گنجور

 
۱

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۴

 
برآمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش به تنگی فراز خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بود به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی بسر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر همان گاو کش نام بر مایه بود ز گاوان ورا برترین پایه بود ز مادر جدا شد چو طاووس نر بهر موی بر تازه رنگی دگر شده انجمن بر سرش بخردان ستاره شناسان و هم موبدان که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی به گرد جهان هم بدین جست و جوی فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه بر کام شیر از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند روزی بدو باز خورد گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سر آورد ضحاک روز خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید فرانک بدش نام و فرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود پر از داغ دل خسته روزگار همی رفت پویان بدان مرغزار کجا نامور گاو برمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون بر کنار بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری بزنهار دار پدروارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور به شیر و گر باره خواهی روانم تراست گروگان کنم جان بدان کت هواست پرستنده بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز که چون بنده در پیش فرزند تو بباشم پرستنده پند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر هشیوار بیدار زنهارگیر
فردوسی
 
۲

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۶

 
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من نهان از نهفت بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بی آزار بود ز طهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدی کرده پیش تو روشن روان ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند سرانجام رفتم سوی بیشه ای که کس را نه زان بیشه اندیشه ای یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاهفش بدو دادمت روزگاری دراز همی پروردیدت به بر بر به ناز ز پستان آن گاو طاووس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ سرانجام زان گاو و آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک فریدون چو بشنید بگشادگوش ز گفتار مادر برآمد به جوش دلش گشت پردرد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه چو خواهد ز هر کشوری صدهزار کمر بسته او را کند کارزار جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین که هر کاو نبید جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد
فردوسی
 
۳

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۰

 
طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید وزان جادوان کاندر ایوان بدند همه نامور نره دیوان بدند سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از برگاه جادوپرست نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کیی جست و بگرفت جای برون آورید از شبستان اوی بتان سیه موی و خورشید روی بفرمود شستن سرانشان نخست روانشان ازان تیرگیها بشست ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی پس بپالودشان که پرورده بت پرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند پس آن دختران جهاندار جم به نرگس گل سرخ را داده نم گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن چه اختر بد این از تو ای نیک بخت چه باری ز شاخ کدامین درخت که ایدون به بالین شیرآمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی چه مایه جهان گشت بر ما ببد ز کردار این جادوی بی خرد ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت بدین پایگه از هنر بهره داشت کش اندیشه گاه او آمدی و گرش آرزو جاه او آمدی چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه نه بخت منم پور آن نیک بخت آبتین که بگرفت ضحاک ز ایران زمین بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی همان گاو بر مایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد برآن مرد ناپاک رای کمر بسته ام لاجرم جنگجوی از ایران به کین اندر آورده روی سرش را بدین گرزه گاو چهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی کجا هوش ضحاک بر دست تست گشاد جهان بر کمربست تست ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک همی جفت مان خواند او جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک بباید شما را کنون گفت راست که آن بی بها اژدهافش کجاست برو خوب رویان گشادند راز مگر که اژدها را سرآید به گاز بگفتند کاو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان ببرد سر بی گناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار کجا گفته بودش یکی پیشبین که پردختگی گردد از تو زمین که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو دلش زان زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن مگر کاو سرو تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون همان نیز از آن مارها بر دو کفت به رنج درازست مانده شگفت ازین کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود بیامد کنون گاه بازآمدنش که جایی نباید فراوان بدنش گشاد آن نگار جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردن فراز
فردوسی
 
۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی فرایین » پادشاهی فرایین

 
فرایین چو تاج کیان برنهاد همی گفت چیزی که آمدش یاد همی گفت شاهی کنم یک زمان نشینم برین تخت بر شادمان به از بندگی توختن شست سال برآورده رنج و فرو برده یال پس از من پسر بر نشیند بگاه نهد بر سر آن خسروانی کلاه نهانی بدو گفت مهتر پسر که اکنون به گیتی توی تاجور مباش ایمن و گنج را چاره کن جهان بان شدی کار یکباره کن چو از تخمه شهریاران کسی بیاید نمانی تو ایدر بسی وزان پس چنین گفت کهتر پسر که اکنون به گیتی توی تاجور سزاوار شاهی سپاهست و گنج چو با گنج باشی نمانی به رنج فریدون که بد آبتینش پدر مر او را که بد پیش او تاجور جهان را بسه پور فرخنده داد که اندر جهان او بد از داد شاد به مرد و به گنج این جهان را بدار نزاید ز مادر کسی شهریار ورا خوش نیامد بدین سان سخن به مهتر پسر گفت خامی مکن عرض را به دیوان شاهی نشاند سپه را سراسر به درگاه خواند شب تیره تا روز دینار داد بسی خلعت ناسزاوار داد به دو هفته از گنج شاه اردشیر نماند از بهایی یکی پر تیر هر آنگه که رفتی به می سوی باغ نبردی جز از شمع عنبر چراغ همان تشت زرین و سیمین بدی چو زرین بدی گوهر آگین بدی چو هشتاد در پیش و هشتاد پس پس شمع یاران فریادرس همه شب بدی خوردن آیین اوی دل مهتران پرشد ازکین اوی شب تیره همواره گردان بدی به پالیزها گر به میدان بدی نماندش به ایران یکی دوستدار شکست اندر آمد به آموزگار فرایین همان ناجوانمرد گشت ابی داد و بی بخشش و خورد گشت همی زر بر چشم بر دوختی جهان را به دینار بفروختی همی ریخت خون سر بی گناه از آن پس برآشفت به روی سپاه به دشنام لبها بیاراستند جهانی همه مرگ او خواستند شب تیره هر مزد شهران گراز سخنها همی گفت چندان به راز گزیده سواری ز شهر صطخر که آن مهتران را بدو بود فخر به ایرانیان گفت کای مهتران شد این روزگار فرایین گران همی دارد او مهتران را سبک چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ همه دیده ها زو شده پر سرشک جگر پر ز خون شد بباید پزشک چنین داد پاسخ مرا او را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه نه کس را همی آید از رشک یاد که پردازدی دل بدین بد نژاد بدیشان چنین گفت شهران گراز که این کار ایرانیان شد دراز گر ایدون که بر من نسازید بد کنید آنک از داد و گردی سزد هم اکنون به نیروی یزدان پاک مر او را ز باره در آرم به خاک چنین یافت پاسخ ز ایرانیان که بر تو مبادا که آید زیان همه لشکر امروز یار توایم گرت زین بد آید حصار توایم چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست یکی تیر پولاد پیکان بجست برانگیخت از جای اسپ سیاه همی داشت لشکر مر او را نگاه کمان رابه بازو همی درکشید گهی در بروگاه بر سرکشید به شورش گری تیر بازه ببست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست بزد تیر ناگاه بر پشت اوی بیفتاد تازانه از مشت اوی همه تیرتا پر در خون گذشت سرآهن ازناف بیرون گذشت ز باره در افتاد سر سرنگون روان گشت زان زخم او جوی خون بپیچید و برزد یکی باد سرد به زاری بران خاک دل پر ز درد سپه تیغها بر کشیدند پاک برآمد شب تیره از دشت خاک همه شب همی خنجر انداختند یکی از دگر باز نشناختند همی این از آن بستد و آن ازین یکی یافت نفرین دگر آفرین پراگنده گشت آن سپاه بزرگ چومیشان بددل که بینند گرگ فراوان بماندند بی شهریار نیامد کسی تاج را خواستار بجستند فرزند شاهان بسی ندیدند زان نامداران کسی
فردوسی
 
۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد » بخش ۱۱

 
چو ماهوی دل را برآورد گرد بدانست کو نیست جز یزدگرد بدو گفت بشتاب زین انجمن هم اکنون جدا کن سرش را ز تن وگرنه هم اکنون ببرم سرت نمانم کسی زنده از گوهرت شنیدند ازو این سخن مهتران بزرگان بیدار و کنداوران همه انجمن گشت ازو پر ز خشم زبان پر ز گفتار و پرآب چشم یکی موبدی بود رادوی نام به جان و خرد برنهادی لگام به ماهوی گفت ای بداندیش مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد چنان دان که شاهی و پیغمبری دو گوهر بود در یک انگشتری ازین دو یکی را همی بشکنی روان و خرد را به پا افگنی نگر تا چه گویی بپرهیز ازین مشو بدگمان با جهان آفرین نخستین ازو بر تو آید گزند به فرزند مانی یکی کشتمند که بارش کبست آید و برگ خون به زودی سر خویش بینی نگون همی دین یزدان شود زو تباه همان برتو نفرین کند تاج و گاه برهنه شود در جهان زشت تو پسر بدرود بی گمان کشت تو یکی دین وری بود یزدان پرست که هرگز نبردی به بد کار دست که هرمزد خراد بد نام او بدین اندرون بود آرام او به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد چنین از ره پاک یزدان مگرد همی تیره بینم دل و هوش تو همی خار بینم در آغوش تو تنومند و بی مغز و جان نزار همی دود ز آتش کنی خواستار تو را زین جهان سرزنش بینم آز ببرگشتنت گرم و رنج گداز کنون زندگانیت ناخوش بود چو رفتی نشستت در آتش بود نشست او و شهروی بر پای خاست به ماهوی گفت این دلیری چراست شهنشاه را کارزار آمدی ز خان و ز فغفور یار آمدی ازین تخمه بی کس بسی یافتند که هرگز بکشتنش نشتافتند تو گر بنده ای خون شاهان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز بگفت این و بنشست گریان به درد پر از خون دل و مژه پر آب زرد چو بنشست گریان بشد مهرنوش پر از درد با ناله و با خروش به ماهوی گفت ای بد بدنژاد که نه رای فرجام دانی نه داد ز خون کیان شرم دارد نهنگ اگر کشته بیند ندرد پلنگ ایا بتر از دد به مهر و به خوی همی گاه شاه آیدت آرزوی چو بر دست ضحاک جم کشته شد چه مایه سپهر از برش گشته شد چو ضحاک بگرفت روی زمین پدید آمد اندر جهان آبتین بزاد آفریدون فرخ نژاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد شنیدی که ضحاک بیدادگر چه آورد از آن خویشتن را به سر برو سال بگذشت مانا هزار به فرجام کار آمدش خواستار و دیگر که تور آن سرافراز مرد کجا آز ایران ورا رنجه کرد همان ایرج پاک دین را بکشت برو گردش آسمان شد درشت منوچهر زان تخمه آمد پدید شد آن بند بد را سراسر کلید سه دیگر سیاوش ز تخم کیان کمر بست بی آرزو در میان به گفتار گرسیوز افراسیاب ببرد از روان و خرد شرم و آب جهاندار کیخسرو از پشت اوی بیامد جهان کرد پر گفت و گوی نیا را به خنجر به دو نیم کرد سر کینه جویان پر از بیم کرد چهارم سخن کین ارجاسپ بود که ریزنده خون لهراسپ بود چو اسفندیار اندر آمد به جنگ ز کینه ندادش زمانی درنگ به پنجم سخن کین هرمزد شاه چو پرویز را گشن شد دستگاه به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد نیاساید این چرخ گردان ز گرد چو دستش شد او جان ایشان ببرد در کینه را خوار نتوان شمرد تو را زود یاد آید این روزگار بپیچی ز اندیشه نابکار تو زین هرچ کاری پسر بدرود زمانه زمانی همی نغنود بپرهیز زین گنج آراسته وزین مردری تاج و این خواسته همی سر بپیچی به فرمان دیو ببری همی راه گیهان خدیو به چیزی که بر تو نزیبد همی ندانی که دیوت فریبد همی به آتش نهال دلت را مسوز مکن تیره این تاج گیتی فروز سپاه پراگنده را گرد کن وزین سان که گفتی مگردان سخن ازیدر به پوزش بر شاه رو چو بینی ورا بندگی ساز نو وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ ز رای و ز پوزش میاسای هیچ کزین بدنشان دو گیتی شوی چو گفتار دانندگان نشنوی چو کاری که امروز بایدت کرد به فردا رسد زو برآرند گرد همی یزدگرد شهنشاه را بتر خواهی از ترک بدخواه را که در جنگ شیرست بر گاه شاه درخشان به کردار تابنده ماه یکی یادگاری ز ساسانیان که چون او نبندد کمر بر میان پدر بر پدر داد و دانش پذیر ز نوشین روان شاه تا اردشیر بود اردشیرش به هشتم پدر جهاندار ساسان با داد و فر که یزدانش تاج کیان برنهاد همه شهریارانش فرخ نژاد چو تو بود مهتر به کشور بسی نکرد اینچنین رای هرگز کسی چو بهرام چوبین که سیصد هزار عناندار و برگستوانور سوار به یک تیر او پشت برگاشتند بدو دشت پیکار بگذاشتند چو از رای شاهان سرش سیر گشت سر دولت روشنش زیر گشت فرآیین که تخت بزرگی بجست نبودش سزا دست بد را بشست بران گونه بر کشته شد زار و خوار گزافه بپرداز زین روزگار بترس از خدای جهان آفرین که تخت آفریدست و تاج و نگین تن خویش بر خیره رسوا مکن که بر تو سر آرند زود این سخن هر آنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان تست تو بیماری اکنون و ما چون پزشک پزشک خروشان به خونین سرشک تو از بنده بندگان کمتری به اندیشه دل مکن مهتری همی کینه با پاک یزدان نهی ز راه خرد جوی تخت مهی شبان زاده را دل پر از تخت بود ورا پند آن موبدان سخت بود چنین بود تا بود و این تازه نیست که کار زمانه بر اندازه نیست یکی را برآرد به چرخ بلند یکی را کند خوار و زار و نژند نه پیوند با آن نه با اینش کین که دانست راز جهان آفرین همه موبدان تا جهان شد سیاه بر آیین خورشید بنشست ماه بگفتند زین گونه با کینه جوی نبد سوی یک موی زان گفت وگوی چو شب تیره شد گفت با موبدان شما را بباید شد ای بخردان من امشب بگردانم این با پسر ز هر گونه ای دانش آرم ببر ز لشگر بخوانیم داننده بیست بدان تا بدین بر نباید گریست برفتند دانندگان از برش بیامد یکی موبد از لشکرش چو بنشست ماهوی با راستان چه بینید گفت اندرین داستان اگر زنده ماند تن یزدگرد ز هر سو برو لشکر آیند گرد برهنه شد این راز من در جهان شنیدند یکسر کهان و مهان بیاید مرا از بدش جان به سر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر چنین داد پاسخ خردمند مرد که این خود نخستین نبایست کرد اگر شاه ایران شود دشمنت ازو بد رسد بی گمان بر تنت و گر خون او را بریزی بدست که کین خواه او در جهان ایزدست چپ و راست رنجست و اندوه و درد نگه کن کنون تا چه بایدت کرد پسر گفت کای باب فرخنده رای چو دشمن کنی زو بپرداز جای سپاه آید او را ز ما چین و چین به ما بر شود تنگ روی زمین تو این را چنین خردکاری مدان چو چیره شدی کام مردان بران گر از دامن او درفشی کنند تو را با سپاه از بنه برکنند
فردوسی
 
 
sunny dark_mode