گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
رهی معیری

چون زلف توام جانا

در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم

در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم

من اشگم و من دردم

تو مهری و تو نوری

تو عشقی و تو جانی

در بی سر و سامانی

خواهم، خواهم، خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمیدانی

دل با من و جان بی تو

نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من

نستانم و بستانی

در بی سر و سامانی