گنجور

 
۱

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

 
در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم چون دیده کوته بین بود هر نقش حورالعین بود چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر در عاشقی یکسان شمر شیر فلک شیر علم از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم چون از پی دلبر بود شاید که جان چاکر بود چون زهره خنیاگر بود از حور باید زیر و بم تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عین الیقین شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم
سنایی
 
۲

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح شاه توران

 
نهاد ملکت توران شد آباد و خوش و خرم بسلطان زاده توران شهنشاه همه عالم بعالم تا بنی آدم ز عدل او بیاساید خدای علم او را داد شاهی بر بنی آدم جهانداری که از ده قرن پییش از هیبت باسش ز ملک خویش باز استاد ابراهیم بن ادهم بملک ارسلان خاقان درآمد باز فرزندش ببخت و طالع میمومن برأی ثابت و محکم هران منبر که از نامش بیاراید گه خطبه ز بام عرش گویندش ملایک مرحبا هر دم سلیمان نبی شاید فرستد تخت بلقیسش بدین مژده که آوردند زی انگشت او خاتم خلیل الله بران خاطب که بر خاقان کند خطبه ز فردوس علا گوید دلت ابری که بارونم ز عدلش گیتی آبادان شود چونان کزین جانب بزیر سایه بتوان رفت سوی کعبه و زمزم ز سهم او چنان گردد که داد خویش بستاند تذرو از باز و میش از گرگ و گور از نیروی ضیغم سپاهی و رعیت را چو خاقان سوی ملک خود خرامید و خرم بنشست دلها شد خوش و خرم نهاد ملکت توران عروسی بود تا اکنون نقاب از روی خود نگشاد بر شاهان نامحرم سپهداران تورانرا شهی شایسته بایستی که پیش او بشایستی نهادن دستها بر هم مرایشانرا بدین همت شهی شایسته داد ایزد ز نسل ارسلان خاقان غازی خسرو اعظم سپهداران کمر بستند پیش تخت او صف صف بران رسم و بران سیرت که جنی پیش تخت جم جراحت بود بر دلها ز هجر ارسلان خاقان کنون از وصل فرزندش جراحترا بود مرهم چو خاقان از رعیت شاد باشد وز حشم خوشدل حشم را دل بود شادان رعیت را نماند غم که یارد کرد قصد این خجسته ملک تا باشد اگر سیاره بفشاند ازین نیلوفری طارم ایا مر پادشاهی را به از دارای بن دارا ویا مرصف مردی را به از سهراب بن رستم ز هر جانب جهانداران خوهند آمد بعهد تو بطاعت راست کرده دل بخدمت داد قامت خم همه با ثروت قارون همه با قوت قارن همه با فر افریدون همه با نیروی نیرم بالقاب تو آرایند در هر کشوری منبر رقم نام تو فرمایند بر دینار و بر درهم ولایت از تو در خواهند و از منشور و فرمانت ز یکدیگر بدست آرند ملک و ملک بیش و کم همه شاهان ترا دانند شاهنشاه بی مشکل چو گفتم بر خردمندان نباشد مشکل و مبهم الا تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت ازنم نم عدل تو برگشت امید آنکسان بادا که ملکت از دعشان ش قوی بنیاد و مستحکم همی تا گردش چرخ سبک دوران همیزاید شب مظلم ز روز روشن و روز از شب مظلم بقای روز عمرت باد شاها تا بدان یکشب که روز حشر خواهد بود چون برزد سپیده دم
سوزنی سمرقندی
 
۳

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح طغان خان سلطان

 
شه انجم به پیروزی شهنشاه محول شد برین پیروزه خرگاه ز برج ماهی لؤلؤ پشیزه ببرج تیره مرجان چراگاه ز تحویل شه انجم بتعجیل چو نوروز جلالی گشت آگاه بدرگاه آمده تاریخ نو کرد بایام جلال الدین شهنشاه تغان خان مهتر شاهان مشرق خداوند نگین و حصه و گاه فریدون فتر کیکاوس حشمت سکندر بخت دارا تخت جم جاه ز شاهان مروراز سد بنوبت پنج و نوبتگاه پنجاه ظفر یابی که یابد هر چه جوید بعالم جز شریک و مثل و همتاه بتیغ آسمان گون آسمان وار کند صبح معادی را شبانگاه بنعل باد پای از پشت ماهی فشاند گرد بر پیشانی ماه ز شیر رایت او شیر گردون بترسد چون ز شیر بیشه روباه زمانه گردن گردنکشانرا بطوق طوع او دارد باکراه ز دامان وجود دوستانش همی دست حوادث ماند کوتاه بعهد عدل او از ظلم کس را ز دل بر لب نیامد ناله و آه سران لشکر او را ز اطراف زمین بوسند شاهان بر سر راه بعون الله از اینسان ملکداری مسلم شد بر او الحمد لله
سوزنی سمرقندی
 
۴

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید

 
بر ماه روشن از شب تاری علم کشید وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید زنجیره ای ز قیر و طرازی ز غالیه بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید در مهر او روانم و در هجر او دلم بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید تا نامه جمالش توقیع زد فلک بر نام نیکوان زمانه قلم کشید در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر عز الذی و جل که ما را به هم کشید ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون آن دل که در هواش بسی رنج و غم کشید شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ از جود او نیاز سر اندر عدم کشید ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو دولت بر آسمان جلال و همم کشید تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید در موجگاه بحر شریعت نهنگ وار شمشیر تو سفینه بدعت به دم کشید هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام دست اجل روان ز تن او به غم کشید شاخ درخت دولت تو سایه دار گشت تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید از هیبت بلارک خاراشکاف تو دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت رای تو بر کنار مجره خیم کشید چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را از ایمنی به خانه شیر اجم کشید شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی کز گردش زمانه جافی الم کشید تا در نوادر قصص آید که ابرهه در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید بادی چنان که غاشیه تو کشد فلک دایم چنان که باد همی تخت جم کشید
عبدالواسع جبلی
 
۵

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۵۶

 
چون برفراخت خسرو سیارگان علم در خاک پست کرد سراپرده ظلم صبح دوم گرفت جهان گو چرا گرفت اندر هوای شاه نزد جز به صدق دم یک یک ز بیم خنجر خورشید اختران همچون مخالفان شهنشه شدند کم بر روی آسمان اثر تیرگی نماند الا زگرد موکب فرمانده عجم دارای عهد نصرت دین کز علو قدر شاید که بر معارج گردون نهد قدم سلطان نشان اتابک اعظم که عدل او دارد حریم مملکت از امن چون حرم بوبکربن محمد کز فر طلعتش زینت گرفت افسر کرسی و تخت جم دریا به دستگاه فراخش زند مثل گردون به آستان بلندش خورد قسم ای ماه و مهر از قبل طاعت آمده در حلقه حواشی و در زمره خدم ذات مطهر تو سپهری ست از علو طبع مبارک تو جهانی ست از کرم وقتی که دیگران به حشم التجا کنند گرد تو از معونت یزدان بود حشم آن را که زیر دامن توفیق پرورند از گرم و سرد چرخ بدوکی رسد الم گردون به موج خون در صد بار غوطه خورد هرگز زمین ملک تو در خود نچیدنم صد ره فلک به خاک فرو رفت و کس ندید بر دامن مراد تو هرگز غبار غم تا کرده دست تو محکم بنای ملک هر لحظه با عنان تو فتحی شده ست ضم برتو بدل چگونه گزیند جهانکه هست عهد تو همچو موسم اقبال مغتنم روی فلک سیه شود آنگاه رای تو بر چهره زمانه ز عصیان کشد رقم هرکس که چون قلم نرود پیش تو به سر تقدیر بر جریده عمرش کند قلم پهلو تهی کند فلک از تیغ تو ولیک از دشمنان دولت تو پر کند شکم خصم تو را زمانه به تعجیل می برد از عرصه وجود سوی حیز عدم از حضرت تو تیره شود ساحت فلک در مجلس تو رشک برد روضه ارم شاها زمانه بیخ ستم را به آب داد زان تیغ آب رنگ ببر بیخ آن ستم بیم است کز تغابن این چرخ نیلگون خون فسرده جوش زند در رگ بقم زین پس مکن برانجم و افلاک اعتماد کانجم شدند خاین و افلاک متهم شمشیر تیز داری و باروی کامکار گرد از فلک برآور و از و روزگار هم تا چرخ قد خمیده نگردد تمام راست در قامت مراد تو هرگز مباد خم چون گل همیشه بادی خندان و سرخ روی خصم تو چون بنفشه سر افکنده و دژم
ظهیر فاریابی
 
۶

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷

 
تا شاه نیک عهد سر تخت جم گرفت گیتی ز عهد کسری افسانه کم گرفت از داد پشت ملک سلیمان چو گشت راست روی زمین طراوت باغ ارم گرفت رفعت نگر که پایه دین عرب بیافت رونق ببین که عرصه ملک عجم گرفت آن شد که باز در جان یاد از تذروکرد وان شد که گرگ در دل یاد غنم گرفت دندان ستد ز گرگ به رشوت سگ شبان تا از گیاه سرخ گله یک شکم گرفت صعوه به زور مسته شاهین خیره خورد روبه به قهر مسکن شیر اجم گرفت دلهای خاص و عام به بند وفاق بست جانهای عمر وزید به دام کرم گرفت بیکار ماند دست محاسب گه حساب از جود شاملت چو شمار نعم گرفت با حصر نعمتت که فزون آمد از شمار تیر سپهر عادت جدر اصم گرفت ملحق به ملک مکتسبی کرد دولتت موروثییی که از پدر و جد و عم گرفت صدیق کنیتا و براهیم طلعتا گیتی ترا بدل ز فریدون و جم گرفت هم احترام امر تو دست فتن ببست هم انتقام عدل تو پای ستم گرفت ملک از شکوه جاه تو عز قبول یافت ظلم از نهیب پاس تو راه عدم گرفت شش حرف نام شاه که همچون جهات تست آفاق را به یمن ثبات قدم گرفت گیرد به عون عقل اقالیم سبعه را زان پس که روی منبر و روی درم گرفت بر کاغذی نوشته به ضم برد قاصدی شیعی قیام کردش و بر دیده نم گرفت جدانت ملک گرچه به شیری گرفته اند نگرفته اند آنچه به رایت حشم گرفت اسلاف رستم ار چه همه نام کرده اند نامی کز و زنند مثل روستم گرفت گل شاهی ریاحین بعد از شکوفه یافت خورشید ملک روز پس از صبحدم گرفت از علم و عدل بد که سلیمان به یک سیوال پیغمبری و پادشهی را به هم گرفت گرد رهت که اغبر بینایی آمده ست زان چشم ماه زیبی بس محترم گرفت نعل سمندت آنکه هلال است ازو به رشک زو گوش زهره زیبی بس محتشم گرفت دشمن چگونه عیش کند با خلاف تو کاندر مذاقش آب دهن طعم سم گرفت ز آن رنگ ریز خنجر نیلیت روز رزم صحرای معرکه همه آب بغم گرفت با صلت تو بخشش یم ابر کم شمرد با همت تو ابر کم جودیم گرفت کان فراخدست ز طبع تو وام خواست بحر گشاده طبع ز دستت سلم گرفت ای خسروی که دست رفیعت زکبریا اجرام چرخ را زصغار خدم گرفت سوگند می خورم به خدایی که نام او صاحب شریعتش ز اصول قسم گرفت از کلک صنع کامل او صورت جنین در ظلمت مقر مشیمه رقم گرفت لوح جبین روح که داغ حدوث داشت از عکس نور ذاتش نقش قدم گرفت سوگند می خورم به رسولی که شرع او توقیع امر و نهی ز حکم حکم گرفت توفیق روزگار ز خلق عظیم یافت نام بزرگوار ز حسن شیم گرفت قصر مشید شرعش چون برفراخت سر بیناد شرک و قاعده شر هدم گرفت در بازپس نفس چو ز جانش حشاشه ماند در زیر لب به زمزمه یاد امم گرفت سوگند می خورم به کلام قدیم یار کز وی روان منکر اعجاز الم گرفت سوگند می خورم به الف لام میم یاد کز وی ضمیر مومن نور حکم گرفت ایمان بدان دلیل که موسی ز کف نمود ایمان بدان قبول که عیسی ز دم گرفت ایمان به آب دیده آن پیر بی پسر کز گرگ بی گنه دل پاکش نعم گرفت ایمان به سر سینه ذوالنون که بعد چشم نور رضای رحمت حق در ظلم گرفت کاین بنده بی رضای تو در عمر دم نزد وز عمر بی رضای تو اکنون ندم گرفت ور جز تو را پناه همه عمر ساخته ست احرام در حرم ز برای صنم گرفت با سایه همره است و بترک رفیق گفت باناله همدم است و کم زیر وبم گرفت ور روی دل زرکن درت سوی غیر کرد بت را سجود کرده اله حرم گرفت آوخ دریغ آینه روشن دلم کز بس که آه و ناله زدم زنگ غم گرفت افسوس دست من که ستون ز نخ شده ست زان پس که چند سال به امرت قلم گرفت پایی که بر بساط تو هر روز چند بار فرق سپهر بر شده را در قدم گرفت شاید که بی گناه به گفتار حاسدان رنج تبر کشید وز آهن ورم گرفت پشتی که رکن قدر ترا برده بد نماز اکنون ز بار بندگران تاب وخم گرفت از آب چشم من که به دامن فرو دوید زنگار خورد آهن و زنجیر نم گرفت ماخوذ عدل باد و گرفتار قهر تو آنکو به قول روز مرا متهم گرفت تا جاودان قوایم بختت قویم باد کاین تقویت ز پشتی دین قیم گرفت
مجد همگر
 
۷

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱

 
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم اول کسی که لاف محبت زند منم گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست گو سر قبول کن که به پایش درافکنم امکان دیده بستنم از روی دوست نیست اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم آورده اند صحبت خوبان که آتش است بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم برگیرم آستین برود تا به دامنم گر پیرهن به در کنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم شرط است احتمال جفاهای دشمنان چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می خورم و نعره می زنم بر تخت جم پدید نیاید شب دراز من دانم این حدیث که در چاه بیژنم گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن مشکل توانم و نتوانم که نشکنم
سعدی
 
۸

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱۰

 
تا دل ز توام به غم نشسته جان در گذر عدم نشسته بر خاک در تو من مقیم مانند سگ حرم نشسته هر کس که بدید حسن رویت در خانه زهد کم نشسته آن خط غبار بر عذارت چون هندوی پشت خم نشسته هستم به رقیب ناکس ای دوست چون خار به گل دژم نشسته مهر از هوش رخ تو هر شب تا وقت سحر به غم نشسته از دولت وصل تست خسرو بر مسند و تخت جم نشسته
امیرخسرو دهلوی
 
۹

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

 
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ از این فسانه هزاران هزار دارد یاد قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم که لاله می دمد از خون دیده فرهاد مگر که لاله بدانست بی وفایی دهر که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد نمی دهند اجازت مرا به سیر سفر نسیم باد مصلا و آب رکن آباد قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد
حافظ
 
۱۰

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱

 
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد خاک وجود ما را از آب دیده گل کن ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند حرفیست از هزاران کـ اندر عبارت آمد عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان کـ آن ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است همت نگر که موری با آن حقارت آمد از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کـ آن جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد آلوده ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه کـ آن عنصر سماحت بهر طهارت آمد دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد
حافظ
 
۱۱

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰

 
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می علاج کی کنمت آخرالدواء الکی ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو منه ز دست پیاله چه می کنی هی هی شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی خزینه داری میراث خوارگان کفر است به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند مجو ز سفله مروت که شییه لا شی نوشته اند بر ایوان جنه الماوی که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست بده به شادی روح و روان حاتم طی بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی
حافظ
 
۱۲

جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۳۵ - خردنامه اسکندر

 
سکندر که گنجینه راز بود در گنج حکمت بدو باز بود ز حکمت بسی گوهر شب فروز کزو مانده پیداست بر روی روز بیا گوش را قاید هوش کن وز آن گوهر آویزه گوش کن چو داری دل و هوش حکمت گرو بکش پنبه از گوش حکمت شنو ارسطو کش استاد تعلیم بود بدو نقد خود کرده تسلیم بود بدو گفت روزی که ای خرده جوی به دانش ز اقران خود برده گوی چو ملک جهانت مسلم شود در آن پایه پای تو محکم شود چه باشد به پیش تو مقدار من چه رونق پذیرد ز تو کار من بگفتا که باشد تو را برتری بر من به مقدار فرمانبری به طاعت تو را تا قدم پیشتر بود قدر تو پیش من بیشتر ارسطو چو از وی شنید این جواب به معیار حکمت نمودش صواب بگفتا شد اکنون یقینم درست که این جامه بر قامت توست چست به تاج کیانی شوی سربلند ز تخت جم و ملک او بهره مند همی بود دایم به فرهنگ و رای به تعظیم استاد کوشش نمای کسی گفت چونی چنین رنجبر به تعظیم استاد بیش از پدر بگفتا زد این نقش آب و گلم وز آن تربیت یافت جان و دلم ازین شد تن من پذیرای جان وز آن آمدم زنده جاودان ازین یافتم یک دو روزه وجود وز آن یک شدم بحر افضال و جود ازین بهر گفتن زبان ور شدم وز آن در سخن کان گوهر شدم ز شهوت شد این یک زمان کامیاب پی تخم من ریخت یک قطره آب ز فکرت شد آن سالها سحر کار که در علم و حکمت شدم نامدار ازین پا گشادم ز قید عدم وز آن رو نهادم به ملک قدم یکی روز بر تخت شاهی بسی به سر برد و بیگانه نامد کسی بگفتا که امروز را کز درم نیامد کس از عمر خود نشمرم در آن روز شه را چه آسایش است که از وی نه بخشش نه بخشایش است نریزد به دامان خواهنده سیم نشوید ز جان پناهنده بیم عنایت نبیند نکوکار ازو سیاست نبیند دل آزار ازو چه خوش گفت روزی که قول حکیم بود آینه پیش مرد کریم که بیند در او سیرت و خوی را بدانسان که در آینه روی را خرد را اثر در دل عاقلان فزون باشد از تیغ بر جاهلان بماند مدام آن اثر در ضمیر شود این به یکچند درمان پذیر کمان اجل گر خدنگ افکن است میازار کآزار آن بر تن است چو سالم زید مرغ شیرین نفس چه غم گر شکستی رسد بر قفس چو مجرم شود از گنه عذرخواه گنه دان تغافل ز عذر گناه بترس از عقاب شدیدالعقاب مکن در عقوبتگرایی شتاب توان زندگان را فکندن ز پای ولی کشته هرگز نخیزد ز جای فراوان همی بخش و کم می شمار ز منت نهادن همی کن کنار همی گیر کم لیک می بین بسی کزین شکر پیوند گردد کسی چو دارا به آن رای و فرهنگ خویش شد آزرده تیغ سرهنگ خویش ازان زخم در خاک و خون اوفتاد ز ملک سلامت برون اوفتاد پس پرده پوش یکی طرفه دخت ز پاکیزگی میوه سایه پخت وصیت چنین کرد کان در پاک ز فر سکندر شود تابناک نگردد جز او هیچ کس جفت او گشاینده درج ناسفت او سکندر چو کرد آن وصیت قبول ولی از قبول وصیت ملول بدو گفت کس کین ملالت ز چیست ازو بهترت در جهان جفت کیست بگفتا ازان باشد اندیشه ام که بر پا زند عشق او تیشه ام ز سودای عشقش در افتم ز پای شود بر سرم شاه فرمانروای نیارم ز کس کردن آن را نهان بگویند فرزانگان جهان سکندر ز دارا جهان را گرفت ولی دخترش از وی آن را گرفت زبون ساز مردان صاحب نگین زبون شد زنی را نه عقل و نه دین
جامی
 
۱۳

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵

 
بنمای رخ و رشک پری خانه چین باش با روی چنان ماه همه روی زمین باش با ما به دل و جان مکن ای جان و جهان صلح دل بردی و جان نیز کنون از پی دین باش ای سوخته صد ره دلم از داغ جدایی با عاشق دل سوخته خود به ازین باش پیوسته جفا خوش نبود بلکه وفا نیز گه بر سر مهر آی و گهی در پی کین باش چون من تو شدم بس که به دل نقش تو بستم خواهی تو جدا شو ز من و خواه قرین باش ماییم و همین عاشقی و لذت دیدار زاهد تو برو در طلب خلد برین باش جامی قدم از تخت جم و مسند جمشید برتر نه و در کوی بتان خاک نشین باش
جامی
 
۱۴

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 
زان بت آزری خبر که دهد زان مه خاوری خبر که دهد دل ما مشتریست آن مه را به مه از مشتری خبر که دهد می دود اشک ما به هر سر راه تا ازان لشکری خبر که دهد بی خبر زو شدیم دیوانه زان فسونگر پری خبر که دهد کفش او تاج ماست شاهان را زین بلند افسری خبر که دهد تخت جم شد به باد منتظر است تا ز انگشتری خبر که دهد یار شد جور پیشه جامی را زین نوازشگری خبر که دهد
جامی
 
۱۵

امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷ - تتبع مخدومی

 
ز ابر تیره برقی جست طرف کوهساران را که روشن کرد هرسو شمع گل های بهاران را چو نرگس جام زر بگرفت و لاله ساغر یاقوت صلای باده زد مرغ چمن پرهیزگاران را تو نیز ای پیر دیر اندر چنین فصلی به سرمستی ز کنج میکده سوی چمن کش می گساران را فکن ای مغبچه از یک مغانه جام مرد افکن به رقص آر اول شب تا سحر شب زنده داران را صبوح عیش با یاران قدح خور نیست چون معلوم که یا بندت شب آینده یاران یا تو یاران را درین صحرا ز باد حادثه هر سوی چون لاله به خاک افتاده بین تاج غرور کامگاران را به سر گرد فنا در زیر پهلو خار نومیدی ز تاج و تخت جم آزاد دارد خاکساران را سفال کهنه پر می ساز و جام جم بنه نامش درو نظاره کن احوال دور روزگاران را چو آخر جز فنا کاری نخواهد بود ای فانی درین دیر فنا بگذار عیب جرعه خواران را
امیرعلیشیر نوایی
 
۱۶

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در ستایش میرمیران

 
آن را که خدا نگاهبان است از فتنه دهر در امان است هرکس شد از او بلند پایه بیرون ز تصرف زمان است صیاد تهی قفس نشنید زان مرغ که سد ره آشیان است نخلی که ز باغ لایزال است با نشو و نمای جاودان است از نشو و نما چگونه افتد طوبا که درخت بی خزان است تا زنده عرصه الاهی هر سو که دواند کامران است گردون به تصرف مرادش چون گوی به حکم صولجان است مهرش همه ساله در رکابست ماهش همه روزه در عنان است در عرصه کام رخش عزمش چون حکم خدایگان روان است آن شاه که امر لطف و قهرش ملکت ده و سلطنت ستان است آن ماه که شمسه جلالش آرایش طاق آسمان است یعنی که حباب بخش آفاق کافاق چو جسم و او چو جان است دارای دو کون میر میران کش عرصه قدر لامکان است یارب که همیشه در جهان باد زانرو که ضروری جهان است انگشت اشاره اش گه جود مفتاح دفین بحر و کان است پاشیدن نقد سد خزینه با جنبش آن سر بنان است از بسکه به دامن گدایان دست کرمش گهر فشان است تا خانه هر یک از در او راهی به طریق کهکشان است تخت جم و افسر فریدون گرچه دو متاع بس گران است ز آنجا که بساط همت اوست بالله که هر دو رایگان است با عون عنایتش رعیت ایمن ز تعرض عوان است محفوظ بود ز حمله گرگ آن گله که موسی اش شبان است شریان عظیمه ای که تن را سررشته زندگی از آن است خاص از پی بر کشیدن دار بر گردن خصم ریسمان است می خواست مخالفت که بیند کش بال همای سایبان است گردید میسرش زهی بخت امروز ولی که استخوان است چون زهره خصم را کند آب خوف تو که در دلش نهان است هر سبزه که روید از گل او آن سبزه به رنگ زعفران است در دایره وجود ذاتت بیرون ز قیاس این و آن است ایما به ثبات دولت تست آن نقطه که ساکن میان است از حال احاطه تو رمزیست آن خط که مجاور کران است شاها ز میامن قدومت این بلده چو روضه جنان است از فیض تو خاک پاک او را اوصاف بهشت جاودان است هر آرزویی که در دل آید تا گفته ای این چنین چنان است در ساحت امن او جهانی از کاهش عمر در امان است دی هر که بدیدمش در او پیر امروز چو بنگرم جوان است القصه میان این دو مأمن گر هست تفاوتی از آن است کان نسیه و این بهشت نقد است آن روضه نهان و این عیان است شهریست به از بهشت اما اکنون که ترا در او مکان است فریاد از آن زمان که گویند زو مرکب عزم تو روان است این رفتن زود اگرچه باریست کان بر همه خاطری گران است خاطر به همین خوش است کاقبال زود آمدن ترا ضمان است دارم دو سه حرف واجب العرض هر چند نه جای این بیان است بر خوان وظیفه تو شاها وحشی که همیشه میهمان است زانگاه که رفته ای به دولت حالش نه به وضع پیش از آن است ماند به کسی که دست بسته حاضر شده بر کنار خوان است تا هست چنین که طبع اطفال درهر شب عید شادمان است یادت همه روز خوشتر از عید کاین منشاء شادی جهان است
وحشی بافقی
 
۱۷

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹

 
روندگان ملولیم روبهم کرده دماغ در سر افسانه های غم کرده گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران دمی چو برق به افروختن علم کرده به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان به خاک هر قدمی دانه ای بنم کرده به ذوق کنج فراغی که شاد بنشینم همه حوالی آفاق را قدم کرده به سر کلاه نمد کج نشسته بر یک سو قفا به تاج فریدون و تخت جم کرده زبان عقل به می لال کرده چون لاله علاج غم به قدح های دمبدم کرده اگر پیاله می داده اند اگر خم زهر ز خوان دهر قناعت به بیش و کم کرده به اشتیاق اجل راه عمر پیموده مقام بر در دروازه عدم کرده ز زیر پرده دل دلبر نهانی ما کرشمه بر عرب و ناز بر عجم کرده حکایت لب او مرده زنده می سازد مسیح را که به اعجاز متهم کرده ربوده مستی عشق آنچنان نظیری را که پشت بر صمد و روی بر صنم کرده
نظیری نیشابوری
 
۱۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۷

 
صحن گلزار ز گل کاسه پر خون شده است لب جو از شفق گل لب میگون شده است ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون از رگ ابر هوا سینه قارون شده است بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است می کند جلوه فانوس سیه خیمه دشت لاله از بس که فروزنده به هامون شده است بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل جغد چون خال فریبنده و موزون شده است جلوه سنبل سیراب جنون می آرد بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ دهن رخنه دیوار پر از خون شده است هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد لاله و گل صدف خامه بیچون شده است دیده از نقش به نقاش نمی پردازد حسن خط پرده مستوری مضمون شده است کمی از حکمت اشراق دارد می ناب خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب کاسه هر که درین میکده وارون شده است می دهد یادی ازان چهره گلگون گلزار چه عجب صایب اگر واله و مفتون شده است
صائب تبریزی
 
۱۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵۰

 
نه تخت جم نه ملک سلیمانم آرزوست راهی به خلوت دل جانانم آرزوست چندین هزار دیده حیرانم آرزوست دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست تا چند در سفینه توان بود تخته بند چون موج یک سراسر عمانم آرزوست طوفان چه دست و پای زند در دل تنور بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست تا خنده بر بساط فریب جهان کنم چون صبح یک دهن لب خندانم آرزوست قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه از خوان آفتاب لب نانم آرزوست زین بوستان که پرده خارست هر گلش چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست دربانی بهشت به رضوان حلال باد آیینه داری رخ جانانم آرزوست در چشم من سواد جهان خون مرده ای است زین خون مرده چین دامانم آرزوست بی آرزو دلی است اگر مرحمت کنند چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست صایب دلم سیاه شد از تنگنای شهر پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
صائب تبریزی
 
۲۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸۸

 
بر باد می دهد سر بی مغز چون حباب هر کس برای کسب هوا سیر می کند چون برگ کاه هرکه سبکروح می شود صایب به بال کاهربا سیر می کند از آه هر طرف دل ما سیر می کند چون تخت جم به روی هوا سیر می کند موج سراب پای به دامن شکسته ای است در وادیی که وحشت ما سیر می کند ابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیست این قبله همچو قبله نما سیر می کند این دولتی که دل به دوامش نهاده ای چون سایه در رکاب هما سیر می کند از کاهلی است گرچه دل ازپاشکستگان وقت نمازدر همه جا سیر می کند چشم به جای دیگرو دل جای دیگرست گردون جدا ستاره جدا سیر می کند آن را که هست آتشی از شوق زیر پا دایم چو چرخ بی سرو پا سیر می کند نعلش در آتش است همان پیش آفتاب پرتو اگر چه در همه جا سیر می کند از خاک بر گرفته آتش بود دخان گردون به بال همت ما سیر می کند هر کس به بی نشان ز نشان راه برده است داند دل رمیده کجا سیر می کند چون شانه هر که پا ز سر خویش کرده است در کوچه باغ زلف دو تا سیر می کند شب در میان رود به زمین سیاه هند رنگین سخن به پای حنا سیر می کند در حیرتم که کلفت روی زمین چسان در تنگنای سینه ما سیر می کند چندین هزار قامت چون تیر شد کمان گردون همان به پشت دوتا سیر می کند آتش عنانی فلک از ناله من است محمل به ذوق بانگ درا سیر می کند
صائب تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode