سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است
پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است
جای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاک
شرمساری فارغ از عذر گناهم کرده است
می توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده است
می خورم از حسرت دیدار خون در عین وصل
بس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است
عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است
چون زبان مار گردیده است هر مژگان من
بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است
نگلسد چون بیدمجنون سجده شکرم ز هم
تا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده است
صبحی از شبهای تار من فلک کرده است کم
خنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده است
استخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوان
بس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده است
می کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیر
بس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده است
خار خار دوربینی نیست در پیراهنم
ساده لوحی ها ز مخمل دستگاهم کرده است
من که بودم از شراب وصل دایم بی خبر
فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.