گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

می زنم گرم ز بس تیشه خود بر رگ سنگ

می زند پیچ و خم موی بر آذر رگ سنگ

تا شد از سرمه وحدت نظر من روشن

رشته تجلی است مرا هر رگ سنگ

بیستون را منم آن کوهکن آتشدست

که شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگ

نیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگ

خون یاقوت همان جوش زند در رگ سنگ

شکوه از سختی ایام ز کم ظرفیهاست

جوی شیر است مرا پیش نظر هر رگ سنگ

که دگر دست برآورد به شیرین کاری ؟

که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ

شد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرین

بیستون رطل گران و خط ساغر رگ سنگ

از دل سخت محال است برون آید آه

در کف سنگ بود عاجز و مضطر رگ سنگ

از دم تیشه آتش نفس من کرده است

علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ

تیغ کهسار درآید به نظر جوهردار

بس که پیچیده ز سوز دل من هر رگ سنگ

آنقدر گوش به افسانه غفلت دادم

که شد از خواب گرانم مژه تر رگ سنگ

نیست از زخم زبان سنگدلان را پروا

نگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ

بیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمین

مژه اشک فشان است سراسر رگ سنگ

خون فرهاد محال است که پامال شود

که به خونخواهی او بسته کمر هر رگ سنگ

دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار

دهن تیشه فرهاد پر از زر رگ سنگ

نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار

که ز سختی نشود رشته گوهر رگ سنگ

صائب از شوق گهر جوش نشاطی دارم

که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode