گنجور

 
۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد ازکسری

 
یکی پیر بد پهلوانی سخن به گفتار و کردار گشته کهن چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین روان که آن چیست کز کردگار جهان بخواهد پرستنده اندر نهان بدان آرزو نیز پاسخ دهد بدان پاسخش بخت فرخ نهد یکی دست برداشته به آسمان همی خواهد از کردگار جهان نیابد بخواهش همه آرزو دوچشمش پر از آب و پر چینش رو به موبد چنین گفت پیروز شاه که خواهش ز یزدان به اندازه خواه کزان آرزو دل پراز خون شود که خواهد که زاندازه بیرون شود بپرسید نیکی کرا درخورست بنام بزرگی که زیباترست چنین داد پاسخ که هرکس که گنج بیابد پراگنده نابرده رنج نبخشد نباشد سزاوار تخت زمان تا زمان تیره گرددش بخت ز هستی وبخشش بود مرد مه تو ار گنج داری نبخشی نه به بگفت ش خرد راکه بنیاد چیست بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست چنین داد پاسخ که داناست شاد دگر آنک شرمش بود با نژاد برسید دانش کرا سودمند کدامست بی دانش و بی گزند چنین داد پاسخ که هر کو خرد بپرورد جان را همی پرورد ز بیشی خرد را بود سودمند همان بی خرد باشد اندر گزند بگفت ش که دانش به از فر شاه که فر و بزرگیست زیبای گاه چنین داد پاسخ که دانا بفر بگیرد جهان سر به سر زیر پر خرد باید و نام و فرو نژاد بدین چار گیرد سپهر از تو یاد چنین گفت زان پس که زیبای تخت کدامست وز کیست ناشاد بخت چنین داد پاسخ که یاری نخست بباید ز شاه جهاندار جست دگر بخشش و دانش و رسم گاه دلش پر ز بخشایش دادخواه ششم نیز کانرا دهد مهتری که باشد سزوار بر بهتری به هفتم که از نیک و بد درجهان سخنها بروبر نماند نهان چوفر و خرد دارد و دین و بخت سزوار تاجست و زیبای تخت بهشتم که دشمن بداند ز دوست بی آزاری از شهریاران نکوست نماند پس ازمرگ او نام زشت بیابد به فرجام خرم بهشت بپرسیدش از داد و خردک منش ز نیکی وز مردم بدکنش چنین داد پاسخ که آز و نیاز دو دیوند بدگوهر و دیر ساز هرآنکس که بیشی کند آرزوی بدو دیو او باز گردد بخوی وگر سفلگی برگزید او ز رنج گزیند برین خاک آگنده گنج چو بیچاره دیوی بود دیرساز که هر دو بیک خو گرایند باز بپرسید و گفتا که چندست و چیست که بهری برو هم بباید گریست دگر بهر ازو گنج و تاجست و نام ازان مستمندیم و زین شادکام چنین داد پاسخ که دانا سخن ببخشید واندیشه افگند بن نخستین سخن گفتن سودمند خوش آواز خواند ورا بی گزند دگر آنک پیمان سخن خواستن سخنگوی و بینا دل آراستن که چندان سراید که آید به کار وزو ماند اندر جهان یادگار سه دیگر سخنگوی هنگام جوی بماند همه ساله بر آب روی چهارم که دانا دلارای خواند سراینده را مرد بارای خواند که پیوسته گوید سراسر سخن اگر نو بود داستان گر کهن به پنجم که باشد سخنگوی گرم بشیرین سخن هم به آواز نرم سخن چون یک اندر دگر بافتی ازو بی گمان کام دل یافتی بپرسید چندی که آموختی روان را به دانش بیفروختی چنین گفت کز هرک آموختم همه فام جان وخرد توختم همی پرسم از ناسزایان سخن چه گویی که دانش کی آید ببن بدانش نگر دور باش از گناه که دانش گرامی تر از تاج و گاه بپرسید کس را از آموختن ستایش ندیدم و افروختن که نیزش ز دانا بباید شنید نگویم کسی کو بجایی رسید چنین داد پاسخ که از گنج سیر که آید مگر خاکش آرد بزیر در دانش از گنج نامی ترست همان نزد دانا گرامی ترست سخن ماند از ما همی یادگار تو با گنج دانش برابر مدار بپرسید دانا شود مرد پیر گر آموزشی باشد و یادگیر چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر بر ابله جوانی گزینی رواست که بی گور اوخاک او بی نواست بپرسید کز تخت شاهنشهان بکردی همه شهریار جهان کنون نامشان بیش یاد آوریم بیاد از جگر سرد باد آوریم چنین داد پاسخ که در دل نبود که آن رسم را خود نباید ستود بشمشیر و داد این جهان داشتن چنین رفتن و خوار بگذاشتن بپرسید با هر کسی پیش ازین سخن راندی نامور بیش ازین سبک دارد اکنون نگوید سخن نه از نو نه از روزگار کهن چنین داد پاسخ که گفتاربس بکردار جویم همه دسترس بپرسید هنگام شاهان نماز نبودی چنین پیش ایشان دراز شما را ستایش فزونست ازان خروش و نیایش فزونست ازان چنین داد پاسخ که یزدان پاک پرستنده را سر برآرد ز خاک فلک را گزارنده او کند جهان راهمه بنده او کند گر این بنده آن را نداند بها مبادا ز درد و ز سختی رها بپرسید تا توشدی شهریار سپاست فزون چیست از کردگار کزان مر تو را دانش افزون شدست دل بدسگالان پر از خون شدست چنین داد پاسخ که از کردگار سپاس آنک گشتیم به روزگار کسی پیش من برفزونی نجست وز آواز من دست بد را بشست زبون بود بدخواه در جنگ من چو گوپال من دید و اورنگ من بپرسید درجنگ خاور بدی چنان تیز چنگ و دلاور بدی چو با باختر ساختی ساز جنگ شکیبایی آراستی با درنگ چنین داد پاسخ که مرد جوان نیندیشد از رنج و درد روان هرآنگه که سال اندر آید بشست به پیش مدارا بباید نشست سپاس از جهاندار پروردگار کزویست نیک وبد روزگار که روز جوانی هنر داشتیم بد و نیک را خوار نگذاشتیم کنون روز پیری به دانندگی برای و به گنج و فشانندگی جهان زیر آیین و فرهنگ ماست سپهر روان جوشن جنگ ماست بدو گفت شاهان پیشین دراز سخن خواستند آشکارا و راز شما را سخن کمتر و داد بیش فزون داری از نامداران پیش چنین داد پاسخ که هرشهریار که باشد ورا یار پروردگار ندارد تن خویش با رنج و درد جهان را نگهبان هرآنکس که کرد بپرسید شادان دل شهریار پر اندیشه بینم بدین روزگار چنین داد پاسخ که بیم گزند ندارد به دل مردم هوشمند بدو گفت شاهان پیشین ز بزم نبردند جان را باندازه رزم چنین داد پاسخ که ایشان ز جام نکردند هرگز به دل یاد نام مرا نام بر جام چیره شدست روانم زمانرا پذیره شدست بپرسید هرکس که شاهان بدند تن خویشتن را نگهبان بدند بدارو و درمان و کار پزشک بدان تا نپالود باید سرشک چنین داد پاسخ که تن بی زمان که پیش آید از گردش آسمان بجایست دارو نیاید به کار نگه داردش گردش روزگار چو هنگامه رفتن آمد فراز زمانه نگردد بپرهیز باز بپرسید چندان ستایش کنند جهان آفرین را نیایش کنند زمانی نباشد بدان شادمان باندیشه دارد همیشه روان چنین داد پاسخ که اندیشه نیست دل شاه با چرخ گردان یکیست بترسم که هرکو ستایش کند مگر بیم ما را نیایش کند ستایش نشاید فزون زآنک هست نجوییم راز دل زیردست بدو گفت شادی ز فرزند چیست همان آرزوها ز پیوند چیست چنین داد پاسخ که هرکو جهان بفرزند ماند نگردد نهان چوفرزند باشد بیابد مزه ز بهر مزه دور گردد بزه وگر بگذرد کم بود درد اوی که فرزند بیند رخ زرد اوی بپرسد که گیتی تن آسان کراست ز کردار نیکو پشیمان چراست چنین داد پاسخ که یزدان پرست بگیرد عنان زمانه بدست فزونی نجوید تن آسان شود چو بیشی سگالد هراسان شود دگر آنک گفتی ز کردار نیک نهان دل وجان ببازار نیک ز گیتی زبونتر مر آن را شناس که نیکی سگالید با ناسپاس بپرسید کان کس که بد کرد و مرد ز دیوان جهان نام او را سترد هران کس که نیکی کند بگذرد زمانه نفس را همی بشمرد چه باید همی نیکویی را ستود چومرگ آمد و نیک و بد را درود چنین داد پاسخ که کردار نیک بیابد بهر جای بازار نیک نمرد آنک او نیک کردار مرد بیاسود و جان را به یزدان سپرد وزان کس که ماند همی نام بد از آغاز بد بود و فرجام بد نیاسود هرکس کزو باز ماند وزو در زمانه بد آواز ماند بپرسد چه کارست برتر ز مرگ اگر باشد این را چه سازیم برگ چنین داد پاسخ کزین تیره خاک اگر بگذری یافتی جان پاک هرآنکس که در بیم و اندوه زیست بران زندگی زار باید گریست بپرسد کزین دو گرانتر کدام کزوییم پر درد و ناشادکام چنین داد پاسخ که هم سنگ کوه جز اندوه مشمر که گردد ستوه چه بیمست اگر بیم اندوه نیست بگیتی جز اندوه نستوه نیست بپرسید کزما که با گنج تر چنین گفت کان کس که بی رنجتر بپرسید که او کدامست زشت که از ارج دورست و دور از بهشت چنین داد پاسخ که زنرا که شرم نباشد بگیتی نه آواز نرم ز مردان بتر آنک نادان بود همه زندگانی به زندان بود بگرود به یزدان وتن پرگناه بدی بر دل خویش کرده سیاه بپرسید مردم کدامست راست که جان وخرد بر دل او گواست چنین گفت کانکو بسود و زیان نگوید نبندد بدی را میان بپرسید کزو خو چه نیکوترست که آن بر سر مردمان افسرست چنین داد پاسخ که چون بردبار بود مرد نایدش افسون به کار نه آن کز پی سودمندی کند وگر نیز رای بلندی کند چو رادی که پاداش رادی نجست ببخشید وتاریکی از دل بشست سه دیگر چو کوشایی ایزدی که از جان پاک آید و بخردی بپرسید در دل هراس از چه بیش بدو گفت کز رنج و کردار خویش بپرسید بخشش کدامست به که بخشنده گردد سرافراز و مه چنین داد پاسخ کز ارزانیان مدارید باز ایچ سود و زیان بپرسید موبد ز کار جهان سخن برگشاد آشکار و نهان که آیین کژ بینم و نا پسند دگر گردش کارناسودمند چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر اگر هست بادانش و یادگیر بزرگست و داننده و برترست که بر داوران جهان داورست بد آیین مشو دور باش از پسند مبین ایچ ازو سود و ناسودمند بد و نیک از او دان کش انباز نیست به کاریش فرجام وآغاز نیست چوگوید بباش آنچ گوید بدست همو بود تا بود و تا هست هست بپرسید کز درد بر کیست رنج که تن چون سرایست و جان را سپنج چنین داد پاسخ که این پوده پوست بود رنجه چندانک مغز اندروست چوپالود زو جان ندارد خرد که برخاک باشد چو جان بگذرد بپرسید موبد ز پرهیز و گفت که آز و نیاز از که باید نهفت چنین داد پاسخ که آز و نیاز سزد گر ندارد خردمند باز تو از آز باشی همیشه به رنج که همواره سیری نیابی ز گنج بپرسید کز شهریاران که بیش بهوش و به آیین و با رای و کیش چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا ز دادار دارنده دارد سپاس نباشد کس از رنج او در هراس پرامید دارد دل نیک مرد دل بدکنش را پر از بیم و درد سپه را بیاراید از گنج خویش سوی بدسگال افگند رنج خویش سخن پرسد از بخردان جهان بد و نیک دارد ز دشمن نهان بپرسید کار پرستش بچیست به نیکی یزدان گراینده کیست چنین داد پاسخ که تاریک خوی روان اندر آرد بباریک موی نخست آنک داند که هست و یکیست ترا زین نشان رهنمای اندکیست ازو دارد از کار نیکی سپاس بدو باشد ایمن و زو در هراس هراس تو آنگه که جویی گزند وزو ایمنی چون بود سودمند وگر نیک دل باشی و راه جوی بود نزد هر کس تو را آبروی وگر بدکنش باشی و بد تنه به دوزخ فرستاده باشی بنه مباش ایچ گستاخ با این جهان که او راز خویش از تو دارد نهان گراینده باشی بکردار دین بداری بدین روزگار گزین خرد را کنی با دل آموزگار بکوشی که نفریبدت روزگار همان نیز یاد گنهکار مرد نباشی به بازار ننگ و نبرد غم آن جهان از پی این جهان نباید که داری به دل در نهان نشستنت همواره با بخردان گراینده رامش جاودان گراینده بادی به فرهنگ و رای به یزدان خرد بایدت رهنمای از اندازه بر نگذرانی سخن که تو نو به کاری گیتی کهن نگرداندت رامش و رود مست نباشدت با مردم بد نشست بپیچی دل از هرچ نابودنیست به بخشای آن را که بخشودنیست نداری دریغ آنچه داری ز دوست اگر دیده خواهد اگر مغز و پوست اگر دوست با دوست گیرد شمار نباید که باشد میانجی به کار چو با مرد بدخواه باشد نشست چنان کن که نگشاید او بر تو دست چو جوید کسی راه بایستگی هنر باید و شرم و شایستگی نباید زبان از هنر چیره تر دروغ از هنر نشمرد دادگر نداند کسی را بزرگی بچیز نه خواری بناچیز دارد بنیز اگر بدگمانی گشاید زبان توتندی مکن هیچ با بدگمان ازان پس چو سستی گمانی برد وز اندازه گفتار او بگذرد تو پاسخ مر او را باندازه گوی سخنهای چرب آور و تازه گوی به آزرم اگر بفگنی سوی خویش پشیمانی آید به فرجام پیش چو بیکار باشی مشو رامشی نه کارست بیکاری ار باهشی ز هرکار کردن تو را ننگ نیست اگر چند با بوی و با رنگ نیست به نیکی بهر کار کوشا بود همیشه بدانش نیوشا بود به کاری نیازد که فرجام اوی پشیمانی و تندی آرد بروی ببخشاید از درد بر مستمند نیارد دلش سوی درد و گزند خردمند کو دل کند بردبار نباشد به چشم جهاندار خوار بداند که چندست با او هنر باندازه یابد ز هر کار بر گر افزون ازان دوست بستایدش بلندی و کژی بیفزایدش همان مرد ایزد ندارد به رنج وگر چند گردد پراگنده گنج پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بی راهی و کاستی برین برگ واین شاخها آخت دست هنرمند دینی و یزدان پرست همانست رای و همینست راه به یزدان گرای و به یزدان پناه اگر دادگر باشدی شهریار ازو ماند اندر جهان یادگار چنان هم که از داد نوشین روان کجا خاک شد نام ماندش جوان
فردوسی
 
۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شیرویه » بخش ۲

 
بدان نامور گفت پاسخ شنو یکایک ببر سوی سالار نو بگویش که زشت کسان را مجوی جز آن را که برتابی از ننگ روی سخن هرچ گفتی نه گفتارتست مماناد گویا زبانت درست مگو آنچ بدخواه تو بشنود ز گفتار بیهوده شادان شود بدان گاه چندان نداری خرد که مغزت بدانش خرد پرورد به گفتار بی بر چو نیرو کنی روان و خرد را پر آهو کنی کسی کو گنهکار خواند تو را از آن پس جهاندار خواند تو را نباید که یابد بر تو نشست بگیرد کم و بیش چیزی بدست میندیش زین پس برین سان پیام که دشمن شود بر تو بر شادکام به یزدان مرا کار پیراستست نهاده بران گیتی ام خواستست بدین جستن عیبهای دروغ به نزد بزرگان نگیری فروغ بیارم کنون پاسخ این همه بدان تا بگویید پیش رمه پس از مرگ من یادگاری بود سخن گفتن راست یاری بود چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج بدانی که از رنج ماخاست گنج نخستین که گفتی ز هرمز سخن به بیهوده از آرزوی کهن ز گفتار بدگوی ما را پدر برآشفت و شد کار زیر و زبر از اندیشه او چو آگه شدیم از ایران شب تیره بی ره شدیم همان راه جستیم و بگریختیم به دام بلا بر نیاویختیم از اندیشه او گناهم نبود جز از جستن از شاه راهم نبود شنیدم که بر شاه من بد رسید ز بردع برفتم چو گوش آن شنید گنهکار بهرام خود با سپاه بیاراست در پیش من رزمگاه ازو نیز بگریختم روز جنگ بدان تا نیایم من او را به چنگ ازان پس دگر باره باز آمدم دلاور به جنگ ش فراز آمدم نه پرخاش بهرام یکباره بود جهانی بران جنگ نظاره بود به فرمان یزدان نیکی فزای که اویست بر نیک و بد رهنمای چو ایران و توران به آرام گشت همه کار بهرام ناکام گشت چو از جنگ چوبینه پرداختم نخستین بکین پدر تاختم چو بندوی و گستهم خالان بدند به هر کشوری بی همالان بدند فدا کرده جان را همی پیش من به دل هم زبان و به تن خویش من چو خون پدر بود و درد جگر نکردیم سستی به خون پدر بریدیم بندوی را دست و پای کجا کرد بر شاه تاریک جای چو گستهم شد در جهان ناپدید ز گیتی یکی گوشه ای برگزید به فرمان ما ناگهان کشته شد سر و رای خونخوارگان گشته شد دگر آنک گفتی تو از کار خویش از آن تنگ زندان و بازار خویش بد آن تا ز فرزند من کار بد نیاید کزان بر سرش بد رسد به زندان نبد بر شما تنگ و بند همان زخم خواری و بیم گزند بدان روزتان خوار نگذاشتم همه گنج پیش شما داشتم بر آیین شاهان پیشین بدیم نه بی کار و بر دیگر آیین بدیم ز نخچیر و ز گوی و رامشگران ز کاری که اندر خور مهتران شمارا به چیزی نبودی نیاز ز دینار وز گوهر و یوز و باز یکی کاخ بد کرده زندانش نام همی زیستی اندرو شادکام همان نیز گفتار اخترشناس که ما را همی از تو دادی هراس که از تو بد آید بدین سان که هست نینداختم اخترت را زدست وزان پس نهادیم مهری بروی به شیرین سپردیم زان گفت و گوی چو شاهیم شد سال بر سی و شش میان چنان روزگاران خوش تو داری بیاد این سخن بی گمان اگر چند بگذشت بر ما زمان مرا نامه آمد ز هندوستان بدم من بدان نیز همداستان ز رای برین نزد ما نامه بود گهر بود و هر گونه ای جامه بود یکی تیغ هندی و پیل سپید جزین هرچ بودم به گیتی امید ابا تیغ دیبای زربفت پنج ز هر گونه ای اندرو برده رنج سوی تو یکی نامه بد بر پرند نوشته چو من دیدم از خط هند بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخن گوی و داننده و یادگیر چوآن نامه را او به من بر بخواند پر از آب دیده همی سرفشاند بدان نامه در بد که شادان بزی که با تاج زر خسروی را سزی که چون ماه آذر بد و روز دی جهان را تو باشی جهاندار کی شده پادشاهی پدر سی و هشت ستاره برین گونه خواهد گذشت درخشان شود روزگار بهی که تاج بزرگی به سر برنهی مرا آن زمان این سخن بد درست ز دل مهربانی نبایست شست من آگاه بودم که از بخت تو ز کار درخشیدن تخت تو نباشد مرا بهره جز درد و رنج تو را گردد این تخت شاهی وگنج ز بخشایش و دین و پیوند و مهر نکردم دژم هیچ زان نامه چهر به شیرین سپردم چو برخواندم ز هر گونه اندیشه ها راندم بر اوست با اختر تو بهم نداند کسی زان سخن بیش و کم گر ایدون که خواهی که بینی به خواه اگر خود کنی بیش و کم را نگاه برانم که بینی پشیمان شوی وزین کرده ها سوی درمان شوی دگر آنک گفتی ز زندان و بند گر آمد ز ما برکسی برگزند چنین بود تا بود کارجهان بزرگان و شاهان و رای مهان اگر تو ندانی به موبد بگوی کند زین سخن مر تو را تازه روی که هرکس که او دشمن ایزدست ورا در جهان زندگانی بدست به زندان ما ویژه دیوان بدند که نیکان ازیشان غریوان بدند چو ما را نبد پیشه خون ریختن بدان کار تنگ اندر آویختن بدان را به زندان همی داشتم گزند کسان خوار نگذاشتم بسی گفت هرکس که آن دشمنند ز تخم بدانند و آهرمنند چو اندیشه ایزدی داشتیم سخنها همی خوار بگذاشتیم کنون من شنیدم که کردی رها مر آن را که بد بتر از اژدها ازین بد گنهکار ایزد شدی به گفتار و کردارها بد شدی چو مهتر شدی کار هشیار کن ندانی تو داننده را یار کن مبخشای بر هر که رنجست زوی اگر چند امید گنجست زوی بر آنکس کزو در جهان جزگزند نبینی مر او را چه کمتر ز بند دگر آنک از خواسته گفته ای خردمندی و رای بنهفته ای ز کس مانجستیم جز باژ و ساو هر آنکس که او داشت با باژ تاو ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت فراوان کشیدم ازان رنج سخت جهان آفرین داور داد وراست همی روزگاری دگرگونه خواست نیم دژمنش نیز درخواست او فزونی نجوییم درکاست او بجستیم خشنودی دادگر ز بخشش ندیدم بکوشش گذر چو پرسد ز من کردگار جهان بگویم بدو آشکار و نهان بپرسد که او از توداناترست بهر نیک و بد بر تواناترست همین پرگناهان که پیش تواند نه تیماردار و نه خویش تواند ز من هرچ گویند زین پس همان شوند این گره بر تو بر بد گمان همه بنده سیم و زرند و بس کسی را نباشند فریادرس ازیشان تو را دل پر آسایش است گناه مرا جای پالایش است نگنجد تو را این سخن در خرد نه زین بد که گفتی کسی برخورد ولیکن من از بهر خود کامه را که برخواند آن پهلوی نامه را همان در جهان یادگاری بود خردمند را غمگساری بود پس از ما هر آنکس که گفتار ما بخوانند دانند بازار ما ز برطاس وز چین سپه راندیم سپهبد بهر جای بنشاندیم ببردیم بر دشمنان تاختن نیارست کس گردن افراختن چو دشمن ز گیتی پراگنده شد همه گنج ما یک سر آگنده شد همه بوم شد نزد ما کارگر ز دریا کشیدند چندان گهر که ملاح گشت از کشیدن ستوه مرا بود هامون و دریا و کوه چو گنج درم ها پراگنده شد ز دینار نو بدره آگنده شد ز یاقوت وز گوهر شاهوار همان آلت و جامه زرنگار چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت ز هر گوهری گنجها ماله گشت درم را یکی میخ نو ساختم سوی شادی و مهتری آختم بدان سال تا باژ جستم شمار چوشد باژ دینار بر صد هزار پراگنده افگند پنداوسی همه چرم پنداوسی پارسی به هر بدره ای در ده و دو هزار پراگنده دینار بد شاهوار جز از باژ و دینار هندوستان جز از کشور روم و جادوستان جز از باژ وز ساو هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری جز از رسم و آیین نوروز و مهر از اسپان وز بنده خوب چهر جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ ز ما این نبودی کسی را دریغ جز از مشک و کافور و خز و سمور سیاه و سپید و ز کیمال بور هران کس که ما را بدی زیردست چنین باژها بر هیونان مست همی تاختند به درگاه ما نپیچید گردن کس از راه ما ز هر در فراوان کشیدیم رنج بدان تا بیا گند زین گونه گنج دگر گنج خضرا و گنج عروس کجا داشتیم از پی روز بوس فراوان ز نامش سخن راندیم سرانجام باد آورش خواندیم چنین بیست و شش سال تا سی و هشت به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت همه مهتران خود تن آسان بدند بد اندیش یک سر هراسان بدند همان چون شنیدم ز فرمان تو جهان را بد آمد ز پیمان تو نماند کس اندر جهان رامشی نباید گزیدن به جز خامشی همی کرد خواهی جهان پرگزند پراز درد کاری و ناسودمند همان پرگزندان که نزد تواند که تیره شبان اور مزد تواند همی داد خواهند تختت بباد بدان تا نباشی به گیتی تو شاد چو بودی خردمند نزدیک تو که روشن شدی جان تاریک تو به دادن نبودی کسی رازیان که گنجی رسیدی به ارزانیان ایا پور کم روز و اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد چنان دان که این گنج من پشت تست زمانه کنون پاک در مشت تست هم آرایش پادشاهی بود جهان بی درم در تباهی بود شود بی درم شاه بیدادگر تهی دست را نیست هوش و هنر به بخشش نباشد ورا دستگاه بزرگان فسوسیش خوانند شاه ار ایدون که از تو به دشمن رسد همی بت بدست برهمن رسد ز یزدان پرستنده بیزار گشت ورا نام و آواز تو خوار گشت چو بی گنج باشی نپاید سپاه تو را زیردستان نخوانند شاه سگ آن به که خواهنده نان بود چو سیرش کنی دشمن جان بود دگر آنک گفتی ز کار سپاه که در بوم هاشان نشاندم به راه ز بی دانشی این نیاید پسند ندانی همی راه سود از گزند چنین است پاسخ که از رنج من فراز آمد این نامور گنج من ز بیگانگان شهرها بستدم همه دشمنان را به هم بر زدم بدان تا به آرام برتخت ناز نشینیم بی رنج و گرم و گداز سواران پراگنده کردم به مرز پدید آمد اکنون ز ناارز ارز چو از هر سوی بازخوانی سپاه گشاده ببیند بد اندیش راه که ایران چوباغیست خرم بهار شکفته همیشه گل کامگار پراز نرگس و نار و سیب و بهی چو پالیز گردد ز مردم تهی سپرغم یکایک ز بن برکنند همه شاخ نار و بهی بشکنند سپاه و سلیحست دیوار اوی به پرچینش بر نیزه ها خار اوی اگر بفگنی خیره دیوار باغ چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ نگر تا تو دیوار او نفگنی دل و پشت ایرانیان نشکنی کزان پس بود غارت و تاختن خروش سواران و کین آختن زن و کودک و بوم ایرانیان به اندیشه بد منه در میان چو سالی چنین بر تو بر بگذرد خردمند خواند تو را بی خرد من ای دون شنیدم کجا تو مهی همه مردم ناسزا را دهی چنان دان که نوشین روان قباد به اندرز این کرد در نامه یاد که هرکو سلیحش به دشمن دهد همی خویشتن رابه کشتن دهد که چون بازخواهد کش آید به کار بداندیش با او کند کارزار دگر آنک دادی ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام سخنها نه از یادگار تو بود که گفتار آموزگار تو بود وفا کردن او و از ما جفا تو خود کی شناسی جفا از وفا بدان پاسخش ای بد کم خرد نگویم جزین نیز که اندر خورد تو دعوی کنی هم تو باشی گوا چنین مرد بخرد ندارد روا چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست به مردی چو پرویز داماد جست هر آنکس که گیتی ببد نسپرد به مغز اندرون باشد او را خرد بدانم که بهرام بسته میان ابا او یکی گشته ایرانیان به رومی سپاهی نشاید شکست نساید روان ریگ با کوه دست بدان رزم یزدان مرا یاربود سپاه جهان نزد من خوار بود شنیدند ایرانیان آنچ بود تو را نیز زیشان بباید شنود مرا نیز چیزی که بایست کرد به جای نیاطوس روز نبرد ز خوبی و از مردمی کرده ام به پاداش او روز بشمرده ام بگوید تو را زاد فرخ همین جهان را به چشم جوانی مبین گشسپ آنک بد نیز گنجور ما همان موبد پاک دستور ما که از گنج ما بدره بد صد هزار که دادم بدان رومیان یادگار نیاطوس را مهره دادم هزار ز یاقوت سرخ از در گوشوار کجا سنگ هر مهره ای بد هزار ز مثقال گنجی چو کردم شمار همان در خوشاب بگزیده صد درو مرد دانا ندید ایچ بد که هرحقه ای را چو پنجه هزار بدادی درم مرد گوهر شمار صد اسپ گرانمایه پنجه به زین همه کرده از آخر ما گزین دگر ویژه با جل دیبه بدند که در دشت با باد همره بدند به نزدیک قیصر فرستادم این پس از خواسته خواندمش آفرین ز دار مسیحا که گفتی سخن به گنج اندر افگنده چوبی کهن نبد زان مرا هیچ سود و زیان ز ترسا شنیدی تو آواز آن شگفت آمدم زانک چون قیصری سر افراز مردی و نام آوری همه گرد بر گرد او بخردان همش فیلسوفان و هم موبدان که یزدان چرا خواند آن کشته را گرین خشک چوب وتبه گشته را گر آن دار بیکار یزدان بدی سر مایه اورمزد آن بدی برفتی خود از گنج ما ناگهان مسیحا شد او نیستی در جهان دگر آنک گفتی که پوزش بگوی کنون توبه کن راه یزدان بجوی ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد زبان و دل و دست و پای قباد مرا تاج یزدان به سر برنهاد پذیرفتم و بودم از تاج شاد به یزدان سپردیم چون باز خواست ندانم زبان در دهانت چراست به یزدان بگویم نه با کودکی که نشناسد او بد ز نیک اندکی همه کار یزدان پسندیده ام همان شور و تلخی بسی دیده ام مرا بود شاهی سی و هشت سال کس از شهر یاران نبودم همال کسی کاین جهان داد دیگر دهد نه بر من سپاسی همی برنهد برین پادشاهی کنم آفرین که آباد بادا به دانا زمین چو یزدان بود یار و فریادرس نیازد به نفرین ما هیچ کس بدان کودک زشت و نادان بگوی که ما را کنون تیره گشت آبروی که پدرود بادی تو تا جاودان سر و کار ما باد با بخردان شما ای گرامی فرستادگان سخن گوی و پر مایه آزادگان ز من هر دو پدرود باشید نیز سخن جز شنیده مگویید چیز کنم آفرین بر جهان سر به سر که او را ندیدم مگر برگذر بمیرد کسی کو ز مادر بزاد ز کیخسرو آغاز تا کیقباد چو هوشنگ و طهمورث و جمشید کزیشان بدی جای بیم وامید که دیو و دد و دام فرمانش برد چو روشن سرآمد برفت و بمرد فریدون فرخ که او از جهان بدی دور کرد آشکار و نهان ز بد دست ضحاک تازی ببست به مردی زچنگ زمانه نجست چو آرش که بردی به فرسنگ تیر چو پیروزگر قارن شیرگیر قباد آنک آمد ز البرز کوه به مردی جهاندار شد با گروه که از آبگینه همی خانه کرد وزان خانه گیتی پر افسانه کرد همه در خوشاب بد پیکرش ز یاقوت رخشنده بودی درش سیاوش همان نامدار هژیر که کشتش به روز جوانی دبیر کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج وزان رنج برده ندید ایچ گنج کجا رستم زال و اسفندیار کزیشان سخن ماندمان یادگار چو گودرز و هفتاد پور گزین سواران میدان و شیران کین چو گشتاسپ شاهی که دین بهی پذیرفت و زو تازه شد فرهی چو جاماسپ کاندر شمار سپهر فروزنده تر بد ز گردنده مهر شدند آن بزرگان و دانندگان سواران جنگی و مردانگان که اندر هنر این ازان به بدی به سال آن یکی از دگر مه بدی بپرداختند این جهان فراخ بماندند میدان و ایوان و کاخ ز شاهان مرا نیز همتا نبود اگر سال را چند بالا نبود جهان را سپردم به نیک و به بد نه آن را که روزی به من بد رسد بسی راه دشوار بگذاشتیم بسی دشمن از پیش برداشتیم همه بومها پر ز گنج منست کجا آب و خاکست رنج منست چو زین گونه بر من سرآید جهان همی تیره گردد امید مهان نماند به فرزند من نیز تخت بگردد ز تخت و سرآیدش بخت فرشته بیاید یکی جان ستان بگویم بدو جانم آسان ستان گذشتن چو بر چینود پل بود به زیر پی اندر همه گل بود به توبه دل راست روشن کنیم بی آزاری خویش جوشن کنیم درستست گفتار فرزانگان جهاندیده و پاک دانندگان که چون بخت بیدار گیرد نشیب ز هر گونه ای دید باید نهیب چو روز بهی بر کسی بگذرد اگر باز خواند ندارد خرد پیام من اینست سوی جهان به نزد کهان و به نزد مهان شما نیز پدرود باشید و شاد ز من نیز بر بد مگیرید یاد چو اشتاد و خراد برزین گو شنیدند پیغام آن پیش رو به پیکان دل هر دو دانا بخست به سر بر زدند آن زمان هر دو دست ز گفتار هر دو پشیمان شدند به رخسارگان بر تپنچه زدند ببر بر همه جامشان چاک بود سر هر دو دانا پر از خاک بود برفتند گریان ز پیشش به در پر از درد جان و پراندوه سر به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد یکایک بدادند پیغام شاه به شیروی بی مغز و بی دستگاه
فردوسی
 
 
sunny dark_mode