گنجور

 
صائب تبریزی

دل رنگین لباسان تیرگی را در کمین دارد

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

مشو گستاخ کان لب خنده های شکرین دارد

که زهر از گفتگوی تلخ هم زیر نگین دارد

زشرم ابروی او پیوسته چینی بر جبین دارد

وگرنه خنده گل غنچه اش در آستین دارد

زرنگ می بود دلهای غافل را سیه مستی

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

به گرد او رسیدن نیست کار هر سبک جولان

زتوسنها که عذر لنگ او در زیر زین دارد

غم و شادی درین میخانه می جوشد به یکدیگر

صراحی خنده را با گریه در یک آستین دارد

زرنگ آمیزی دولت شود غافل سیه دلتر

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

چرا ترسد زچشم بد، که روی آتشین او

سپند خانه زاد از خالهای عنبرین دارد

مشو ایمن به نرمی از زبان خصم بدگوهر

که تیر شمع از موم است و پیکان آتشین دارد

غباری نیست بر خاطر زعزلت پاک گوهر را

که گنج آسایش روی زمین زیرزمین دارد

به ریزش دست را سرپنجه خورشید تابان کن

کز احسان چون تهی شد دست حکم آستین دارد

نشد چون نرم از گفتار من آن سنگدل صائب

چه حاصل زین که کلک من زبان آتشین دارد؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode