گنجور

 
صائب تبریزی

به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی

مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی

مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را

چمن را پاک کن از سبزه بیگانه ای ساقی

خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را

مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی

اگر چه آب و خاک من عمارت برنمی دارد

ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی

یک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسیان نه

که دارم آرزوی گریه مستانه ای ساقی

برآر از پرده مینا شراب آشنارو را

خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی

به خورشید سبک جولان فلک بسیار می نازد

به دورانداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی

حریف باده بیغش ز غش ها پاک می باید

جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه ای ساقی

به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستی

که می خواهم کنم خون در دل پروانه ای ساقی

کشاکش می برد هر ذره خاکم را به صحرایی

ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی

مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟

بریز از پرتو می رنگ آتشخانه ای ساقی

نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را

به راهی می رود هر خشت این غمخانه ای ساقی

اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را

چه کم می گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode