فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱
... سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۴
... نبینیم شاها تو فریادرس
تهمتن زمین را به مژگان برفت
کمر برمیان بست و چون باد تفت
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱۱
... زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست ...
فردوسی » شاهنامه » رزم کاووس با شاه هاماوران » بخش ۵
... چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزه مژگان مدارید باز
بش و یال بینید و اسپ و عنان ...
فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱۸
... بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود ...
فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۲۰
... پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان ...
فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۲۱
... نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد ...
فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۴
... رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو ...
فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۹
... سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی ...
... همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد ...
فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۰
... کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد ...
فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۵
... بیامد دمان تا به قلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک ...
فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۶
... یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی ...
فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۱
... چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیخسرو شصت سال بود » بخش ۱
... چو خسرو گو پیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
فرود آمد از تخت و کرد آفرین ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۰
... به زاری گرفتندش اندر کنار
رخان زرد و مژگان چو ابر بهار
که چون بود با گرگ پیکار تو ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۸
... چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد
بزرگان ایرانیان را بخواند ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲
... ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
همی گفت بد روز و بد اخترم ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳۰
... سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
تهمتن ببردش به ایوان خویش ...
... زنان از پشوتن درآویختند
همی خون ز مژگان فرو ریختند
که این بند تابوت را برگشای ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۳
... همان موزه از پای بیرون کشید
به زاری ز مژگان همی خون کشید
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود » بخش ۶
... چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت ...