گنجور

 
صائب تبریزی

ز بی‌پروایی آن بی‌درد قدر ما نمی‌داند

ز خوبی شیوه‌ای جز ناز و استغنا نمی‌داند

ز پیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد

بر رویی که قدر دیده بینا نمی‌داند

به زنگار خط مشکین سزاوار است رخساری

که چون آیینه قدر طوطی گویا نمی‌داند

بکش امروز اگر خواهی به فردا وعده‌ام دادن

که بی‌تاب محبت مهلت فردا نمی‌داند

ز دندان ندامت پشت دستی می‌جهد سالم

که دامانی به غیر از دامن شب‌ها نمی‌داند

چنان عام است احسان محیط بیکران او

که خود را قطره ناقص کم از دریا نمی‌داند

به کوری می‌شود نقد حیاتش خرج آب و گل

گران‌جانی که راه عالم بالا نمی‌داند

جدایی از گران‌جانان دنیا لذتی دارد

که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمی‌داند

مگر بی‌روزنی تاریک سازد خانه دل را

وگرنه پرتو خورشید استغنا نمی‌داند

چنان بی‌پرده شد سودای عالمگیر ما صائب

که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمی‌داند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode