گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

سرِّ قرآن قران نکو داند

زو شنو زانکه خود همو داند

چون نباشد ز محرمان بنهفت

سرِّ قرآن زبان چه داند گفت

کی بنشناخت جز به دیدهٔ جان

حرف پیمای را ز قرآن خوان

من نگویم اگرچه عثمانی

که تو قرآن همی نکو دانی

هست دنیا مثال تابستان

خلق در وی بسان سرمستان

در بیابان غفلتند همه

مرگ همچون شبان و خلق رمه

اندرین بادیهٔ هوا و هوان

ریگ گرم است همچو آب روان

هست قرآن چو آب سرد فرات

تو چو عاصی تشنه در عرصات

حرف و قرآن تو ظرف و آب شمر

آب می‌خور به ظرف در منگر

کان کین زان نمایدت اوطان

که تموز است و مهر در سرطان

زان بماندت نهاد بی‌روزه

کآب سرد است و کوزه پیروزه

سرِّ قرآن پاک با دل پاک

درد گوید به صوت اندُهناک

عقل کی شرح و بسط او داند

ذوق سر سرِّ او نکو داند

گرچه نقش سخن نه از سخنست

بوی یوسف درون پیرهنست

بود در مصر مانده یوسف خوب

بو به کنعان رسیده زی یعقوب

حرف قرآن ز معنی قرآن

همچنانست کز لباس تو جان

حرف را بر زبان توان راندن

جان قرآن به جان توان خواندن

صدف آمد حروف و قرآن دُر

نشود مایل صدف دل حُر

حرف او گرچه خوب و منقوشست

کوه از او همچو عهن منفوش است

از درون کن سماع موسی‌وار

نز برون سو چو زیر موسیقار

جان چو آن خواند لقمه چرب کند

دل که بشنود خرقه ضرب کند

لفظ و آواز و حرف در آیات

چون سه چوبک ز کاسهای نبات

پوست ار چه نه خوب و نغز بُوَد

پوستت پرده‌دار مغز بُوَد

حکمت از خبث تو سرود آید

نُبی از جهل تو فرود آید

تا در این تربتی که ترتیب است

تا بر این مرکزی که ترکیب است

به بصر بید بین به دل طوبی

به زبان حرف خوان به دل معنی

بکن از بهرِ حرمتِ قرآن

عقل را پیش نطق او قربان

عقل نبود دلیل اسرارش

عقل عاجز شدست در کارش

تا درین عالمی که پر صید است

تا براین مرکبی که پُر کیدست

تو کنون ناحفاظ و غمّازی

کی سزاوار پردهٔ رازی

تو نگشتی بسرِّ او واقف

نرسیدی هنوز در موقف

تا هوا خواهی و هوا داری

کودکی کن نه مرد این کاری

چون جهان هوا خرد بگرفت

نیکی محض جای بد بگرفت

دیو بگریخت هم به دوزخ آز

یافت انگشتری سلیمان باز

آنگهی بو که صبح دین بدمد

شب وهم و خیال و حس برمد

چون ببینند مر ترا بی‌عیب

روی پوشیدگان عالم غیب

مر ترا در سرای غیب آرند

پرده از پیش روی بردارند

سرِّ قرآن ترا چو بنمایند

پرده‌های حروف بگشایند

خاکی اجزای خاک را بیند

پاک باید که پاک را بیند

شد هزیمت ز سرِّ او شیطان

چه عجب گر رمید از قرآن

در دماغی که دیو کبر دمد

فهم قرآن از آن دماغ رمد

ز استماع قرآن بتابد گوش

وز پی سرِّ سوره نازد هوش

سوی سرِّ نُبی نیارد هوش

جز دل و جانت از زبان خموش

هوش اگر گوشمال حق یابد

سرِّ قرآن ز سوره دریابد