گنجور

 
عرفی

دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن

مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن

دمی کان غمزه صیدی را به خون غلتان کند

که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن

اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد

فدای لذت هر زخم دندان می توان بودن

پی بالا نشینی، واعظا، می را مکن ضایع

بیا در دیر هم صدر لوندان می توان بودن

اگر گاهی لب امید عرفی تلخ می خندد

لبی می خوش ز خیل زهرخندان می توان بودن

 
 
 
بابافغانی

مه من چند یار ارجمندان می توان بودن

دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن

بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری

چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن

ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه