گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع

از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع

از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد

طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع

گرچه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم

صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع

می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را

من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع

آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من

می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع

از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام

در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع

از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار

مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع

خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام

مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع

دشمن من از درون خانه می آید برون

پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع

از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک

پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع

حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است

وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع

طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم

گرچه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode