گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

از زمین اوج گرفته است غباری که مراست

ایمن از سیلی موج است کناری که مراست

چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست

چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟

کار زنگار کند با دل چون آینه ام

گرچه هست از دگران نقش و نگاری که مراست

نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب

از سر زانوی خود آینه داری که مراست

جان غربت زده را زود به پابوس وطن

می رساند نفس برق سواری که مراست

دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی

زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست

نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را

بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد

در سراپرده شب آب خماری که مراست

ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد

صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟

حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان

در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست

گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت

تا چها گل کند از بوته خاری که مراست

می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال

سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست

نیست در عالم ایجاد فضایی صائب

که نفس راست کند مشت غباری که مراست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode