گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدی

یکی رفت و دینار از او صد هزار

خلف برد صاحبدلی هوشیار

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت

چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش

مسافر به مهمانسرای اندرش

دل خویش و بیگانه خرسند کرد

نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت‌کنی گفتش: ای باددست‌‌‌!

به یک‌ره پریشان مکن هر‌چه هست

به سالی توان خرمن اندوختن

به یک دم نه مَردی بوَد سوختن

چو در تنگدستی نداری شکیب

نگه‌دار وقت فراخی حسیب

به دختر چه خوش گفت بانوی ده

که روز نوا برگ سختی بنه

همه‌وقت بر دار مَشک و سبوی

که پیوسته در ده روان نیست جوی

به دنیا توان آخرت یافتن

به زر پنجه شیر بر تافتن

به یک بار بر دوستان زر مپاش

وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر تنگدستی مرو پیش یار

وگر سیم داری بیا و بیار

اگر روی بر خاک پایش نهی

جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر بر کنَد چشمِ دیو

به دام آوَرَد صخر جنی به ریو

تهی‌دست در خوبرویان مپیچ

که بی‌سیم مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیاید امید

به زر برکنی چشم دیو سپید

وگر هرچه یابی به کف بر نهی

کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایان به سعی تو هرگز قوی

نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو منّاع خیر این حکایت بگفت

ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراکنده‌دل گشت از آن عیب‌جوی

بر آشفت و گفت ای پراکنده‌گوی

مرا دستگاهی که پیرامن است

پدر گفت میراث جد من است

نه ایشان به خست نگه داشتند‌؟

به حسرت بمردند و بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر

که بعد از من افتد به دست پسر

همان به که امروز مردم خورند

که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش و بخشای و راحت رسان

نگه می چه داری ز بهر کسان؟

برند از جهان با خود اصحاب رای

فرومایه ماند به حسرت بجای

زر و نعمت اکنون بده کآنِ توست

که بعد از تو بیرون ز فرمان توست

به دنیا توانی که عقبی خری

بخر، جانِ من، ور نه حسرت بَری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode