گنجور

 
صائب تبریزی

با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشم

می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم

کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود

این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم

می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس

از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم

دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست

در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم

عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است

از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم

تا چو موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید

از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم

می شود فواره ی آتش ز اشک آتشین

آستین چون موج شمع بر چشم روشن می کشم

گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین

میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم

تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق

رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم

کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار

از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم

در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر

از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم

هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من

از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم

نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش

سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم

در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر

دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم

جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق

سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode