گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

به نام آنکه این دریای دایر

ز عین عقل اول کرد ظاهر

عیان شد عین عقل از قاف قدرت

سه جوی آورد اندر باغ فطرت

درخت نور چشم جان برافراخت

همای عشق بر سر آشیان ساخت

دهد بر جویبار چشم احباب

ز عین عشق بیخ حسن را آب

دو عالم ذره است و مهر خورشید

دلش انگشتری و عشق جمشید

سرای روح کرد این خانهٔ دل

خورای عشق گشت این دانهٔ دل

حصار جسم را از آب و گل ساخت

به چندین مهره دیوارش برافراخت

فراوان شد اساس شخص آدم

به پشتیوان این گل مهره محکم

به قدرت راست کرد این خانه دل

سه حاکم را در آنجا ساخت منزل

کبد را تکیه‌گاه از راست تا راست

مقام قلب کرد از صدر چپ راست

چو جسمی بارگاه هفت‌تو زد

دل آمد خیمه بر پهلوی او زد

خرد را کو دماغی داشت در سر

از این هر دو مقامی داد برتر

مزین کرد لطفش سرو قامت

به حسن اعتدال و استقامت

که از صنعش کند درخواست شاهد

که انسان را ز سر تا پاست شاهد

هر آنچ از گوهر خاک آفریده‌ست

تو پاکش بین که او پاک آفریده‌ست

همه پاک آمدیم از عالم غیب

ز کج بینی ما پیدا شد این عیب

ز مینا خسروانی قصری افراخت

به شیرینکاری او را بی ستون ساخت

میان حقهٔ فیروزه پیکر

معلق کرد حسنش چار گوهر

فلک پیمانهٔ فضل نوالش

جهان پروانهٔ شمع جلالش

به دیوان ازل حکمش نشسته

همه کون و مکان را جمع بسته

برانده چرخ و باقی کرده پیدا

ز کل من علیه فان و یبقی

و یبقی وجه ربک ذوالجلالش

شده باقی وجه لایزالش

حریر لاله و گل را به شب ماه

ز صنعش داده حسن صبغة‌الله

به تاب خیط شمس و سوزن خار

بدوزد قرطهٔ زربفت گلزار

ز زرین نشتر خورشید تابان

گشاید خون یاقوت از دل کان

شکر را در میان نی نهان کرد

به چندینش قلم شرح و بیان کرد

سپارد ماهئی را مهر جمشید

به خرچنگی رساند تخت خورشید

به کرمی داد از ابریشم کناغی

به کرمی می‌دهد در شب چراغی

قمر با این همه کار و کیایی

بود هر مه شبی بی‌روشنایی

به موشان جبه سنجاب بخشد

کَوَلها بر پلنگ و شیر پوشد

به بوئی کو کند در نافه افزون

کند آهوی مشکین را جگر خون

قبایی از برای غنچه پرداخت

دگر بشکافت آن را پیرهن ساخت

خرد را کار با کار خدا نیست

کسی را زَهرهٔ چون و چرا نیست

فلک را با چنین کاری چه کار است

همه کاری به حکم کردگار است

اگر بودی فلک را اختیاری

گرفتی یک زمان بر جا قراری

ز ما در کار خود حیران‌تر است او

ز ما صد بار سرگردان‌تر است او

خرد در کار خود سرگشته رایی است

فلک در راه او بی‌دست و پایی است

در این مجلس که امرش حکم فرمود

فلک چون حلقهٔ بیرون در بود

صفات او ز کیف و کمّ فزون است

ز هرچه آن درون آمد برون است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode