گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عرفی

گر مرد همتی ز مروت نشان مخواه

صد جا شهید شو ، دیت از دشمنان مخواه

بستان زجاج و در جگر افشان و نم مجوی

بشکن سفال و در دهن انداز و نان مخواه

خاک از فلک مخواه و مراد از زمین مجوی

ماه از زمین مجوی و وفا زاسمان مخواه

ترصیع تخت و تاجت اگر خسروی دهد

بشکن کلاه مسند وگوهر زکان مخواه

گر ماه و آفتاب بمیرد عزا مگیر

گر تیر و زهره کشته شود نوحه خوان مخواه

شریان ز پوست برکش و درکام تیغ نه

لب را گلو بگیر و زقاتل امان مخواه

گر بی شهادت از در عشقت روان کنند

تیغ کرشمه و دل نامهربان مخواه

گر مژده وصال رسد در زمان بمیر

وز بعد مرگ اگر برسد دوست جان مخواه

طاووس همتی سر منقار تیز کن

یعنی که بال و پر بکن وسایبان مخواه

مجلس بنوحه گرم کن از نی نوامجوی

خنجر بسینه تیز کن از کس فسان مخواه

رو بیضه را بسنگ زن ای هدهد بهشت

برشاخ سدره جا مکن و آشیان مخواه

گر کعبه ات بزیر لب آرند لب بدوز

بر خاک بوسه زن ز حرم آستان مخواه

ای مرغ سدره ، در طیران ابد بمان

منشین بخاک طوبی و انس مکان مخواه

آهوی عصمت ار بگریزد ز عید گاه

گیرایی از کمند و شتاب از عنان مخواه

گر ناگهت بروی هوس دیده وا شود

بهر خراش تیزی نوک سنان مخواه

تا میزبانیت نکشد در خم غرور

تنها بطرف سفره نشین میهمان مخواه

دنیای حلاوتی نرساند بکام کس

این لقمه را مناسبتی با دهان مخواه

دستان زنی و بال گشایی چه دلگشاست

از کبک طالع من و زاغ گمان مخواه

از من بگیر عبرت و کسب هنر مکن

با بخت خود عداوت هفت آسمان مخواه

نام قبیله را مبر از فضل خود بعرش

تا نفخ صور طنطنه دودمان مخواه

عرفی چه احتیاج که گوید بداستان

کین از فلان مجوی وز به همان فلان مخواه

لب بستن از طلب روش همت است و بس

گفتم مخواه تن زن و صد داستان مخواه