گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

تو می‌روی و من خسته باز می‌مانم

چگونه بی تو بمانم، عجب همی مانم

تو باد پای عزیمت، چو باد می‌رانی

من آب دیده گلگون چو آب می‌رانم

تو آفتاب منیزی که می‌روی ز سرم

فتاده بر سر ره من به سایه می‌مانم

شکسته بسته زلف توام روا داری

فرو گذاشتن آخر چنین پریشانم؟

بدست لطف عنان را کشیده‌دار که من

ز پای بوس رکاب تو باز می‌مانم

نه پای عزم و نه جای نشست در منزل

بمانده‌ام ره بیرون شدن نمی‌دانم

دریغ روز جوانی که می‌رود عمرم

فسوس عمر گرامی که می‌رود جانم

تو آن نه‌ای که کنی گاگاه سلمان را

به نامه یاد و من این نانوشته می‌خوانم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode