گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

در گلستان رخ ار گشاید بار

گلبن اید خجل ز روی هزار

خاک بیزد صبا به فرق چمن

چون کشدپرده ماهم از رخسار

تا شد از چشم و لب نهان و پدید

روز و شب باده بخش و باده گمار

تا ز رخسار و خط بهم پیوست

انگبین با کبست وگل با خار

زان لب و چشم دیده ها خون ریز

زان خط و چهر سینه ها افگار

لب و زلفش بتی است در زنجیر

رخ و خطش مهی است در زنجار

گر بدین سان بود کشاکش حسن

جان بدر ناورد یکی ز هزار

وگر این است موج قلزم عشق

عجب ار کشتی ای رسد به کنار

دل صفایی دگر به کف ناید

برد او را نبودمی انکار