گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را

چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟

اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید

که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را

دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری

من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را

مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو

دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را

سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید

بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را

بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون

چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را

نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان

گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode