گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سحاب اصفهانی

گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را

به که با خویش گذارم دل نافرمان را

شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند

نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را

من از این دست که دارم به گریبان پیداست

که جفا جوی کشیده است زمن دامان را

خلقی از فتنه ی چشمش به شکایت بودند

گر نیاموخته بود این نگه پنهان را

در ره عشق دلا لحظه ای آسوده مباش

گو کسی طی نکند این ره بی پایان را

بوسه ای می دهد اما به بها می طلبد

ز (سحاب) آنچه در اول نگهش داد آن را

جور از حد مبر از ناله ام آسوده مدار

گوش دربان شهنشاه قدر دربان را

شه نشان فتحعلی شاه که از رفعت کرد

اولین پله به ایوان نهمین ایوان را