از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد
موج سراب این دشت شمشیر آبدارست
ته جرعه خزان است رنگ شکسته من
رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست
دلجویی حریفان بالاترست از برد
از باختن شود شاد رندی که خوش قمارست
از درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزد
آتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارست
چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیست
سودا چو گشت کامل مستغنی از بهارست
گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم
بی اعتباری ما موقوف اعتبارست
مجبور حق نگردد آلوده معاصی
بد کردن خلایق برهان اختیارست
از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.