گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

مثلت همچو مرد در کشتی است

زان ترا فعل سال و مه زشتی است

آنکه در کشتی است و در دریا

نظرش کژ بُوَد چو نابینا

ظن چنان آیدش بخیره چنان

ساکن اویست و ساحلست روان

می نداند که اوست در رفتن

ساحل آسوده است از آشفتن

مرد دنیاپرست از این سانست

همچو کودک ضعیف و نادانست

تو به گفتار غرّه‌ای شب و روز

لیک معلومِ تو نگشت هنوز

بیش مشنو ز نیک و بد گفتار

آنچه بشنیده‌ای به کار درآر

ای ندیده ز زحمت خورِ تو

روح عیسی به خواب جز خرِ تو

عزّ علمست نخوت و بودیت

کبر و عُجبست خشم و خشنودیت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode