گنجور

 
صائب تبریزی

هَزاران همچو بلبل هر بهاری می‌شود پیدا

نواسنجی چو من در روزگاری می‌شود پیدا

گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم

که صد دریای آتش از شراری می‌شود پیدا

تو از سوز جگر پیمانه‌ای چون لاله پیدا کن

که از هر پاره‌سنگی چشمه‌ساری می‌شود پیدا

ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد

تو گر از پا درآیی شهسواری می‌شود پیدا

من آن وحشی‌غزالم دامن صحرای امکان را

که می‌لرزم ز هر جانب غباری می‌شود پیدا

اگر خود را نبیند در میان مستغرقِ دریا

به هر موجی که آویزد، کناری می‌شود پیدا

مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان

که پیش ما دلِ امیدواری می‌شود پیدا

ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم

به صحرا گر بریزم لاله‌زاری می‌شود پیدا

اگرچه شیرم اما بی‌تأمل می‌دهم میدان

ز هر جانب که طفل نی سواری می‌شود پیدا

وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما

به هر گلشن که باشد، مشت خاری می‌شود پیدا

ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد

برای بی‌کسان شمع مزاری می‌شود پیدا

سبک‌رو جای خود وا می‌کند در سنگ اگر باشد

چو آب افتاد در ره، جویباری می‌شود پیدا

اگرچه آتش نمرود دارد خشم در ساغر

ولی از خوردنش در دل بهاری می‌شود پیدا

اگر آلوده درمان نسازی درد را صائب

ز بیماری همان بیمارداری می‌شود پیدا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode