گنجور

 
صائب تبریزی

در غریبی گشت صرف نامجویی چون عقیق

مشت خونی کز جگر گاه یمن برداشتم

با زبردستی سپهراهنین پی برنداشت

از امانت بار سنگین که من برداشتم

شکوه از راه درشت عشق کافر نعمتی است

من ز خارش فیض بوی پیرهن برداشتم

مرغ بی بال و پر شب آشیان گم کرده ام

تا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتم

هر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم من

خار راهت تا به چشم خویشتن برداشتم

جز ندامت حاصل دیگر سوال من نداشت

رزق دندان گشت دستی کز دهن برداشتم

مشت خون کشته من قابل دعوی نبود

دست از دامان آن سیمین بدن برداشتم

حاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن است

عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم

چون صراحی نشاه می می دهد گفتار من

بزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتم

صائب از نظاره فردوس گشتم بی نیاز

پرده تا از روی گلرنگ سخن برداشتم

تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم

فیض داغ تازه از داغ کهن برداشتم

روی تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشت

پیش نیسان چون صدف دست از دهن برداشتم

منفعل از آزادگانم گرچه غیر از دل نبود

توشه ای کز عالم ایجاد من برداشتم

از چمن پیرا چه افتاده است ناز گل کشم

من که از کنج قفس فیض چمن برداشتم

گرچه می دانم نخواهد آمد از بیطاقتی

وعده آن یار جانی را به تن برداشتم

از ندامت می زنم در روزگار خط به سر

دست گستاخی کز آن سیب ذقن برداشتم

فکر داغ تازه ای می گشت گرد دل مرا

پنبه ای گاهی گر از داغ کهن برداشتم

چون نظر بردارم از زلفی که ازهر حلقه اش

بهره ناف غزالان ختن برداشتم

بر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوخت

گرچه من آفات چشم از انجمن برداشتم

یوسفستان گشت زندان غریبی در نظر

تا ز دل یاد زمین گیر وطن برداشتم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode