گنجور

 
اوحدی

نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند

زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند

چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب

گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند

دل چون بدید موی میان تو در کمر

گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند

سر در نیاورند ز اغلال در سعیر

آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند

در حلقه‌ای که عشق رخت نیست فارغند

در رسته‌ای که راه غمت نیست رسته‌اند

روزی به پای خویش بیا و نگاه کن

دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند

چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی

در خاک و خون ز خفت و خواری نشسته‌اند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode