غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
با دو بار کلیک بر روی هر واژه میتوانید معنای آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شمارهگذاری ابیات | وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف) | شعرهای مشابه (وزن و قافیه) | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
برای معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است اینجا کلیک کنید.
حاشیهها
تا به حال ۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
رحمان نوشته:
بیت دوم، احتمالا «یوسفی» صحیحتر باشد.
👆☹
کتایون نوشته:
لطف میکنید معنی اون بیت سر زلف تو نباشد و بگید چیه؟.
👆☹
فاضل نوشته:
سر زلف تو نباشد؛سر زلف دیگر
یعنی که اگر سر زلف تو نباشد؛سر زلف دیگری هست…یک جور تقدس زدایی از معشوق…مصرع دوم هم میگوید دلبر پریشان طره کم نیست…تو نشدی یکی دیگر!!
:))
👆☹
مجتبی خراسانی نوشته:
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری / از برای دل ما قحط پریشانی نیست
این بیت کاملا بوی مکتب وقوع میدهد. جنابش در اینجا استغنا از معشوق را بروز داده است. باید دانست که بسیاری از شعرها وجه ادبی دارند هرچند در مکتب وقوع سروده شده باشند. «زلف» نماد جلال است. نماد شب است. نماد وصل از راه صعبالعبور است؛ برعکس «صورت» و «رخساره» برخورد با جلالت پریشانی و دست و پا گم کردن میآورد. صائب استغنا به خرج داده میفرماید که من با هر شبی و با هر جلالی دست و پایم را گم میکنم و پریشان میشوم؛ خواه زلف تو، خواه زلف معشوقی دیگر.
«زلف» در ادبیات نماد جلال است و «رخساره» نماد جمال. وصال یا از طریق جمال صورت میپذیرد، یا از راه زلف. آنان که از راه اسماء جمالیه به وصل نائل میشوند رجائیاند و دائم در بسط هستند. و آنان که از راه اسماء جلالیه به وصل میرسند بیمناکند و بیشتر در خوفند؛ چرا که راه ایشان راه صعبالعبوری است که پر پیچ و خم است و پستی و بلندی زیادی دارد. حافظ میفرماید:
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم زد
یا:
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد / با هواداران رهرو حیلهٔ هندو ببین
و:
گفتمش زلف به خون که شکستی؟ گفتا / حافظ این قصه دراز است، به قرآنکه مپرس
بمنه و کرمه
👆☹
بابک ملکی نوشته:
با عنایت به مصرع اول بیت ۹ “به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی” , در مصرع اول بیت بعدی “سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر:, (دگری) مناسبتر به نظر میرسد.
👆☹
مهدی نوشته:
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری از برای دل ما قحط پریشانی نیست
به نظرم با توجه به بیت بالایی و پایینی این بیت، نگاه فقه گرای صائب آشکار میشود. در بیت بالا میگوید اگر دوستدار زهر پشیمانی نیستی شراب نخور و در بیت پایینی این بیت میگوید باید با نفس جهاد کرد. لذا در این بیت صائب درباره معشوق زمینی صحبت می کند و از آن مرکزیت زدایی میکند، نه معشوق ازلی چون معشوق ازلی در شعر عرفانی و عاشقانه با “تو” خطاب نمیشود.
👆☹