گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا می‌کشند

چون سر زلفت بدوشم بی‌سرو پا می‌کشند

بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار

بازم اینک که در میان شهر، رسوا می‌کشند

گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس

ناتوانان را به بازوی توانا می‌کشند

ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است

تا خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشند

می‌کشم هر شب به جام چشمها، دریای خون

شادی آنانکه بر یاد تو دریا می‌کشند

خرم آن مستان که بی‌آمد شد ساغر مدام

از کف ساقی دردت، درد صهبا می‌کشند

دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!

در گذر زینها که اینها سر به سودا می‌کشند

بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن

می‌کشند از غالیه خطی و زیبا می‌کشند

جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز

چون بنفشه دامن گلبوی در پا می‌کشند

بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان

سخت شیرین می‌کشند، بگذارشان تا می‌کشند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode