جای آرام وخواب چوکیخسرو آمد برستیم از اوی جهانی برآسود از گفت وگوی ازان پس چو ارجاسب شد زورمند شد این مرزها پر ز درد وگزند از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ ندید ایچ ارجاسب جای درنگ برآسود گیتی ز کردار اوی که هرگز مبادا فلک یاراوی ازان پس چونرسی سپهدار شد همه شهرها پر ز تیمار شد چوشاپور ارمزد بگرفت جای ندانست نرسی سرش را ز پای جهان سوی داد آمد و ایمنی ز بد بسته شد دست آهرمنی چوخاقان جهان بستد از یزدگرد ببد تیزدستی برآورد گرد بیامد جهاندار بهرام گور ازو گشت خاقان پر از درد و شور شد از داد او شهرها چون بهشت پراگنده شد کار ناخوب و زشت به هنگام پیروز چون خوشنواز جهان کرد پر درد و گرم و گداز مبادا فغانیش فرزند اوی مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی جهاندار کسری کنون مرز ما بپذرفت و پرمایه شد ارز ما بماناد تا جاودان این بر اوی جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی که از وی زمین داد بیند کنون نبینیم رنج ونه ریزیم خون ازان پس ز هیتال وترک وختن به گلزریون برشدند انجمن به هر سو که بد موبدی کاردان ردی پاک وهشیار و بسیاردان ز پیران هرآنکس که بد رای زن بروبر ز ترکان شدند انجمن چنان رای دیدند یک سر سپاه که آیند با هدیه نزدیک شاه چو نزدیک نوشین روان آمدند همه یک دل و یک زبان آمدند چنان گشت ز انبوه درگاه شاه که بستند برمور و بر پشه راه همه برنهادند سر برزمین همه شاه راخواندند آفرین بگفتند کای شاه ما بنده ایم به فرمان تو در جهان زنده ایم همه سرفرازیم با ساز جنگ به هامون بدریم چرم پلنگ شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار برستند پاک از بد روزگار از ایشان فغانیش بد پیشرو سپاهی پسش جنگ سازان نو ز گردان چو خشنود شد شهریار بیامد به درگاه سالار بار بپرسید بسیار و بنواختشان بهر برزنی جایگه ساختشان وزان پس شهنشاه یزدان پرست به خاک آمد از جایگاه نشست ستایش همی کرد برکردگار که ای برتر از گردش روزگار تودادی مرا فر وفرهنگ و رای تو باشی بهر نیکیی رهنمای هر آنکس که یابد ز من آگهی ازین پس نجوید کلاه مهی همه کهتری را بسازند کار ندارد کسی زهره کارزار به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب چو من خفته باشم نجویند خواب همه دام ودد پاسبان منند مهان جهان کهتران منند کرا برگزینی تو او خوار نیست جهان را جز از تو جهاندار نیست تو نیرو دهی تا مگر در جهان نخسبد ز من مور خسته روان چنین پیش یزدان فراوان گریست نگر تا چنین درجهان شاه کیست به تخت آمد از جایگه نماز ز گرگان برفتن گرفتند ساز برآمد خروشیدن گاودم ز درگاه آواز رویینه خم سپه برنشست و بنه برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد ز دینار و دیبا و تاج و کمر ز گنج درم هم ز در و گهر ز اسبان و پوشیده رویان و تاج دگر مهد پیروزه و تخت عاج نشستند بر زین پرستندگان بت آرای وهرگونه ای بندگان فرستاد یکسر سوی طیسفون شبستان چینی به پیش اندرون به فرخنده فال و به روز آسمان برفتند گرد اندرش خادمان سرموبدان بود مهران ستاد بشد با شبستان خاقان نژاد سوی طیسفون رفت گنج و بنه سپاهی نماند از یلان یک تنه همه ویژه گردان آزداگان بیامد سوی آذرآبادگان سپاهی بیامد ز هر کشوری ز گیلان و ز دیلمان لشکری ز کوه بلوج و ز دشت سروچ گرازان برفتند گردان کوچ همه پاک با هدیه و با نثار به پیش سراپرده شهریار بدان شهرشد شهریار بزرگ که ازمیش کوته کند چنگ گرگ به فر جهاندار کسری سپهر دگرگونه تر شد به کین و به مهر به شهری کجا برگذشتی سپاه نیازارد زان کشتمندی به راه نجستی کسی ازکسی نان وآب بره بر بیاراستی جای خواب برینسان همی گرد گیتی بگشت نگه کرد هرجای هامون و دشت جهان دید یک سر پر از کشتمند در و دشت پرگاو و پرگوسفند زمینی که آباد هرگز نبود بروبر ندیدند کشت و درود نگه کرد کسری برومند یافت بهرخانه ای چند فرزند یافت خمیده سر از بار شاخ درخت به فر جهاندار بیداربخت به منزل رسیدند نزدیک شاه فرستاده قیصر آمد به راه ابا هدیه و جامه و سیم و زر ز دیبای رومی و چینی کمر نثاری که پوشیده شد روی بوم چنان باژ هرگز نیامد ز روم ز دینار پر کرده ده چرم گاو سه ساله فرستاده شد باژ و ساو ز قیصر یکی نامه ای با نثار نبشته سوی نامور شهریار فرستاده را پیش بنشاندند نگه کرد و نامه برو خواندند بسی نرم پیغامها داده بود ز چیزی که پیشش فرستاده بود کزین پس فزون تر فرستیم چیز که این ساو بد باژ بایست نیز بپذرفت شاه آنک او دید رنج فرستاد یکسر همه سوی گنج وزان تخت شاه اندر آمد به اسب همی راند تا خان آذرگشسب چو از دور جای پرستش بدید شد از آب دیده رخش ناپدید فرود آمد از اسب برسم بدست به زمزم همی گفت ولب را ببست همان پیش آتش ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت همه زر و گوهر فزونی که برد سراسر به گنجور آتش سپرد پراگند بر موبدان سیم و زر همه جامه بخشیدشان با گهر همه موبدان زو توانگر شدند نیایش کنان پیش آذر شدند به زمزم همی خواندند آفرین بران دادگر شهریار زمین و زانجا بیامد سوی طیسفون زمین شد ز لشکر که بیستون ز بس خواسته کان پراگنده شد ز زر و درم کشور آگنده شد وزان شهر سوی مداین کشید که آنجا بدی گنجها را کلید گلستان چین با چهل اوستاد همی راند در پیش مهران ستاد چو کسری بیامد برتخت خویش گرازان و انباز با بخت خویش جهان چون بهشتی شد آراسته ز داد و ز خوبی پر از خواسته نشستند شاهان ز آویختن به هر جای بیداد و خون ریختن جهان پرشد از فره ایزدی ببستند گفتی دو دست از بدی ندانست کس غارت و تاختن دگر دست سوی بدی آختن جهانی به فرمان شاه آمدند ز کژی و تاری به راه آمدند کسی کو بره بر درم ریختی ازان خواسته دزد بگریختی ز دیبا و دینار بر خشک و آب برخشنده روز و به هنگام خواب بپیوست نامه به هر کشوری به هرنامداری و هر مهتری ز بازارگانان ترک و ز چین ز سقلاب وهرکشوری همچنین ز بس نافه مشک و چینی پرند از آرایش روم وز بوی هند شد ایران به کردار خرم بهشت همه خاک عنبر شد و زر خشت جهانی به ایران نهادند روی بر آسوده از رنج وز گفت وگوی گلابست گویی هوا را سرشک بر آسوده از رنج مرد و پزشک ببارید برگل به هنگام نم نبد کشتورزی ز باران دژم جهان گشت پرسبزه وچارپای در و دشت گل بود و بام سرای همه رودها همچو دریا شده به پالیز گلبن ثریا شده به ایران زبانها بیاموختند روانها بدانش برافروختند ز بازارگانان هر مرز و بوم ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای هرآنکس که از دانش آگاه بود ز گویندگان بر در شاه بود رد وموبد و بخردان ارجمند بداندیش ترسان ز بیم گزند چوخورشید گیتی بیاراستی خروشی ز درگاه برخاستی که ای زیردستان شاه جهان مدارید یک تن بد اندر نهان هرآنکس که از کار دیده ست رنج نیابد به اندازه رنج گنج بگویند یکسر به سالار بار کز آنکس کند مزد او خواستار وگر فام خواهی بیاید ز راه درم خواهد از مرد بی دستگاه نباید که یابد تهیدست رنج که گنجور فامش بتوزد ز گنج کسی کو کند در زن کس نگاه چوخصمش بیاید به درگاه شاه نبیند مگر چاه ودار بلند که با دار تیرست و با چاه بند وگر اسب یابند جایی یله که دهقان بدر بر کند زان گله بریزند خونش بران کشتمند برد گوشت آنکس که یابد گزند پیاده بماند سوارش ز اسب به پوزش رود نزد آذرگشسب عرض بسترد نام دیوان اوی به پای اندر آرند ایوان اوی گناهی نباشد کم و بیش ازین ز پستر بود آنک بد پیش ازین نباشد بران شاه همداستان بدر بر نخواهد جز از راستان هرآنکس که نپسندد این راه ما مبادا که باشد به درگاه ما جهاندار یک روز بنشست شاد بزرگان داننده را بار داد سخن گفت خندان و بگشاد چهر برتخت بنشست بوزرجمهر یکی آفرین کرد برکردگار خداوند پیروز و پروردگار چنین گفت کای داور تازه روی که بر تو نیابد سخن زشت گوی خجسته شهنشاه پیروزگر جهاندار بادانش و با گهر نبشتم سخن چند بر پهلوی ابر دفتر و کاغذ خسروی سپردم به گنجور تا روزگار برآید بخواند مگر شهریار بدیدم که این گنبد دیرساز نخواهد همی لب گشادن به راز اگرمرد برخیزد از تخت بزم نهد برکف خویش جان را برزم زمین را بپردازد از دشمنان شود ایمن از رنج آهرمنان شود پادشا بر جهان سر به سر بیابد سخنها همه دربدر شود دستگاهش چو خواهد فراخ کند گلشن و باغ و میدان و کاخ نهد گنج و فرزند گرد آورد بسی روز برآرزو بشمرد فراز آورد لشکر و خواسته شود کاخ و ایوانش آراسته گر ای دون که درویش باشد به رنج فراز آرد از هر سویی نام و گنج ز روی ریا هرچ گرد آورد ز صد سال بودنش برنگذرد شود خاک وبی بر شود رنج اوی به دشمن بماند همه گنج اوی نه فرزند ماند نه تخت و کلاه نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه چو بشنید آن جستن و باد اوی ز گیتی نگیرد کسی یاد اوی بدین کار چون بگذرد روزگار ازو نام نیکی بود یادگار ز گیتی دوچیزیست جاوید بس دگر هرچ باشد نماند به کس سخن گفتن نغز و کردار نیک نگردد کهن تا جهانست ریک بدین سان بود گردش روزگار خنک مرد با شرم و پرهیزگار مکن شهریارا گنه تا توان بویژه کزو شرم دارد روان بی آزاری و سودمندی گزین که اینست فرهنگ آیین و دین ز من یادگارست چندی سخن گمانم که هرگز نگردد کهن چو بگشاد روشن دل شهریار فروان سخن کرد زو خواستار بدو گفت فرخ کدامست مرد که دارد دلی شاد بی باد سرد چنین گفت کانکو بود بیگناه نبردست آهرمن او را ز راه بپرسیدش از کژی و راه دیو ز راه جهاندار کیهان خدیو بدو گفت فرمان یزدان بهیست که اندر دوگیتی ازو فرهیست دربرتری راه آهرمنست که مرد پرستنده را دشمنست خنک درجهان مرد پیمان منش که پاکی وشرمست پیرامنش چوجانش تنش را نگهبان بود همه زندگانیش آسان بود بماند بدو رادی و راستی نکوبد درکژی وکاستی هران چیز کان بهره تن بود روانش پس از مرگ روشن بود ازین هر دو چیزی ندارد دریغ که بهر نیامست گر بهر تیغ کسی کو بود برخرد پادشا روان را ندارد به راه هوا سخن نشنو ازمرد افزون منش که با جان روشن بود بدکنش چوخستو بیاید به دیگر سرای هم ایدر پر از درد ماند به جای کزین بگذری سفله آن را شناس که از پاک یزدان ندارد سپاس دریغ آیدش بهره تن ز تن شود ز آرزوها ببندد دهن همان بهر جانش که دانش بود نداند نه از دانشی بشنود بپرسید کسری که از کهتران کرا باشد اندیشه مهتران چنین گفت کان کس که داناترست بهر آرزو بر تواناترست کدامست دانا بدوشاه گفت که دانش بود مرد را درنهفت چنین گفت کان کو به فرمان دیو نپردازد از راه کیهان خدیو ده اند اهرمن هم به نیروی شیر که آرند جان وخرد را به زیر بدو گفت کسری که ده دیو چیست کزیشان خرد را بباید گریست چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند با زور و گردن فراز دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین چو نمام و دوروی و ناپاک دین دهم آنک از کس ندارد سپاس به نیکی وهم نیست یزدان شناس بدو گفت ازین شوم ده باگزند کدامست آهرمن زورمند چنین داد پاسخ به کسری که آز ستمکاره دیوی بود دیرساز که اورا نبینند خشنود ایچ همه درفزونیش باشد بسیچ نیاز آنک او را ز اندوه و درد همی کور بینند و رخساره زرد کزین بگذری خسروا دیو رشک یکی دردمندی بود بی پزشک اگر در زمانه کسی بی گزند به تندی شود جان او دردمند دگر ننگ دیوی بود با ستیز همیشه ببد کرده چنگال تیز دگر دیو کینست پرخشم وجوش ز مردم بتابد گه خشم هوش نه بخشایش آرد بروبر نه مهر دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر دگر دیو نمام کو جز دروغ نداند نراند سخن با فروغ بماند سخن چین ودوروی دیو بریده دل از بیم کیهان خدیو میان دوتن کین وجنگ آورد بکوشد که پیوستگی بشکرد دگر دیو بی دانش وناسپاس نباشد خردمند و نیکی شناس به نزدیک او رای و شرم اندکیست به چشمش بدو نیک هردو یکیست ز دانا بپرسید پس شهریار که چون دیو با دل کند کارزار ببنده چه دادست کیهان خدیو که از کار کوته کند دست دیو چنین داد پاسخ که دست خرد ز کردار آهرمنان بگذرد خرد باد جان تو را رهنمون که راهی درازست پیش اندرون ز شمشیر دیوان خرد جوشنست دل وجان داننده زو روشنست گذشته سخن یاد دارد خرد به دانش روان را همی پرورد وگر خود بود آنک خوانیم خیم که با او ندارد دل از دیو بیم جهان خوش بود بردل نیک خوی نگردد بگرد در آرزوی سخنهای باینده گویم کنون که دلرا به شادی بود رهنمون همیشه خردمند و امیدوار نبیند جز از شادی روزگار نیندیشد از کار بد یک زمان ره راست گیرد نگیرد کمان دگر هر که خشنود باشد به گنج نیازد نیارد تنش را به رنج کسی کو به گنج و درم ننگرد همه روز او برخوشی بگذرد دگر دین یزدان پرستست و بس به رنج و به گنج و به آزرم کس ز فرمان یزدان نگردد سرش سرشت بدی نیست هم گوهرش برین همنشانست پرهیز نیز که نفروشد او راه یزدان به چیز بدو گفت زین ده کدامست شاه سوی نیکویها نماینده راه چنین داد پاسخ که راه خرد ز هر دانشی بی گمان بگذرد همان خوی نیکوکه مردم بدوی بماند همه ساله با آب روی وزین گوهران گوهر استوار تن خشندی دیدم از روزگار وزیشان امیدست آهسته تر برآسوده از رنج و شایسته تر وزین گوهران آز دیدم به رنج که همواره سیری نیابد ز گنج بدو گفت شاه از هنرها چه به که گردد بدو مرد جوینده مه چنین داد پاسخ که هر کو ز راه نگردد بود با تنی بیگناه بیابد ز گیتی همه کام ونام از انجام فرجام و آرام و کام بپرسید ازو نامبردار گو کزین ده کدامین بود پیشرو چنین داد پاسخ به آواز نرم سخنهای دانش به گفتار گرم فزونی نجوید برین بر خرد خرد بی گمان برهنر بگذرد وزان پس ز دانا بپرسید مه که فرهنگ مردم کدامست به چنین داد پاسخ که دانش بهست خردمند خود برجهان برمهست که دانا بلندی نیازد به گنج تن خویش را دور دارد ز رنج ز نیروی خصمش بپرسید شاه که چون جست خواهی همی دستگاه چنین داد پاسخ که کردار بد بود خصم روشن روان وخرد ز دانا بپرسید پس دادگر که فرهنگ بهتر بود گر گهر چنین داد پاسخ بدو رهنمون که فرهنگ باشد ز گوهر فزون گهر بی هنر زار وخوارست وسست به فرهنگ باشد روان تندرست بدو گفت جان را زدودن بچیست هنرهای تن را ستودن بچیست بگویم کنون گفتها سر به سر اگر یادگیری همه دربدر خرد مرد را خلعت ایزدیست ز اندیشه دورست ودور از بدیست هنرمند کز خویشتن درشگفت بماند هنر زو نباید گرفت همان خوش منش مردم خویش دار نباشد به چشم خردمند خوار اگر بخشش ودانش و رسم و داد خردمند گرد آورد با نژاد بزرگی و افزونی و راستی همی گیرد از خوی بدکاستی ازان پس بپرسید کسری ازوی که ای نامور مرد فرهنگ جوی بزرگی به کوشش بود گر به بخت که یابد جهاندار ازو تاج وتخت چنین داد پاسخ که بخت وهنر چنانند چون جفت با یکدیگر چنان چون تن وجان که یارند وجفت تنومند پیدا و جان در نهفت همان کالبد مرد را پوششست اگر بخت بیدار در کوششست به کوشش نیاید بزرگی به جای مگر بخت نیکش بود رهنمای و دیگر که گیتی فسانه ست و باد چو خوابی که بیننده دارد به یاد چو بیدار گردد نبیند به چشم اگر نیکویی دید اگر درد وخشم دگر پرسشی برگشاد از نهفت بدانا ستوده کدامست گفت چنین داد پاسخ که شاهی که تخت بیاراید و زور یابد ز بخت اگر دادگر باشد و نیک نام بیابد ز گفتار و کردار کام بدو گفت کاندر جهان مستمند کدامست بد روز و ناسودمند چنین داد پاسخ که درویش زشت که نه کام یابد نه خرم بهشت بپرسید و گفتا که بدبخت کیست که همواره از درد باید گریست چنین داد پاسخ که داننده مرد که دارد ز کردار بد روی زرد بپرسید ازو گفت خرسند کیست به بیشی ز چیز آرزومند کیست چنین داد پاسخ که آنکس که مهر ندارد برین گرد گردان سپهر بدو گفت ما را چه شایسته تر چنین گفت کان کس که آهسته تر بپرسید ازو گفت آهسته کیست که بر تیز مردم بباید گریست چنین داد پاسخ که از عیب جوی نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی به نزدیک او شرم و آهستگی هنرمندی و رای و شایستگی بپرسید ازو نامور شهریار که ازمردمان کیست امیدوار چنین گفت کان کس که کوشاترست دوگوشش بدانش نیوشاترست بپرسید ازو شهریار جهان از آگاهی نیک و بد در نهان چنین داد پاسخ که از آگهی فراوان بود کژ ومغزش تهی مگر آنک گفتند خاکست جای ندانم چه گویم ز دیگر سرای بدو گفت کسری که آباد شهر کدامست و مازو چه داریم بهر چنین داد پاسخ که آبادجای ز داد جهاندار باشد به پای بپرسید کسری که بیدارتر پسندیده تر مرد وهشیارتر به گیتی کدامست بامن بگوی که بفزاید از دانشش آبروی چنین داد پاسخ که دانای پیر که با آزمایش بود یادگیر بدو گفت کسری که رامش کراست که دارد به شادی همی پشت راست چنین داد پاسخ که هر کو زبیم بود ایمن و باشدش زر و سیم بدو گفت ما را ستایش به چیست به نزدیک هرکس پسندیده کیست چنین داد پاسخ که او را نیاز بپوشد همی رشک با ننگ و آز همان رشک و کینش نباشد نهان پسندیده او باشد اندر جهان ز مرد شکیبا بپرسید شاه که از صبر دارد به سر بر کلاه چنین گفت کان کس که نومید گشت دل تیره رایش چوخورشید گشت دگرآنک روزش بباید شمرد به کار بزرگ اندرون دست برد بدو گفت غم دردل کیست بیش کز اندوه سیرآید از جان خویش چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت بیفتاد و نومید گردد ز بخت بپرسید ازو شهریار بلند که از ما که دارد دلی دردمند چنین گفت کان کو خردمند نیست توانگر کش از بخت فرزند نیست بپرسید شاه از دل مستمند نشسته به گرم اندرون بی گزند بدو گفت با دانشی پارسا که گردد برو ابلهی پادشا بپرسید نومیدتر کس کدام که دارد توانایی و نیک نام چنین گفت کان کو ز کار بزرگ بیفتد بماند نژند وسترگ بپرسید ازو شاه نوشین روان که ای مرد دانا و روشن روان که دانی که بی نام وآرایشست که او از در مهر و بخشایشست بدو گفت مرد فراوان گناه گنهکار درویش و بی دستگاه بپرسید وگفتش که برگوی راست که تا از گذشته پشیمان کراست چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ که بر سر نهد پادشا روز مرگ پشیمان شود دل کند پرهراس که جانش به یزدان بود ناسپاس ودیگر که کردار دارد بسی به نزدیک آن ناسپاسان کسی بپرسید وگفت ای خرد یافته هنرها یک اندر دگر بافته چه دانی کزو تن بود سودمند همان بر دل هر کسی ارجمند چنین داد پاسخ که ناتندرست که دل را جز از شادمانی نجست چو از درد روزی بسستی بود همه آرزو تندرستی بود بپرسید و گفتش که از آرزوی چه بیشست پیداکن ای نیک خوی بدو گفت چون سرفرازی بود همه آرزو بی نیازی بود چو ازبی نیازی بود تندرست نباید جز از کام دل چیز جست ازان پس چنین گفت با رهنمون که بردل چه اندیشه آید فزون چنین داد پاسخ که ای را سه روی بسازد خردمند با راه جوی یکی آنک اندیشد از روز بد مگر بی گنه برتنش بد رسد بترسد ز کار فریبنده دوست که با مغز جان خواهد وخون وپوست سه دیگر ز بیدادگر شهریار که بیگار بستاند از مرد کار چه نیکو بود گردش روزگار خردیافته مرد آموزگار جهان روشن وپادشا دادگر ز گردون نیابی فزون زین هنر بپرسیدش از دین و از راستی کزو دور باشد بدو کاستی بدو گفت شاها بدینی گرای کزو نگسلد یاد کرد خدای همان دوری از کژی و راه دیو بترس از جهانبان و کیهان خدیو به فرمان یزدان نهاده دو گوش وزیشان نباشد کسی با خروش ازان پس بپرسیدش از پادشا که فرماروانست بر پارسا کزایشان کدامست پیروزبخت که باشد به گیتی سزاوار تخت چنین گفت کان کوبود دادگر خرد دارد و رای و شرم و هنر بپرسیدش از دوستان کهن که باشند هم کوشه و یک سخن چنین داد پاسخ که از مرد دوست جوانمردی وداد دادن نکوست نخواهد به تو بد به آزرم کس به سختی بود یار و فریادرس بدو گفت کسری کرا بیش دوست که با او یکی بود از مغز و پوست چنین داد پاسخ که از نیک دل جدایی نخواهد جز از دل گسل دگر آنکسی کو نوازنده تر نکوتر به کردار و سازنده تر بپرسید دشمن کرا بیشتر که باشد بدو بر بداندیش تر چنین داد پاسخ که برترمنش که باشد فروان بدو سرزنش همان نیز کاو آز دارد درشت پرآژنگ رخساره و بسته مشت بپرسید تا جاودان دوست کیست ز درد جدایی که خواهد گریست چنین داد پاسخ که کردار نیک نخواهد جدا بودن از یار نیک چه ماند بدو گفت جاوید چیز که آن چیز کمی نگیرد به نیز چنین داد پاسخ که انباز مرد نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد چنین گفت کین جان دانا بود که بر آرزوها توانا بود بدو گفت شاه ای خداوند مهر چه باشد به پهنا فزون از سپهر چنین گفت کان شاه بخشنده دست ودیگر دل مرد یزدان پرست بپرسید وگفتا چه با زیب تر کزان برفرازد خردمند سر چنین داد پاسخ که ای پادشا مده گنج هرگز بناپارسا چو کردار با ناسپاسان کنی همی خشت خشک اندر آب افگنی بدو گفت اندر چه چیزست رنج کزو کم شود مرد را آز گنج بدو داد پاسخ که ای شهریار همیشه دلت باد چون نوبهار پرستنده شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و گنج بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت چنین گفت با شاه بوزرجمهر که یک سر شگفتست کار سپهر یکی مرد بینیم با دستگاه کلاهش رسیده بابر سیاه که او دست چپ را نداند ز راست ز بخشش فزونی نداند نه کاست یکی گردش آسمان بلند ستاره بگوید که چونست وچند فلک رهنمونش به سختی بود همه بهر او شوربختی بود گرانتر چه دانی بدو گفت شاه چنین داد پاسخ که سنگ گناه بپرسید کز برتری کارها ز گفتارها هم ز کردارها کدامست با ننگ و با سرزنش که باشد ورا هر کسی بدکنش چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه ستیهیدن مردم بیگناه توانگرکه تنگی کند درخورش دریغ آیدش پوشش و پرورش زنانی که ایشان ندارند شرم بگفتن ندارند آواز نرم همان نیک مردان که تندی کنند وگر تنگ دستان بلندی کنند دروغ آنک بی رنگ و زشتست وخوار چه بر نابکار و چه بر شهریار به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت که هم آشکارست و هم در نهفت کزو مرد داننده جوشن کند روان را بدان چیز روشن کند چنین داد پاسخ که کوشان بدین به گیتی نیابد جز از آفرین دگر آنک دارد ز یزدان سپاس بود دانشی مرد نیکی شناس بدو گفت کسری که کرده چه به چه ناکرده از شاه وز مرد مه چه بهتر کزو باز داریم چنگ گرفته چه بهتر ز بهر درنگ چه بهتر ز فرمودن وداشتن وگر مرد را خوار بگذاشتن به پاسخ نگه داشتن گفت خشم که از بیگناهان بخوابند چشم دگر آنک بیدار داری روان بکوشی تو در کارها تا توان فروهشته کین برگرفته امید بتابد روان زو به کردار شید ز کار بزه چند یابی مزه بیفگن مزه دور باش از بزه سپاس ازخداوند خورشید و ماه که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه چو این کار دلگیرت آمد ببن ز شطرنج باید که رانی سخن
فردوسی
 
۱۰

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۶

 
نویسنده نامه را پیش خواند وزین داستان چند با او براند برستم یکی نامه فرمود شاه نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه که ای پهلوان زاده پر هنر ز گردان لشکر برآورده سر دل شهریاران و پشت کیان بفرمان هر کس کمر بر میان توی از نیاکان مرا یادگار همیشه کمربسته کارزار ترا داد گردون بمردی پلنگ بدریا ز بیمت خروشان نهنگ جهان را ز دیوان مازندران بشستی و کندی بدان را سران چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه بسا دشمنان کز تو بیجان شدست بسا بوم و بر کز تو ویران شدست سر پهلوانی و لشکر پناه بنزدیک شاهان ترا دستگاه همه جادوان را ببستی بگرز بیفروختی تاج شاهان ببرز چه افراسیاب و چه شاهان چین نوشته همه نام تو بر نگین هران بند کز دست تو بسته شد گشایندگان را جگر خسته شد گشاینده بند بسته توی کیان را سپهر خجسته توی ترا ایزد این زور پیلان که داد دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد بدان داد تا دست فریاد خواه بگیری برآری ز تاریک چاه کنون این یکی کار بایسته پیش فراز آمد و اینت شایسته خویش بتو دارد امید گودرز و گیو که هستی بهر کشور امروز نیو شناسی بنزدیک من جاهشان زبان و دل و رای یکتاهشان سزدگر تو اینرا نداری برنج بخواه آنچ باید ز مردان و گنج که هرگز بدین دودمان غم نبود فروزنده تر زین چنانکم شنود نبد گیو را خود جز این پور کس چه فرزند بود و چه فریادرس فراوان بنزد منش دستگاه مرا و نیای مرا نیکخواه بهر سو که جویمش یابم بجای بهر نیک و بد پیش من بربپای چو این نامه من بخوانی مپای بزودی تو با گیو خیز اندرآی بدان تا بدین کار با ما بهم زنی رای فرخ بهر بیش و کم ز مردان وز گنج وز خواسته بیارم بپیش تو آراسته بفرخ پی و بر شده نام تو ز توران برآید همه کام تو چنانچون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند یابد رها چو برنامه بنهاد خسرو نگین بشد گیو و بر شاه کرد آفرین سواران دوده همه برنشاند بیزدان پناهید و لشکر براند چو نخجیر از آنجا که برداشتی دو روزه بیک روزه بگذاشتی بیابان گرفت و ره هیرمند همی رفت پویان بساند نوند بکوه و بصحرا نهادند روی همی شد خلیده دل و راه جوی چو از دیده گه دیده بانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید که آمد سواری سوی هیرمند سواران بگرد اندرش نیز چند درفشی درفشان پس پشت اوی یکی زابلی تیغ در مشت اوی غو دیده بشنید دستان سام بفرمود بر چرمه کردن لگام پراندیشه آمد پذیره براه بدان تا نباشد یکی کینه خواه ز ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی بدل گفت کاری نو آمد بشاه فرستاده گیوست کامد براه چو نزدیک شد پهلوان سپاه نیایش کنان برگرفتند راه بپرسید دستان ز ایرانیان ز شاه و ز پیکار تورانیان درود بزرگان بدستان بداد ز شاه و ز گردان فرخ نژاد همه درد دل پیش دستان بخواند غم پور گم بوده با او براند همی گفت رویم نبینی برنگ ز خون مژه پشت پایم بلنگ ازان پس نشان تهمتن بخواست بپرسید و گفتش که رستم کجاست بدو گفت رستم بنخچیر گور بیاید همانا که برگشت هور شوم گفت تا من ببینمش روی ز خسرو یکی نامه دارم بدوی بدو گفت دستان کز ایدر مرو که زود آید از دشت نخچیرگو تو تا رستم آید بخانه بپای یک امروز با ما بشادی گرای چو گیو اندر آمد بایوان ز راه تهمتن بیامد ز نخچیرگاه پذیره شدش گیو کامد فراز پیاده شد از اسب و بردش نماز پر از آرزو دل پر از رنگ روی برخ برنهاد از دو دیده دو جوی چو رستم دل گیو را خسته دید بآب مژه روی او شسته دید بدو گفت باری تباهست کار بایوان و بر شاه بد روزگار ز اسب اندر آمد گرفتش ببر بپرسیدش از خسرو تاجور ز گودرز وز طوس وز گستهم ز گردان لشکر همه بیش و کم ز شاپور و فرهاد وز بیژنا ز رهام و گرگین وز هرتنا چو آواز بیژن رسیدش بگوش برآمد بناکام ازو یک خروش برستم چنین گفت کای بآفرین گزین همه خسروان زمین چنان شاد گشتم بدیدار تو بدین پرسش خوب و گفتار تو درستند ازین هرک بردی تو نام ازیشان فراوان درود و پیام نبینی که بر من بپیران سرم چه آمد ز بخت بد اندر خورم چه چشم بد آمد بگودرزیان کزان سود ما را سر آمد زیان ز گیتی مرا خود یکی پور بود همم پور و هم پاک دستور بود شد از چشم من در جهان ناپدید بدین دودمان کس چنین غم ندید چنینم که بینی بپشت ستور شب و روز تازان بتاریک هور ز بیژن شب و روز چون بیهشان بجستم بهر سو ز هر کس نشان کنون شاه با جام گیتی نمای بپیش جهان آفرین شد بپای چه مایه خروشید و کرد آفرین بجشن کیان هرمز فرودین پس آمد ز آتشکده تا بگاه کمربست و بنهاد بر سر کلاه همان جام رخشنده بنهاد پیش بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش بتوران نشان داد زو شهریار ببند گران و ببد روزگار چو در جام کیخسرو ایدون نمود سوی پهلوانم دوانید زود کنون آمدم با دلی پر امید دو رخساره زرد و دو دیده سپید ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی بفریاد هر کس کمر همی گفت و مژگان پر از آب زرد همی برکشید از جگر باد سرد ازان پس که نامه برستم بداد همه کار گرگین بدو کرد یاد ازو نامه بستد دو دیده پر آب همه دل پر از کین افراسیاب پس از بهر بیژن خروشید زار فرو ریخت از دیده خون برکنار بگیو آنگهی گفت مندیش ازین که رستم نگرداند از رخش زین مگر دست بیژن گرفته بدست همه بند و زندان او کرده پست بنیروی یزدان و فرمان شاه ز توران بگردانم این تاج و گاه وز آنجا بایوان رستم شدند بره بر همی رای رفتن زدند چو آن نامه شاه رستم بخواند ز گفتار خسرو بخیره بماند ز بس آفرید جهاندار شاه بد آن نامه بر پهلوان سپاه بگیو آنگهی گفت بشناختم بفرمان او راه را ساختم بدانستم این رنج و کردار تو کشیدن بهر کار تیمار تو چه مایه ترا نزد من دستگاه بهر کینه گاه اندرون کینه خواه چه کین سیاوش چه مازندران کمر بسته بر پیش جنگاوران برین آمدن رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی بدیدار تو سخت شادان شدم ولیکن ز بیژن غریوان شدم نبایستمی کاین چنین سوگوار ترا دیدمی خسته روزگار من از بهر این نامه شاه را بفرمان بسر بسپرم راه را ز بهر ترا خود جگر خسته ام بدین کار بیژن کمر بسته ام بکوشم بدین کارگر جان من ز تن بگسلد پاک یزدان من من از بهر بیژن ندارم برنج فدا کردن جان و مردان و گنج بنیروی یزدان ببندم کمر ببخت شهنشاه پیروزگر بیارمش زان بند تاریک چاه نشانمش با شاه در پیشگاه سه روز اندرین خان من شاد باش ز رنج و ز اندیشه آزاد باش که این خانه زان خانه بخشیده نیست مرا با تو گنج و تن و جان یکیست چهارم سوی شهر ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم چو رستم چنین گفت بر جست گیو ببوسید دست و سر و پای نیو برو آفرین کرد کای نامور بمردی و نیروی و بخت و هنر بماناد بر تو چنین جاودان تن پیل و هوش و دل موبدان ز هر نیکی بهره ور بادیا چنین کز دلم زنگ بزدادیا چو رستم دل گیو پدرام دید ازان پس بنیکی سرانجام دید بسالار خوان گفت پیش آر خوان بزرگان و فرزانگان را بخوان زواره فرامرز و دستان و گیو نشستند بر خوان سالار نیو بخوردند خوان و بپرداختند نشستنگه رود و می ساختند نوازنده رود با میگسار بیامد بایوان گوهر نگار همه دست لعل از می لعل فام غریونده چنگ و خروشنده جام بروز چهارم گرفتند ساز چو آمدش هنگام رفتن فراز بفرمود رستم که بندید بار سوی شاه ایران بسیچید کار سواران گردنکش از کشورش همه راه را ساخته بر درش بیامد برخش اندر آورد پای کمر بست و پوشید رومی قبای بزین اندر افگند گرز نیا پر از جنگ سر دل پر از کیمیا بگردون برافراخته گوش رخش ز خورشید برتر سر تاج بخش خود و گیو با زابلی صد سوار ز لشکر گزید از در کارزار که نابردنی بود برگاشتند بزال و فرامرز بگذاشتند سوی شهر ایران نهادند روی همه راه پویان و دل کینه جوی چو رستم بنزدیک ایران رسید بنزدیک شهر دلیران رسید یکی باد نوشین درود سپهر برستم رسانید شادان بمهر بر رستم آمد همانگاه گیو کز ایدر نباید شدن پیش نیو شوم گفت و آگه کنم شاه را که پیمود رخش تهم راه را چو رفت از بر رستم پهلوان بیامد بدرگاه شاه جوان چو نزدیک کیخسرو آمد فراز ستودش فراوان و بردش نماز پس از گیو گودرز پرسید شاه که رستم کجا ماند چون بود راه بدو گفت گیو ای شه نامدار برآید ببخت تو هرگونه کار نتابید رستم ز فرمان تو دلش بسته دیدم بپیمان تو چو آن نامه شاه دادم بدوی بمالید بر نامه بر چشم و روی عنان با عنان من اندر ببست چنانچون بود گرد خسروپرست برفتم من از پیش تا با تو شاه بگویم که آمد تهمتن ز راه بگیو آنگهی گفت رستم کجاست که پشت بزرگی و تخم وفاست گرامیش کردن سزاوار هست که نیکی نمایست و خسروپرست بفرمود خسرو بفرزانگان بمهتر نژادان و مردانگان پذیره شدن پیش او با سپاه که آمد بفرمان خسرو براه بگفتند گودرز کشواد را شه نوذران طوس و فرهاد را دو بهره ز گردان گردنکشان چه از گرزداران مردمکشان بر آیین کاوس برخاستند پذیره شدن را بیاراستند جهان شد ز گرد سواران بنفش درخشان سنان و درفشان درفش چو نزدیک رستم فراز آمدند پیاده برسم نماز آمدند ز اسب اندر آمد جهان پهلوان کجا پهلوانان بپیشش نوان بپرسید مر هریکی را ز شاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه نشستند گردان و رستم بر اسب بکردار رخشنده آذرگشسب
فردوسی
 
۱۱

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۳

 
چو خورشید سر برزد از کوهسار سواران توران ببستند بار بتوفید شهر و برآمد خروش تو گفتی همی کر کند نعره گوش بدرگاه افراسیاب آمدند کمربستگان بر درش صف زدند همه یکسره جنگ را ساخته دل از بوم و آرام پرداخته بزرگان توران گشاده کمر به پیش سپهدار بر خاک سر همه جنگ را پاک بسته میان همه دل پر از کین ایرانیان کز اندازه بگذشت ما را سخن چه افگند باید بدین کار بن کزین ننگ بر شاه و گردنکشان بماند ز کردار بیژن نشان بایران بمردان ندانندمان زنان کمربسته خوانندمان برآشفت پس شه بسان پلنگ ازان پس بفرمودشان ساز جنگ به پیران بفرمود تا بست کوس که بر ما ز ایران همین بد فسوس بزد نای رویین بدرگاه شاه بجوشید در شهر توران سپاه یلان صف کشیدند بر در سرای خروش آمد از بوق و هندی درای سپاهی ز توران بدان مرز راند که روی زمین جز بدریا نماند چو از دیدگه دیدبان بنگرید زمین را چو دریای جوشان بدید بر رستم آمد که ببسیچ کار که گیتی سیه شد ز گرد سوار بدو گفت ما زین نداریم باک همی جنگ را برفشانیم خاک بنه با منیژه گسی کرد و بار بپوشید خود جامه کارزار ببالا برآمد سپه را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر بگردان جنگاور آواز کرد که پیش آمد امروز ننگ و نبرد کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار کجا نیزه و گرزه گاوسار هنرها کنون کرد باید پدید برین دشت بر کینه باید کشید برآمد خروشیدن کرنای تهمتن برخش اندر آورد پای ازان کوه سر سوی هامون کشید چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید کشیدند لشکر بران پهن جای بهرسو ببستند ز آهن سرای بیاراست رستم یکی رزمگاه که از گرد اسبان هوا شد سیاه ابر میمنه اشکش و گستهم سواران بسیار با او بهم چو رهام و چون زنگه بر میسره بخون داده مر جنگ را یکسره خود و بیژن گیو در قلبگاه نگهدار گردان و پشت سپاه پس پشت لشکر که بیستون حصاری ز شمشیر پیش اندرون چو افراسیاب آن سپه را بدید که سالارشان رستم آمد پدید غمی گشت و پوشید خفتان جنگ سپه را بفرمود کردن درنگ برابر به آیین صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید چپ لشکرش را بپیران سپرد سوی راستش را به هومان گرد بگرسیوز و شیده قلب سپاه سپرد و همی کرد هر سو نگاه تهمتن همی گشت گرد سپاه ز آهن بکردار کوهی سیاه فغان کرد کای ترک شوریده بخت که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت ترا چون سواران دل جنگ نیست ز گردان لشکر ترا ننگ نیست که چندین بپیش من آیی بکین بمردان و اسبان بپوشی زمین چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ همی پشت بینم ترا سوی جنگ ز دستان تو نشنیدی آن داستان که دارد بیاد از گه باستان که شیری نترسد ز یک دشت گور ستاره نتابد چو تابنده هور بدرد دل و گوش غرم سترگ اگر بشنود نام چنگال گرگ چو اندر هوا باز گسترد پر بترسد ز چنگال او کبک نر نه روبه شود ز آزمودن دلیر نه گوران بسایند چنگال شیر چو تو کس سبکسار خسرو مباد چو باشد دهد پادشاهی بباد بدین دشت و هامون تو از دست من رهایی نیابی بجان و بتن چو این گفته بشنید ترک دژم بلرزید و برزد یکی تیز دم برآشفت کای نامداران تور که این دشت جنگست گر جای سور بباید کشیدن درین رزم رنج که بخشم شما رابسی تاج و گنج چو گفتار سالارشان شد بگوش زگردان لشکر برآمد خروش چنان تیره گون شد ز گرد آفتاب که گفتی همی غرقه ماند در آب ببستند بر پیل رویینه خم دمیدند شیپور با گاودم ز جوشن یکی باره آهنین کشیدند گردان بروی زمین بجوشید دشت و بتوفید کوه ز بانگ سواران هر دو گروه درفشان بگرد اندرون تیغ تیز تو گفتی برآمد همی رستخیز همی گرز بارید همچون تگرگ ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ و زان رستمی اژدهافش درفش شده روی خورشید تابان بنفش بپوشید روی هوا گرد پیل بخورشید گفتی براندود نیل بهر سو که رستم برافگند رخش سران را سر از تن همی کرد بخش بچنگ اندرون گرزه گاوسار بسان هیونی گسسته مهار همی کشت و می بست در رزمگاه چو بسیار کرد از بزرگان تباه بقلب اندر آمد بکردار گرگ پراگنده کرد آن سپاه بزرگ برآمد چو باد آن سران را ز جای همان بادپایان فرخ همای چو گرگین و رهام و فرهاد گرد چپ لشکر شاه توران ببرد درآمد چو باد اشکش از دست راست ز گرسیوز تیغ زن کینه خواست بقلب اندرون بیژن تیزچنگ همی بزمگاه آمدش جای جنگ سران سواران چو برگ درخت فرو ریخت از بار و برگشت بخت همه رزمگه سربسر جوی خون درفش سپهدار توران نگون سپهدار چون بخت برگشته دید دلیران توران همه کشته دید بیفگند شمشیر هندی ز دست یکی اسب آسوده تر برنشست خود و ویژگان سوی توران شتافت کزایرانیان کام و کینه نیافت برفت از پسش رستم گرد گیر ببارید بر لشکرش گرز و تیر دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهخت ازیشان بدم سواران جنگی ز توران هزار گرفتند زنده پس از کارزار بلشکرگه آمد ازان رزمگاه که بخشش کند خواسته بر سپاه ببخشید و بنهاد بر پیل بار بپیروزی آمد بر شهریار
فردوسی
 
۱۲

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۱

 
سپهدار ایران و توران دژم فراز آمدند اندر آن کین به هم همی برنوشتند هر دو زمین همه دل پر از درد و سر پر ز کین به آوردگاه سواران ز گرد فروماند خورشید روز نبرد به تیغ و به خنجر به گرز و کمند ز هر گونه برنهادند بند فراز آمد آن گردش ایزدی از ایران به توران رسید آن بدی ابا خواست یزدانش چاره نماند کرا کوشش و زور و یاره نماند نگه کرد پیران که هنگام چیست بدانست کان گردش ایزدیست ولیکن به مردی همی کرد کار بکوشید با گردش روزگار از آن پس کمان برگرفتند و تیر دو سالار لشکر دو هشیار پیر یکی تیرباران گرفتند سخت چو باد خزان بر جهد بر درخت نگه کرد گودرز تیر خدنگ که آهن ندارد مر او را نه سنگ به برگستوان برزد و بردرید تگاور بلرزید و دم درکشید بیفتاد و پیران درآمد به زیر بغلتید زیرش سوار دلیر بدانست کآمد زمانه فراز وز آن روز تیره نیابد جواز ز نیرو به دو نیم شد دست راست هم آنگه بغلتید و بر پای خاست ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه غمی شد ز درد دویدن ستوه همی شد بر آن کوهسر بر دوان کزو بازگردد مگر پهلوان نگه کرد گودرز و بگریست زار بترسید از گردش روزگار بدانست کش نیست با کس وفا میان بسته دارد ز بهر جفا فغان کرد کای نامور پهلوان چه بودت که ایدون پیاده دوان به کردار نخچیر در پیش من کجات آن سپاه ای سر انجمن نیامد ز لشکر ترا یار کس وز ایشان نبینمت فریادرس کجات آنهمه زور و مردانگی سلیح و دل و گنج و فرزانگی ستون گوان پشت افراسیاب کنون شاه را تیره گشت آفتاب زمانه ز تو زود برگاشت روی به هنگام کینه تو چاره مجوی چو کارت چنین گشت زنهار خواه بدان تات زنده برم نزد شاه ببخشاید از دل همی بر تو بر که هستی جهان پهلوان سر به سر بدو گفت پیران که این خود مباد به فرجام بر من چنین بد مباد از این پس مرا زندگانی بود به زنهار رفتن گمانی بود خود اندر جهان مرگ را زاده ایم بدین کار گردن ترا داده ایم شنیدستم این داستان از مهان که هرچند باشی به خرم جهان سرانجام مرگست زو چاره نیست به من بر بدین جای پیغاره نیست همی گشت گودرز بر گرد کوه نبودش بدو راه و آمد ستوه پیاده ببود و سپر برگرفت چو نخچیربانان که اندر گرفت گرفته سپر پیش و ژوپین به دست به بالا نهاده سر از جای پست همی دید پیران مر او را ز دور بجست از بر سنگ سالار تور بینداخت خنجر به کردار تیر بیامد به بازوی سالار پیر چو گودرز شد خسته بر دست اوی ز کینه به خشم اندر آورد روی بینداخت ژوپین به پیران رسید زره بر تنش سر به سر بردرید ز پشت اندر آمد به راه جگر بغرید و آسیمه برگشت سر برآمدش خون جگر بر دهان روانش برآمد هم اندر زمان چو شیر ژیان اندر آمد به سر بنالید با داور دادگر بر آن کوه خارا زمانی تپید پس از کین و آوردگاه آرمید زمانه به زهر آب دادست چنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ چنین است خود گردش روزگار نگیرد همی پند آموزگار چو گودرز بر شد بر آن کوهسار بدیدش بر آن گونه افگنده خوار دریده دل و دست و بر خاک سر شکسته سلیح و گسسته کمر چنین گفت گودرز کای نره شیر سر پهلوانان و گرد دلیر جهان چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید چو گودرز دیدش چنان مرده خوار به خاک و به خون بر تپیده به زار فروبرد چنگال و خون برگرفت بخورد و بیالود روی ای شگفت ز خون سیاوش خروشید زار نیایش همی کرد بر کردگار ز هفتاد خون گرامی پسر بنالید با داور دادگر سرش را همی خواست از تن برید چنان بدکنش خویشتن را ندید درفشی به بالینش بر پای کرد سرش را بدان سایه برجای کرد سوی لشکر خویش بنهاد روی چکان خون ز بازوش چون آب جوی همه کینه جویان پرخاشجوی ز بالا به لشکر نهادند روی ابا کشتگان بسته بر پشت زین بر ایشان سرآورده پرخاش و کین چو با کینه جویان نبد پهلوان خروشی برآمد ز پیر و جوان که گودرز بر دست پیران مگر ز پیری به خون اندر آورد سر همی زار بگریست لشکر همه ز نادیدن پهلوان رمه درفشی پدید آمد از تیره گرد گرازان و تازان به دشت نبرد برآمد ز لشکرگه آوای کوس همی گرد بر آسمان داد بوس بزرگان بر پهلوان آمدند پر از خنده و شادمان آمدند چنین گفت لشکر مگر پهلوان از او بازگردید تیره روان که پیران یکی شیردل مرد بود همه ساله جویای آورد بود چنین یاد کرد آن زمان پهلوان سپرده بدو گوش پیر و جوان به انگشت بنمود جای نبرد بگفت آنک با او زمانه چه کرد به رهام فرمود تا برنشست به آوردن او میان را ببست بدو گفت او را به زین برببند بیاور چنان تازیان بر نوند درفش و سلیحش چنان هم که هست به درع و میانش مبر هیچ دست بر آن گونه چون پهلوان کرد یاد برون تاخت رهام چون تندباد کشید از بر اسب روشن تنش به خون اندرون غرقه بد جوشنش چنان هم ببستش به خم کمند فرود آوریدش ز کوه بلند درفشش چو از جایگاه نشان ندیدند گردان گردنکشان همه خواندند آفرین سر به سر ابر پهلوان زمین در به در که ای نامور پشت ایران سپاه پرستنده تخت تو باد ماه فدای سپه کرده ای جان و تن به پیری زمان روزگار کهن چنین گفت گودرز با مهتران که چون رزم ما گشت ز این سان گران مرا در دل آید که افراسیاب سپه بگذراند بدین روی آب سپاه وی آسوده از رنج و تاب بمانده سپاهم چنین در شتاب ولیکن چنین دارم امید من که آید جهاندار خورشید من بیفروزد این رزمگه را به فر بیارد سپاهی به نو کینه ور یکی هوشمندی فرستاده ام بسی شاه را پندها داده ام که گر شاه ترکان بیارد سپاه نداریم پای اندر این کینه گاه گمانم چنان است کو با سپاه به یاری بیاید بدین رزمگاه مر این کشتگان را بر این دشت کین چنین هم بدارید بر پشت زین کز این کشتگان جان ما بیغم است روان سیاووش ز این خرم است اگر هم چنین نزد شاه آوریم شود شاد و ز این پایگاه آوریم که آشوب ترکان و ایرانیان از این بد کجا کم شد اندر میان همه یکسره خواندند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین همه سودمندی ز گفتار تست خور و ماه روشن بدیدار تست برفتند با کشتگان همچنان گروی زره را پیاده دوان
فردوسی
 
۱۳

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳۲

 
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند پذیره سپهبد سپاه آمدند به پیش سپه بود گستهم شیر بیامد بر پهلوان دلیر زمین را ببوسید و کرد آفرین سپاهت بی آزار گفتا ببین چنانچون سپردی سپردم به هم در این بود گودرز با گستهم که اندر زمان از لب دیده بان به گوش آمد از کوه زیبد فغان که از گرد شد دشت چون تیره شب شگفتی برآمد ز هر سو جلب خروشیدن کوس با کرنای بجنباند آن دشت گویی ز جای یکی تخت پیروزه بر پشت پیل درفشان به کردار دریای نیل هوا شد به سان پرند بنفش ز تابیدن کاویانی درفش درفشی به بالای سرو سهی پدید آمد از دور با فرهی به گردش سواران جوشنوران زمین شد بنفش از کران تا کران پس هر درفشی درفشی به پای چه از اژدها و چه پیکر همای اگر همچنین تیزرانی کنند به یک روز دیگر بدینجا رسند ز کوه کنابد همان دیده بان بدید آن شگفتی و آمد دوان چنین گفت گر چشم من تیره نیست وز اندوه دیدار من خیره نیست ز ترکان برآورد ایزد دمار همه رنجشان سر به سر گشت خوار سپاه اندر آمد ز بالا به پست خروشان و هر یک درفشی به دست درفش سپهدار توران نگون همی بینم از پیش غرقه به خون همان ده دلاور کز ایدر برفت ابا گرد پیران به آورد تفت همی بینم از دورشان سرنگون فگنده بر اسبان و تن پر ز خون دلیران ایران گرازان به هم رسیدند یکسر بر گستهم وز آن سوی زیبد یکی تیره گرد پدید آمد و دشت شد لاژورد میان سپه کاویانی درفش به پیش اندرون تیغهای بنفش درفش شهنشاه با بوق و کوس پدید آمد و شد زمین آبنوس برفتند لهاک و فرشیدورد بدانجا که بد جایگاه نبرد بدیدند کشته به دیدار خویش سپهبد برادر جهاندار خویش ابا ده سوار آن گزیده سران ز ترکان دلیران جنگاوران بر آن دیده بر زار و جوشان شدند ز خون برادر خروشان شدند همی زار گفتند کای نره شیر سپهدار پیران سوار دلیر چه بایست آن رادی و راستی چو رفتن ز گیتی چنین خواستی کنون کام دشمن برآمد همه به بد بر تو گیتی سرآمد همه که جوید کنون در جهان کین تو که گیرد کنون راه و آیین تو از این شهر ترکان و افراسیاب بد آمد سرانجامت ای نیک یاب بباید بریدن سر خویش پست به خون غرقه کردن بر و یال و دست چو اندرز پیران نهادند پیش نرفتند بر خیره گفتار خویش ز گودرز چون خواست پیران نبرد چنین گفت با گرد فرشیدورد که گر من شوم کشته بر کینه گاه شما کس مباشید پیش سپاه اگر کشته گردم بر این دشت کین شود تنگ بر نامداران زمین نه از تخمه ویسه ماند کسی که اندر سرش مغز باشد بسی که بر کینه گه چونک ما را کشند چو سرهای ما سوی ایران کشند ز گودرز خواهد سپه زینهار شما خویشتن را مدارید خوار همه راه سوی بیابان برید مگر کز بد دشمنان جان برید به لشکرگه خویش رفتند باز همه دیده پر خون و دل پر گداز بدانست لشکر سراسر همه که شد بی شبان آن گرازان رمه همه سر به سر زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند به نزدیک لهاک و فرشیدورد برفتند با دل پر از باد سرد که اکنون چه سازیم ز این رزمگاه چو شد پهلوان پشت توران سپاه چنین گفت هر کس که پیران گرد جز از نام نیکو ز گیهان نبرد که را دل دهد نیز بستن کمر ز آهن کله برنهادن به سر چنین گفت لهاک و فرشیدورد که از خواست یزدان کرانه که کرد چنین راند بر سر ورا روزگار که بر کینه کشته شود زار و خوار به شمشیر کرده جدا سر ز تن نیابد همی کشته گور و کفن به هرجای کشته کشان دشمنش پر از خون سر و درع و خسته تنش کنون بودنی بود و پیران گذشت همه کار و کردار او باد گشت ستون سپه بود تا زنده بود به مهر سپه جانش آگنده بود سپه را ز دشمن نگهدار بود پسر با برادر برش خوار بود بدان گیتی افتاد نیک و بدش همانا که نیک است با ایزدش بس از لشکر خویش تیمار خورد ز گودرز پیمان ستد در نبرد که گر من شوم کشته در کینه گاه نجویی تو کین زان سپس با سپاه گذرشان دهی تا به توران شوند کمین را نسازی بریشان کمند ز پیمان نگردند ایرانیان از این در کنون نیست بیم زیان سه کار است پیش آمده ناگزیر همه گوش دارید برنا و پیر اگرتان به زنهار باید شدن کنونتان همی رای باید زدن وگر بازگشتن به خرگاه خویش سپردن به نیک و به بد راه خویش وگر جنگ را گرد کرده عنان یکایک به خوناب داده سنان گر ایدون کتان دل گراید به جنگ بدین رزمگه کرد باید درنگ که پیران ز مهتر سپه خواسته است سپهبد یکی لشکر آراسته است زمان تا زمان لشکر آید پدید همی کینه ز ایشان بباید کشید ز هرگونه رانیم یکسر سخن جز از خواست یزدان نباشد ز بن ور ایدون کتان رای شهرست و گاه همانا که بر ما نگیرند راه وگرتان به زنهار شاه است رای بباید بسیچید و رفتن ز جای وگرتان سوی شهر ایران هواست دل هر کسی بر تنش پادشاست ز ما دو برادر مدارید چشم که هرگز نشوییم دل را ز خشم کز این تخمه ویسگان کس نبود که بند کمر بر میانش نسود بر اندرز سالار پیران شویم ز راه بیابان به توران شویم ار ایدونک بر ما بگیرند راه بکوشیم تا هستمان دستگاه چو ترکان شنیدند ز ایشان سخن یکی نیک پاسخ فگندند بن که سالار با ده یل نامدار کشیدند کشته بر آن گونه خوار وز آن روی کیخسرو آید پدید که یارد بدین رزمگاه آرمید نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر نه گنج و نه سالار و نه نامور نه نیروی جنگ و نه راه گریز چه با خویشتن کرد باید ستیز اگر بازگردیم گودرز و شاه پس ما برانند پیل و سپاه رهایی نیابیم یک تن به جان نه خرگاه بینیم و نه دودمان به زنهار بر ما کنون عار نیست سپاه است بسیار و سالار نیست از آن پس خود از شاه ترکان چه باک چه افراسیاب و چه یک مشت خاک
فردوسی
 
۱۴

فردوسی » شاهنامه » جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب » بخش ۲۵

 
چنان بد که گودرز کشوادگان همی رفت با گیو و آزادگان گرازان و پویان به نزدیک شاه به دریا درون کرد چندی نگاه به چشم آمدش هوم با آن کمند نوان بر لب آب بر مستمند همان گونه آب را تیره دید پرستنده را دیدگان خیره دید به دل گفت کاین مرد پرهیزگار ز دریای چیچست گیرد شکار نهنگی مگر دم ماهی گرفت به دیدار از او مانده اندر شگفت بدو گفت کای مرد پرهیزگار نهانی چه داری بکن آشکار از این آب دریا چه جویی همی مگر تیره تن را بشویی همی بدو گفت هوم ای سرافراز مرد نگه کن یکی اندر این کارکرد یکی جای دارم بدین تیغ کوه پرستشگه بنده دور از گروه شب تیره بر پیش یزدان بدم همه شب ز یزدان پرستان بدم بدان گه که خیزد ز مرغان خروش یکی ناله زارم آمد به گوش همانگه گمان برد روشن دلم که من بیخ کین از جهان بگسلم بدین گونه آواز هنگام خواب نشاید که باشد جز افراسیاب به جستن گرفتم همه کوه و غار بدیدم در هنگ آن سوگوار دو دستش به زنار بستم چو سنگ بدان سان که خونریز بودش دو چنگ ز کوه اندر آوردمش تازیان خروشان و نوحه زنان چون زنان ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی یکی سست کردم همی بند اوی بدین جایگه در ز چنگم بجست دل و جانم از رستن او بخست بدین آب چیچست پنهان شدست بگفتم ترا راست چونان که هست چو گودرز بشنید این داستان بیاد آمدش گفته راستان از آنجا بشد سوی آتشکده چنانچون بود مردم دلشده نخستین بر آتش ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت بپردخت و بگشاد راز از نهفت همان دیده بر شهریاران بگفت همانگه نشستند شاهان بر اسب برفتند ز ایوان آذر گشسب پراندیشه شد زآن سخن شهریار بیامد به نزدیک پرهیزگار چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید بر ایشان به داد آفرین گسترید همه شهریاران بر او آفرین همی خواندند از جهان آفرین چنین گفت با هوم کاووس شاه به یزدان سپاس و بدویم پناه که دیدم رخ مرد یزدان پرست توانا و با دانش و زور دست چنین داد پاسخ پرستنده هوم که آباد بادا به داد تو بوم بدین شاه نوروز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد پرستنده بودم بدین کوهسار که بگذشت بر گنگ دژ شهریار همی خواستم تا جهان آفرین بدو دارد آباد روی زمین چو باز آمد او شاد و خندان شدم نیایش کنان پیش یزدان شدم سروش خجسته شبی ناگهان بکرد آشکارا به من بر نهان از این غار بی بن برآمد خروش شنیدم نهادم به آواز گوش کسی زار بگریست بر تخت عاج چه بر کشور و لشکر و تیغ و تاج ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ کمندی که زنار بودم به چنگ بدیدم سر و گوش افراسیاب در او ساخته جای آرام و خواب به بند کمندش ببستم چو سنگ کشیدمش بیچاره زآن جای تنگ به خواهش بدو سست کردم کمند چو آمد بر آب بگشاد بند به آب اندرست این زمان ناپدید پی او ز گیتی بباید برید ورا گر برد باز گیرد سپهر بجنبد به گرسیوزش خون و مهر چو فرمان دهد شهریار بلند برادرش را پای کرده به بند بیارند بر کتف او خام گاو بدوزند تا گم کند زور و تاو چو آواز او یابد افراسیاب همانا برآید ز دریای آب بفرمود تا روزبانان در برفتند با تیغ و گیلی سپر ببردند گرسیوز شوم را که آشوب از او بد بر و بوم را به دژخیم فرمود تا برکشید ز رخ پرده شوم را بردرید همی دوخت بر کتف او خام گاو چنین تا نماندش به تن هیچ تاو بر او پوست بدرید و زنهار خواست جهان آفرین را همی یار خواست چو بشنید آوازش افراسیاب پر از درد گریان برآمد ز آب به دریا همی کرد پای آشناه بیامد به جایی که بد پایگاه ز خشکی چو بانگ برادر شنید بر او بدتر آمد ز مرگ آنچه دید چو گرسیوز او را بدید اندر آب دو دیده پر از خون و دل پر شتاب فغان کرد کای شهریار جهان سر نامداران و تاج مهان کجات آن همه رسم و آیین و گاه کجات آن سر تاج و چندان سپاه کجات آن همه دانش و زور دست کجات آن بزرگان خسروپرست کجات آن به رزم اندرون فر و نام کجات آن به بزم اندرون کام و جام که اکنون به دریا نیاز آمدت چنین اختر دیرساز آمدت چو بشنید بگریست افراسیاب همی ریخت خونین سرشک اندر آب چنین داد پاسخ که گرد جهان بگشتم همی آشکار و نهان کز این بخشش بد مگر بگذرم ز بد بدتر آمد کنون بر سرم مرا زندگانی کنون خوار گشت روانم پر از درد و تیمار گشت نبیره فریدون و پور پشنگ برآویخته سر به کام نهنگ همی پوست درند بر وی به چرم کسی را نبینم به چشم آب شرم زبان دو مهتر پر از گفتگوی روان پرستنده پر جستجوی چو یزدان پرستنده او را بدید چنان نوحه زار ایشان شنید ز راه جزیره برآمد یکی چو دیدش مر او را ز دور اندکی گشاد آن کیانی کمند از میان دو تایی بیامد چو شیر ژیان بینداخت آن گرد کرده کمند سر شهریار اندر آمد به بند به خشکی کشیدش ز دریای آب بشد توش و هوش از رد افراسیاب گرفته ورا مرد دین دار دست به خواری ز دریا کشید و ببست سپردش بدیشان و خود بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت
فردوسی
 
۱۵

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۳ - قصیدهٔ ذیل متعلق به غضائری است که عنصری در قصیدهٔ خود که بدنبال خواهد آمد بانتقاد و خرده گیری از آن پرداخته است

 
اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال مرا ببین که ببینی کمال را بکمال من آن کسم که بمن تا بحشر فخر کند هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال همه کس از قبل نیستی فغان دارند گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال من آن کسم که فغانم بچرخ زهره رسید ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم بس ای ملک که نه گوهر فروختم بجوال بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا ملک فریب بخوانند و جادوی محتال بس ای ملک که جهانرا بشبهت افکندی که زر سرخست این یا شکسته سنگ و سفال بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال بس ای ملک که نه قرآن بمعجز آوردم که ذوالجلالش چندین جلال داد و جمال بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن نه کیمیا که ازو هیچکس ندید خیال بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند مرا بهر دو جهان در صحیفۀ اعمال بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم که در مسیح شنیدم ز جملۀ جهال بس ای ملک که بس از غالیان یافه سخن سته شوی و بر آن تیغت افکند اشعال بس ای ملک که دو دست ترا بگاه عطا نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال بس ای ملک که جهان سر بسر حدیث منست میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست بمن رهی چه رسد زین همه زمانه عیال بس ای ملک که ترا صد هزار سال بقاست قیاس گیر و بتقدیر سال بخش اموال بس ای ملک که عطایت نه گنج و کان سنجند ملوک را همه معیار باشد و مثقال بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم نه زانکه نعمت بر من حرام گشت و وبال بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند بهر زمین و نترسد کس از حرام و حلال همی بترسم کز شاعری ملال آرم ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال همه یکایک دینار و بدرۀ تو و گنج اسیر روز مصافت و صید روز قتال خراج قیصر روم است و سر گزیت خلم بهای بندگی دلهرا ابا چیپال زهی ملک که حلال اینچنین بود دینار به تیغ پالده در خون خصم داده صقال هزار بتکده آواره کرده هر یک ازو هزار شیر دمنده بقهر کرده شکال بلای برهمنانست و قهر قرمطیان هلاک اهرمنانست و آفت دجال ز بهر جود تو آورده از عدم بوجود نکو کنندۀ احوال و راحت از اهوال ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع ایا مظفر فیروز بخت خوب خصال بدین بها که تو یک بیت من خریدستی سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال ایا ملک تو ازین آفتاب راد تری زبان هرکه نیارد دلیل بادا لال نه آفتاب بچندین هزار سال کند همیشه زر که تو از بهر من دهی همه سال دو دست تو بعطا گاه بر مبارز خواست نه موج دریا پیش آمدش نه کان جبال همه ملوک جهان را کجا ثنا گویند عطا تو بخشی ای خسرو خجسته فعال کنون بعالم در مالک الملوک تویی جمالش همه از تست گاه جود و نوال صواب کرد که پیدا نکرد هر دو جهان یگانه ایزد دادار بی نظیر و همال وگرنه هر دو ببخشیدتی بگاه عطا امید بنده نماندی به ایزد متعال به بیت مال تو اندر ز جود تو همه سال نهیب مالامال است و کیل مالامال ازین سپس بزمین بر کجا مصاف کنی چو قصد لشکر دشمن کنی بگاه رحال نه عرض هفت زمین با دو دست و تیغ تو شاه مصاف لشکر جودست و لشکر اقبال حصار نیست که دندان پیل تو نگشاد زمین که سم ستورت برو نکرد اشکال بسا بچرخ بر آورده کاخ دشمن تو بیارمیده ز بیم زوال و یافته هال که باز خورد بدو باد زنده پیل تو شاه کنون رسوم دیارست و کند و مند اطلال دوال کردد اندام پیل وار عدوت چو برزنند بر آن کوس پیلی تو دوال برستخیز نیاز آورد مخالف را چو خیز خیز بطبل اندر افکند طبال هگرز دیدۀ دشمن بباغ دولت خویش بلند سرو نبیند نه نونشانده نهال چنانکه چشمۀ خورشید روز دولت تو ندید خواهد تا روزگار حشر زوال هر آنکه کوته کرد از مدیح شاه زبان دراز کرد بدو شیر آسمان چنگال بگرد جانش پیچاند اژدهای فلک چو خط دایره گرد اندر آردش دنبال هنوز جود تو مر بنده را نداده عطا هنوز بنده مر او را نکرده هیچ سؤال دو چاکرند ملکرا ز جملۀ رهیان چنین هزار هزار دگر طغان و ینال بنام تیغ یمانی یکی و دیگر جود فنای مال یکی وان دگر در آمال هزار دینار آن جود بینهایت داد هزار دیگر آن اژدهای اعدا مال کجا عطا دهد این ره که باز گردد پیل ز بدره باز ندانی مغاک را ز اطلال بشعر یاد کند روزگار برمکیان دقیقی آنگه کآشفته شد برو احوال سحاق ابن ابراهیم را چه بهره رسید ز فضل برمک و آن شعر قافیه بر دال بیک دو بیت ندانم چه داد فضل بدو فسانه باک ندارد ز نامحال و محال مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درم برغم حاسد و تیمار بدسگال نکال چو آفتاب شدم در جهان گشاده زبان بدل چه داد دو بیت مرا دو بیت المال چه گفت حاسد و آنکس که بدسگال منست بباطن اندر و در آشکار نیک سگال دو بدره یافتی از نعمت و کرامت شاه غنی شدی دگر از جور روزگار منال بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاکتر از شیر دایگان باطفال هزار جیحون بگذاشته است هر دینار چو خضر از بر دریا و صد هزار جبال بتیغ هندی از هندوان گرفته بقهر دلیل نیکی و نیک اختری و فرخ فال هزار بود و هزار دگر ملک بفزود ز یک غزل که ز من خواست بر لطیف غزال دو موسم آمد هر سال از کرامت شاه ز کاروان جمال و ز کاروان جلال امیدوارم کاین بار صد هزار تمام بمن فرستد بر تال فیل بر فبال برحل همت من بر عطا فرستد شاه که کرگدنش نتابد نه نیز ماهی وال همان صنم که بمن بر نکرد چشم از عجب نداد فرقت او مر مرا امید وصال کنون همی رسدم کش بفر دولت شاه ز آفتاب کنم تاج و ماه نو خلخال خدای داد ترا ملک و گفت بفزایم بشاکران تو ای خسرو خجسته خصال نه نعمت ابدیرا مقصری تو بشکر نه کردگار جهانرا بدانچه گفت ابدال ایا محمدی از دین پاک باقی باش همیشه تازه چو دین محمد از شوال صلات تو بهمه دوستان رسیده بطبع همیشه تا صلواتست بر محمد و آل دو بدره زر بگرفتم بفتح ناراین بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال کجا شریف بود چون غضایری بر تو ز طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال نه بندگان همه چون مصطفی بوند بقدر بقدر طاعت مفضول باشد و مفضال
عنصری
 
۱۶

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان محمود و انتقاد از قصیدهٔ غضائری

 
خدایگان خراسان و آفتاب کمال که وقف کرد برو ذوالجلال عزو جلال یمین دولت و دولت بدو نموده هنر امین ملت و ملت بدو گرفته جمال همی خدای ز بهر بقای دولت او از آفرینش بیرون کند فنا و زوال یکی درخت بر آمد ز جود او بفلک که برگ او همه جاه است و بار او همه مال بهار خندان از رنگ آن درخت اثر درخت طوبی از شاخ آن درخت مثال از آن به هشت بهشت آیتی است روز قضا وزین به هفت زمین نعمتی است گاه نوال گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود ز حد دریا بیش آید و ز وزن جبال چو عقل خاطر او را هزار مرتبتست چو چرخ همت او را دو صد هزار خیال نه آب بحر ز ابر سخای او قطره است نه سنگ کوه بوزن عطای او مثقال چو نام او شنوی شادمانه گردد دل چو روی او نگری فر خجسته گردد فال اگر بهمت او بودی اصل و غایت ملک فلکش دیوان بودی ستارگان عمال اگرش پیش نیاید بجود بحر و جبل بپیشش آید جبر و قدر بروز قتال اگر بترک بکاوند مشهد ایلک وگر به هند بجویند دخمۀ چیپال ز خاک تیره خروش هزیمتی شنوند چنانکه زو بزمین اندر اوفتد زلزال ز زخم آن گهر آگین پرند مینا رنگ ز گام آن فرس مهر سم ماه نعال بترک جایگهی نیست ناشده رنگین به هند ناحیتی نیست ناشده اطلال ایا ستارۀ تأیید و عالم تو قیر قوام و قاعدۀ ملک و قبلۀ اقبال ز سال و ماه نویسند مردمان تاریخ بتو نویسد تاریخ خویشتن مه و سال بهر کجا خردست و بهر کجا هنرست همی ز دانش و کردار تو زنند مثال خرد هنر نکند تا نخواهد از تو نظر هنر اثر نکند تا نگیرد از تو مثال هوا که تیر تو بیند بر آیدش دندان اجل که تیغ تو بیند بریزدش چنگال درنگ ز امر تو آموخته است خاک زمین شتاب ز اسب تو آموخته است باد شمال ز بیم تیغ تو تیره بود دل کافر بنور دین تو روشن بود دل ابدال سیاست تو بگیتی علامت مهدیست کجا سیاست تو نیست فتنۀ دجال بس ای ملک ز عطای تو خیره چون گویند که بس نشان ملالت بود ز کبر دلال نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد بجای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال همینکه گفت همه فخر شاعران بمن است ز شعر گویان پرسید بایدش احوال اگر بدعوی او شاعران مقر آیند درست گشت و نماند اندرین حدیث جدال فغان کنند ز جودت فغان نباید کرد فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال همینکه گوید از شاعری مرا بس بود اگر بداندش از شاعری بسست مقال نماند گوید ازین بیش جای شکر مرا بهر دو گیتی در روزنامۀ اعمال نگفته شکر چنین بیکرانه جاه گرفت اگر بگفتی خود چند یافتی اجلال ترا نصیحت کردست کز کفایت و جود کرانه گیر و بتقدیر سال بخش اموال نه بسته گشت ترا دخل کت نماند چیز نه جز گشادن ملک است فعل تو ز افعال کدام سال بود کاندرو تو نستانی ولایتی که زر و مال او فزون ز رمال همی بگوید کاندر تو آن همی شنوم که در مسیح ز جهال و جملۀ عذال اگر خدای بخواهد نگفت و آن بترست که گفت وصف ترا در روایت جهال چنان خبر که شنیدم ز معجزات مسیح عیانش در تو همی بینم ای شه ابطال اگر بدعوت او مرده زنده کرد خدای خرد بحجت تو رسته شد ز بند ضلال نیاز کشته ز جود تو زنده گشت بسی گشاده کف تو پوشیدش از بقا سربال ملک فریب نهادست خویشتن را نام کش از عطای تو ای شاه خوب گشت احوال غلط کند که کس اندر جهان ترا نفریفت نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال اگر فریفته باشد کسی بدادن چیز فریفته است بروزی مهیمن متعال مگر نداند اندازۀ عطات همی که صره هاش همی بدره گشت و بدره جوال زمین بسیم تو سیمین همی کند چهره هوا بزر تو زرین همی کند اشکال دویست خدمت تو بار نیست بر یکدل یکی عطای تو بارست بر دو صد حمال سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال نخست گفت که بس از عطا که سیر شدم بکرد باز تقاضای بدره و خرطال محال باشد سیری نمودن از نعمت دگر بریدن از خدمت تو نیز محال چه عرضه باید کردن بفخر خدمت خویش بر آن کسی که جهان بر سخای اوست عیال بخاره بر بنتابد فروغ طلعت شمس بشوره بر بنبارد سرشک آب زلال اگر نه عمر من از بهر خدمتت خواهم حرام کردم بر خویشتن هر آنچه حلال ز عمر مرد چه جوید فزون ز خدمت تو بدشت یوز چه خواهد به از سرین غزال جز آنکه بست و ببندد بخدمت تو میان که آسمانش مطیعست و بخت نیک سگال نه با ولیت ببزم تو ماند اصل نیاز نه با عدوت برزم تو ماند اصل جدال کند حسام تو ز اسقف تهی بلادالروم چنانکه کشور هند از برهمن و چیپال قضا نشان علامت کنی بجای حریر قدر عنان جنیبت کنی بجای دوال نهی بپای عدو بر اجل بشکل شکیل که هست زخم ترا شیر شرزه شکل شکال اگر بنور کسی خاک را صفت گوید از آن صوابتر آید که مر ترا بهمال اگر ببزم تو دریا بود خزینۀ تو بیک عطای تو بیشک سراب گردد و نال همیشه تا فلک است و جهان و جانورست همی بخندد آجال بر سر آمال دوام دولت را با تو باد مهر و وفا قوام ملت را با تو باد قرب و وصال هنر بطبع بپرور سخن بفضل بگوی جهان بعدل بگیر و عدو به تیغ بمال ایا غضایری ای شاعری که در دل تو بجز تو هر که بود جمله ناقص اند ونکال نگاهدار تو در خدمت ملوک زبان بجد بکوش و مده عقل را بهزل و هزال بیک دو بیت حدیث شریف گفته بدی چنانکه از غرضت نقش بر نبد تمثال دو نوع را تو ز یک جنس می قیاس کنی مجانست نبود در میان زر و سفال اگر بگفتن مفضال فاضلت بد قصد نخست باری بشناس فاضل از مفضال در آنکه قسمت کردی نکو تأمل کن اگر بگرد دولت عقل را ره است و مجال هنر بدست بیانست از اختیار سخن چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال زیادتی چکنی کان بنقص باز شود کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت ز لفظ معنی باید همی نه بالابال از آنکه خواهد گفت اشارتی بکند اگر بحرف بگردد زبان مردم لال سخن فرستی خام و نبشته بر سر شعر بجای تاج نهی بیهده همی خلخال چنان مخاطبه از شاعران نکو نبود که این مخاطبه باشد همال را بهمال ازو رسید بتو نقد سه هزار درم ز بنده بودن او چون کشید باید یال
عنصری
 
۱۷

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ ثانی غضایری که در جواب عنصری گفته است

 
پیام داد بمن بنده دوش باد شمال ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال که شمر شکر بحضرت رسید و بپسندید خدایگان جهان خسرو خجسته خصال توهم شعرا کی رسد بحضرت تو کجا بلند بود با جلال عرش تلال ثنا بسنده کند تا عطاش فرض شود سخای او بشناسد گه نوال و جدال در خزانۀ جود ملک تعنت خصم چگونه بندد و آن ایزدی در اقبال نخست بیت چو آغاز مدح خواهی کرد جواب بدره دهد بیت را به بیت المال کمال مرتبت ار بامکان همت اوست نه واجبست که هرگز فلک رسد بکمال فرود عرش هر آنجا که وهم برفکنی بوهم همت او را بود نشان فعال فرشته بی خطر آنجا گذر نکرد هگرز که بر ناوک پیکان آن فرشته فعال بتیغ نصرت او بر اجل فشاند گهر بباغ دولتش اندر ابد نشاند نهال ز تیغ جوهر جویند گاه قیمت او ز تیغ شاه بجای گهر همه آجال جهان بنوک سنانش بر آفرید خدای چو او بجنبد گیتی بجنبد از زلزال بشهر دشمنش از بستگان همت او زلازل است ز بانگ سلاسل و اغلال ببوم دوزخ ماند زمین هند همه ز بس فروخته انگشت و سوخته چندال کمر ببستن تو بر دو دست فتنه ببست گشادن در یاجوج و فتنۀ دجال قیاس خرجش یک ساعت از هزاران قرن تمام ناید با دخل یک جهان عمال بهفت کشور پیغمبرانش بایستی چو کوس بندد برزنده پیل بر طبال چه گفت چون ز بر لوح بر نوشت قلم ز سال عمرش پرسید ایزد متعال هزار چرخ و بهر چرخ بر هزاران لوح هزار سطر و بهر سطر بر هزاران سال خدایگانا نامی بزرگ گستردی چو آفتاب جهانتاب بی کسوف و زوال همه سراسر تمویه شاعرانست این کمان فکندن و آشوب و جنگ و بالابال نخست لفظ کند آشکار گوهر نفس عدو چو گوهر طبعی بگاه زخم نصال چو جای طعنه نباشد چه گفت داند خصم چو پا نباشد کی جنبش آید از خلخال هر آینه که تویی آفتاب هفت اقلیم گهی ببدره فرستی عطا گهی بجوال بهر دو بیت مضاعف کنی همی دینار چنانکه بدره بگردون کشندگاه رحال اگر سگی بود از بس حسد چرا بطپد وگر ز سنگ بود پس چگونه یابد هال هزار عیب نهادند نظم فرقان را که سورۀ الاعراف است و سورۀ الانفال گه تعنت گفتند هست قول بشر گه نقیضه بماندند از شبیه و مثال پس آنکه نظم قران کرد هیچ چیز نگفت هر آینه سخنی گفت بر طریق محال نخست طعنه مرا گفت بس خطا گفتی بجد بکوش ومده عقل را بهزل و هزال دو شاعرند بهنگام شعر گفت یکی غنی شدم بس و سیری گرفتم از اموال نه بس نه بس دگری گفت گاه شعر و عطا تهی نماند و ملا شد صحیفۀ اعمال چگونه گویم گویم همه صحیفه تهی است ز شعر شکر چه گویند پس جز این اقوال وگر دو سطر تهی ماند نانوشته هنوز تمام بهتر باشد هزینه از همه حال امانتی است عطای تو کآسمان و زمین همی برنج ابر تابد و بجهد خیال اگر فغان کنم از بار شکر او نه شگفت فغان ز لهو و ز شادی بود نه از احوال اگر بچشمۀ حیوان کسی غریق شود که باسلامت باقی همو دهدش وصال یقین شناسم کز آب چشمۀ حیوان فغان کنند چو از سرگذشت آب زلال بشعر شکر نگه کن که رودکی گفته است همه کسی را درویشی است و رنج عیال غم و عناست مرا گفت زین ضیاع و عقار فغان همی کنم از رنج گنج وضعیت و مال فغان بنده همان و غم عناش همین نه جای طعنه بماند نه حیلت محتال بشعر نیک فریبد دل ملوک حکیم چو حور خلد روان پیامبر و ابدال فریب خصم بود عیب شهر یاران را نه دل فریفتن نیکوان مشکین خال هزار بیش شنیدی بت ملوک فریب اگر جحود کند پس خرد بروست و بال درست گفت که کس کردگار را نفریفت گر اعتقاد کند بیره است و کافر وضال فریب از آرزوست آرزو همیشه بدل خدای بیدل و جانست و نیز بیغم وحال نه نعمت از پی مدح و غزل دهد چو ملوک نه زلف مشکین جوید نه قامت میال نه کردگار ز جهال روزگار مسیح خبرش داد ازین قیل و قال و آن احوال چه سرزنش رسد اکنون مرا و شعر مرا اگر حکایت کردم ز اهل جهل و ضلال بگفت آنچه پسندیده نیست ملکانی نگفت آنچه نکوهیده نیست مذهب غال ز فرض داد یک انگشتری بگاه نماز نتیجه مذهب غال آمد و چنان اشغال وگر سوار گرفت و حصار کفر گشاد نه خیبرست چو بدکر نه عمر و چون چیپال به نیمساعت گفتم هزار گنج مبخش ازین حدیث بگفتا چه آید از جهال همال هرگز خادم نوشت و مولانا سوی همال نکردی سپهر جاه و جلال اگر مخاطبه یاردت کرد اختر و چرخ طغان نویسد مهتاب و آفتاب ینال اگر ز روی تعبد رهی و بندۀ تست ز روی خدمت من نیز خادمم نه همال دوست گفتم کت صد هزار سال بقاست ببخش خردک بانداز ای شه ابطال چنینت بود و چنین باد و همچنین باشد بقا فزون تر و نونو ز ذوالجلال جلال بدین کفایت جود اندرست و غایت مدح بدین عنایت بخت اندرست و فرخ فال نگفتمت که مرا جاودانه نعمت بس دگر نخواهم کردن گه نوال سؤال نصیب سایل را این بس است گفت رهی هزار چندین امید دارم از خرطال بدان دو بیت مدیح شریف طعنه زدست بزر سرخ و سفال و بفاضل و مفضال درست فاضل و مفضول باید از ره راست ضرور تست سروی و سرین گور و غزال بزر سرخ و سفال اندرون چه داند گفت هر آنکه فرق شناسد میان شیر و شکال ز زر سرخ گرانمایه تر چه دانی نیز بگیتی اندر یا خوار مایه تر ز سفال وگر بشاعری من مقر نیاید او چنانکه گفت نه جنگست مر مرا نه جدال نه عجز بود کلیم خدای را چو عدو بحیله گفت همی اژدها کنم بجبال بس اند مایه که تمویهش آشکاره شود وگر نه هیچ نپیچاند اینچنین امثال دگر معارضه ظن برد زو عجب نبود ز کوه و سنگ جواب آید و ز دیو خیال ایا بحکمت از اطفال و هیبت از اطلال تو از عقاب خشنش آری از براق عقال نه شاعرست هر آنکو دو بیت نظم کند نه کیمیاست همه یکسره رماد و رمال چنانکه گفتم لؤلؤ برآید از لؤلؤ نه تاج تمسیح آید ز عقد ماهی وال مرا که شاه پسندید و پاک خاطر او چو آفتاب بتوحید پاک داده مقال اگر ترا خرد و خدمت ملوکستی بکاه مدح خداوند چون شنیدی قال اگرت موی بسر بر همه زبان گردد ز بیم سر همه یک سر چرا نگردد لال اگر نبود سزاوار بدره شهر رهی تفضل است و تفضل به است گاه نوال وگر نبود تفضل غلط فتاد برو زبان بریدن تو واجبست و زخم کفال خدایگان خراسان نوشتی اول شعر کجاست هند و کجا نیمروز و رستم زال مگر بشهر تو باشد بشهر ما نبود هوای با دندان و قضای با چنگال قدر خرید ندید هیچکس دوال قضا اگر بدستی پوشیده نیست بر اطفال گمان بری که بتاریخ کس بزرگ شود زمین سیمین چهر و هوای زر اشکال بر آسمان شدن مصطفی ز هجرت بود کجا گرفت بر او از محرم و شوال ز بخت نصر نه تاریخ عبری است دلیل نه یزدگرد گرفت از زوال ملک نیال همان عطا که ازو ذره بود کوه و زمی چگونه بار بود و یک بر دو صد حمال سپاس باد که نامت بصیر داد خدای نبهره نیک شناسد ز سیم خرد و حلال بهانه نیست سخا را دگر بهانه مجوی کرانه نیست عطا را دگر مرنج و منال بچون تو ابر نبندد فروغ شمسۀ دهر بلند کوه نجنبد بچون تو باد شمال ز تو سرشک نیاید بهار خیره مناز ز تو نهال نیاید درخت چیره مبال صدقت طعنه زند پشه زنده پیلان را بجهد خویش کند گرد زنده پیل مجال ولیکن آنکه کز بیخ کند باید کوه بمعرکه اندر دندان پیل باید و بال نخست مصرع من بر نگین نگار کنند هنوز مصرع دیگر خرد سگال سگال خیال شعر تو هرگز زمین ما بنسود زبان ناقد اشعار و مطرب قوال ایا یگانه بهر فن ز طول و عرض جهان کجا زمانه کند عرض بیهمال رجال بپیش تیغ تو کی سبز گشت آز و اجل ز پیش مال تو کی بی نیاز گشت آمال همیشه تا بنگاری بشکل ماند شکل همیشه تا بنویسی بدال ماند دال ثناء جود تو گسترده باد گرد جهان چنان کجا صلوات رسول باشد و آل
عنصری
 
۱۸

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 
گفتم نشان ده از دهن ای ترک دلستان گفتا ز نیست نیست نشان اندرین جهان گفتم که ساعتی ببر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرو نشان گفتم که باد سرد زیان داردت همی گفتا ز باد سرد رسد لاله را زیان گفتم که گلستانت همه ساله پرگلست گفتا که گل غریب نباشد بگلستان گفتم ز بوستان تو یک دسته گل چنم گفتا که گل مرا نتوان چد ز بوستان گفتم ز گلستان تو ای ترک خوی چکد گفتا ز گل گلاب چکیده است بی گمان گفتم گلابدان شد چشمم گرفت جوش گفتا ز تف آتش جوشد گلابدان گفتم که زعفران شد رویم ز آب چشم گفتا کز آب زرد شود روی زعفران گفتم که مشک و بانست آن جعد و زلف تو گفتا ببوی و رنگ عزیزست مشک و بان گفتم که هر زمان تو پدیدار نیستی گفتا ستاره نیست پدیدار هر زمان گفتن چرا تو دیر نپایی بر رهی گفتا که تیر دیر نپاید بر کمان گفتم ز بوسۀ تو زیان کردم ای نگار گفتا بطمع سود رسد مرد را زیان گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان گفتم ز من جدا شدی ای بت بمن رسی گفتا رسم بدولت و فر خدایگان گفتم یمین دولت محمود کامکار گفتا امین ملت آن شاه کامران گفتم که باشدش بجهان اندرون قرین گفتا فلک نیارد چون او بصد قران گفتم بآسمان برین بر توان شدن گفتا توان زهمت او ساز نردبان گفتم ببحر اخضر کردم دلش قیاس گفتا که بحر هرگز کی بود بیکران گفتم بابر کردم تشبیه کف او گفتا که ابر هرگز نبود گهرفشان گفتم پر ارغوان شد از تیغ او زمین گفتا ز خون دشمن او رست ارغوان گفتم ز جور چرخ امان یافت دشمنش گفتا که در قضای فلک کی بود امان گفتم فدای عمرش بادا هزار عمر گفتا فدای جانش بادا هزار جان گفتم که تیغ او بمیان مصاف چیست گفتا که در مصاف هزبریست جان ستان گفتم که باد نیست بر اسب او سبک گفتا که کوه نیست بر پیل او گران گفتم که پیل او بچه ماند بگاه رزم گفتا بقلعه ای که بود آهنین روان گفتم هزار قلعه روان است شاه را گفتا که صد هزارش بیش است ناروان گفتم خدای عرش بدادش همه مراد گفتا که هست خسرو گیتی سزای آن گفتم که رایگان نگرفتست مملکت گفتا که مملکت نتوان یافت رایگان گفتم که بود یار مر او را بروز رزم گفتا نخست یاری تأیید آسمان گفتم که زین گذشت مر او را که یار بود گفتا چهار چیز بگویم ترا عیان گفتم که آن چهار کدامست بازگوی گفتا که تیغ تیزو دل و دو کف و زبان گفتم که حد غزنین از فر او چه کرد گفتا که زر سرخ پدید آورید کان گفتم کجاست دولت و باکیست همنشین گفتا که پیش اوست کمر بسته برمیان گفتم که دشمنش بجهان اندرون کجاست گفتا مثال سیمرغ از چشم شد نهان گفتم سزای دولت و ملکست شهریار گفتا سزای تاج و کلاهست جاودان گفتم همیشه تا بود اندر جهان بهار گفتا همیشه تا بود اندر جهان خزان گفتم بقاش باد بکام دل و نشاط گفتا خدای عرش مر او را نگاهبان
عنصری
 
۱۹

عنصری » قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید » شمارهٔ ۳۱

 
فغان زان پریچهر عیار یار که با منش دایم به پیکار کار دو زلف سیاهش بماند بدان که دو زاغ دارد بمنقار قار دهانی چو یک نار دانه دو نیم مرا هست در دل از آن نار نار بنزد بزرگان بزرگم ولی بنزدیک آن چشم خونخوار خوار بیاد توام نوش گردد همی بکام اندرون زهر و دشوار وار چنان گشتم از فرقت آن نگار که بر من ز عشقست بلغار غار اگر طمع کردی بجان و دلم بدست و دل و جان تو بردار دار
عنصری
 
۲۰

عنصری » قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید » شمارهٔ ۱۴۲

 
فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی بدین زره ببری و بدان ز ره ببری
عنصری
 
 
۱
۲
۳
۱۷۹
sunny dark_mode