گنجور

 
صائب تبریزی

نیست از دردِ غریبی چون گهر پروا مرا

بِستر از گَردِ یتیمی بود در دریا مرا

طرّهٔ زنجیرم از ریحان بود شاداب‌تر

می‌چکد آبِ حیات از ظلمتِ سودا مرا

وحشتِ من از سبکروحان گرانی می‌کشد

هست بر دل کوهِ قاف از صحبتِ عنقا مرا

یک سرِ مو نیست از تیغ زبان اندیشه‌ام

می‌کند زخمِ نمایان چون قلم گویا مرا

نورِ خورشیدم، ز امدادِ خسیسان فارغم

نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا

خارِ راهِ عشق چون مژگان به چشمم بار نیست

گو نرنجاند به منّت سوزنِ عیسی مرا

خُلد با آن ناز و نعمت دامِ راهِ من نشد

چون تواند صید کردن نعمتِ دنیا مرا؟

کوهِ آهن را شرارِ من گریبان پاره کرد

لنگرِ پرواز نتواند شدن خارا مرا

طشتِ من چون آفتاب از بامِ چرخ افتاده است

ساده‌لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا

من که در خامی چو عنبر‌سود خود را دیده ام

نیست ممکن پخته سازد جوشِ این دریا مرا

نیست صائب در بساطِ من به غیر از درد و داغ

می‌شود معمور هر‌ کس می‌خرد یک جا مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode