گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

بشنو اگرت هست به سر شور تولی

کز لطف خداوند تبارک و تعالی

بر آل کسا داده چنین رتبه والا

واندر سر ایشان بنهاد افسر لولا

تا فاش شود در نظر بنده و مولا

کاین سلسله را شیوه فضل است مسلم

شد راوی این نغز خبر دخت پیمبر

اینگونه که یک روز پدر آدم از در

فرمود که ای طاهره طهر مطهر

برخیز و کسای پدر خویش بیاور

آوردم و در زیر عبا گشت مستر

آنگونه که در ابر نهان نیر اعظم

آنگاه حسن شد ز در حجره نمودار

با فاطمه بسرود که ای مام وفادار

بر شامه رسد رایحه احمد مختار

شد هادی وی فاطمه برسید ابرار

بگرفت از آن کعبه تحقیق حسن بار

با ختم رسل زیر کسا آمده همدم

آمد ز در آنگاه نهنگ یم عرفان

شاه شهداء واسطه عالم امکان

مستفسر آن رایحه شد وز سر احسان

رخصت طلبید از نبی و خرم و خندان

بنشست به دامانش چون گل به گلستان

جا کرد در آغوشش چون سکه به درهم

پس شیر خدا ماحصل سوره والطور

کش خوانده به تمثال خدا نور علی نور

آمد بدر حجره علی خرم و مسرور

از نگهت آن بوی سبب جست به دستور

با صدر امم زیر کسا آمده مستور

شد شاد شه ابطحی از وصل پسر عم

خاتون قیامت چو به ایشان نظر انداخت

از دیده ز مهجوری یاران گهر انداخت

نزد پدر از شوق کسا پرده برانداخت

وز فرط تضرع بدل وی شرر انداخت

شد داخل آن حلقه وز آن حلقه در انداخت

نور رخشان شعشعه تا عرش معظم

آن لحظهبه سکان سما غلغله افتاد

جستند ز ایزد سوی آن پنج تن ارشاد

از مصدر عزت ملک العرش ندا داد

کین فاطمه است و در و شوی و دو اولاد

این پنج نبودند اگر باعث ایجاد

نه بود فلک نی ملک و عالم و آدم

پس روح الامین اذن طلب کرد ز داور

آمد به زمین سود جبین نزد پیمبر

کی واسطه واجب و ممکن چه شود گر

جبریل به پای تو نهد زیر کسا سر

رخصت چو ز سلطان رسل کرد میسر

پیوست بایشان چو یکی قطره که بابم

تا گردش ایام چه در مد نظر داشت

و ز خصمی این پنج تن آخر چه بشر داشت

از خستن دندان نبی چشم گهر داشت

بشکستن پهلوی بتولش به نظر داشت

از فرق علی آرزوی شق قمر داشت

پس کرد حسن را ز چه رو خون جگر از سم

شاه شهدا را به هواخواهی اشرار

آواره نمود از حرم احمد مختار

در کرب و بلا برده در آن وادی خونخوار

از مرگ جوانان و غم یاور و انصار

وز داغ علی اکبر و عباس علمدار

چون عرش برین کرد قدش را از الم خم

ببرید سرش را ز بدن شمر به بی‌باک

زهرا و علی و حسن و خواجه لولاک

آمد به سلام تن آن کشته صد چاک

می‌کرد نبی نوحه و می‌ریخت به سر خاک

می‌گفت که ای روشنی انجم و افلاک

کشتند تو را تشنه لب و دل به دو صد غم

لبیک کنان جست ز جا آن تن بی‌سر

ملحق به تنش شد سر و در نزد پیمبر

افشاند سرشک بصر و کرد فغان سر

کی جد گرامی به من غمزده بنگر

کاورده مرا امت بی‌باک چه بر سر

کردند ادا اجر رسالت همه با هم

بعد از تو ز حق تو رعایت ننمودند

مردان مرا طعمه شمشیر نمودند

اموال مرا دست به تاراج گشودند

معجر ز سر زینب و کلثوم ربودند

بر داغ من از کشتن اطفال فزودند

ببریده شد انگشت من آخر پی خاتم

پس فاطمه از بهر شکایت ببر باب

از خون جگرکرد به دامن گهر ناب

کی باب ببین حال حسین من بی‌تاب

این بود جزای من و حق تو ز احباب

کاخر جگر تشنه و عطشان به لب آب

کردند جدا سر ز تنش دیده پر نم

اذنم بده ای باب که با دیده خونین

از خون حسین گیسوی خود سازم رنگین

فرمود چنین فاطمه را ختم نبیین

تو پنجه گیسو بنمارنگ نگارین

تا سرخ کنم ریش خود از خون من غمگین

(صامت) مزن اینقدر به جان شعله ماتم