گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

راد مردی ز غافلی پرسید

چون ورا سخت جلف و جاهل دید

گفت هرگز تو زغفران دیدی

یا جز از نام هیچ نشنیدی

گفت با ماست خورده‌ام بسیار

صد ره و بیشتر نه خود یکبار

تا ورا گفت راد مرد حکیم

اینت بیچاره اینت قلب سلیم

تو بصل نیز هم نمی‌دانی

بیهده ریش چند جنبانی

آنکه او نفس خویش نشناسد

نفس دیگر کسی چه پرماسد

وآنکه او دست و پای را داند

او چگونه خدای را داند

انبیا عاجزند از این معنی

تو چرا هرزه می‌کنی دعوی

چون نمودی بدین سخن برهان

پس بدانی مجرّد ایمان

ورنه او از کجا و تو ز کجا

خامشی به ترا تو ژاژ مخا

علما جمله هرزه می‌لافند

دین نه بر پای هرکسی بافند