گنجور

 
عنصری

غنودستند بر ماه منور

خط و زلفین آن بت روی دلبر

یکی را سنبل نو رسته بالین

یکی را لالۀ خود روی بستر

ز مشکین جعد زنجیرست گویی

ز عنبر حلقۀ زلفین چنبر

یکی را نقرۀ بی بار نافه است

یکی را آینۀ بی زنگ مجمر

رخ و چشمش ز دو وقت مخالف

دو چیز آرند هر دو مست بنگر

یکی از ماه آذار آب لاله

یکی از ماه آذر چشم عبهر

چو نیکو چهره و قدّش ببیند

شود از نعت هر دو عقل مضطر

یکی را لعبت کشمیر خواند

یکی را برکشیده سرو کشمر

بر وی و موی او بنگر که بینی

بی آذر هر دوانرا فعل آذر

یکی بی دود ، سال و ماه تیره

یکی بی نور ، روز و شب منور

بدندان و لبش بنگر بعبرت

دو معنی هر یکی را بود همبر

یکی لؤلوی عمانی و پروین

یکی یاقوت رمّانی و شکر

مرا بهره دو چیز آمد ز گیتی

دل پاک و زبان مدح گستر

یکی بر مهر جانان وقف کردم

یکی بر آفرین شاه کشور

سپهسالار مشرق کز جمالش

دو پیکر کرد عقل اندر دو پیکر

یکی از فرّ یزدانی مهیّا

یکی از عقل نورانی مصور

نظام آنگه پذیرد ملک و دولت

که نصرت با ظفر باشد برابر

یکی از نصر خیزد ، نام خسرو

یکی از کنیت او بوالمظفر

مبارک دست او دو گونه ابرست

کشندۀ دشمنست و دوست پرور

یکی با تیغ و بارانش همه خون

یکی با بذل و بارانش همه زر

بروز رزم او بسیار بینی

گو لشکر شکار و گرد صفدر

یکی را زخم تیرش کرده بیجان

یکی را ضرب تیغش کرده بیسر

اگر خواهندۀ رزمش به میدان

بود اسفندیار و رستم زر

یکی را مغز خارد نیش افعی

یکی را دیده درآید غضنفر

ز بأس و همتش دو صورت آمد

مرکب گشته هر دو یک بدیگر

یکی را آتش رخشنده بنده

یکی را گنبد گردنده چاکر

اگر فرمان دهدشان رای خسرو

بفال نیک او بی رنج لشکر

یکی از خلخ آرد خرگه خان

یکی از روم شادروان قیصر

وگر لشکر بودشان وقت جنبش

مناقبهای شاه فرخ اختر

یکی را خلد منزلگاه باید

یکی را عالم علوی معسکر

وگر شاه جهان از خامصۀ خویش

دهدشان خلعت زیبا و درخور

یکی را باید از تقدیر مرکب

یکی را باید از توفیق افسر

ز کلک شاه وصفی کرد خواهم

دو شاخش را بدو معنی مفسّر

یکی مر جهل را ضرّی است بی نفع

یکی مر علم را نفعی است بی ضر

دو برهان بینی اندر جنبش او

بهر دو باز بسته اصل و گوهر

یکی داند ز رمز فضل معنی

یکی دارد ز راز غیب چادر

بجنبد تا همی پیرایه بخشد

بجنبش لفظ معنی را ز گوهر

یکی چون عقد مروارید خوشاب

یکی چون رشتۀ یاقوت احمر

همی نقش و ادب را سخره دارد

دو شاخ او بدست خسرو اندر

یکی چون خامه اندر دست مانی

یکی چون رنده اندر دست آزر

همیشه خدمتش دو کار دارد

نبندد ساعتی آن هر دو را در

یکی معروف گرداند بمعروف

یکی منکر کند دل را ز منکر

اگر مر جاه و جودش را خداوند

بدادی صورتی مخصوص و منظر

یکی اندر فلک خورشیدی بودی

یکی اندر زمین دریای اخضر

کرام الکاتبینش گر ببیند

که بنویسد بروز داد داور

یکی گوید که مهدی گشت پیدا

یکی گوید نبی الله اکبر

یکی منجوق و شادروان ملکش

بجای دولت او هر دو معبر

یکی پیوسته از ماهیست تا ماه

یکی گسترده از چین تا بخاور

بروز جنگ تیغ او و گرزش

بزور بازوی شاه دلاور

یکی جیحون خون راند بصحرا

یکی هامون کند سد سکندر

بهیجا پیشه آموزد ز دستش

سنان نیزۀ خطی و خنجر

یکی دل بیند اندر درع و خفتان

یکی مو بیند اندر ترک و مغفر

چو برمالد برزم اندر کمان را

اجل بینی نهان درباد صرصر

یکی گشته کمانش را زه و توز

یکی مر تیر او را تولی و پر

سیاست راندن و فرّش بمجلس

دو فرع آمد ز یک اصل مطهر

یکی مر عدل را سایۀ خدایی

یکی مر فضل را مهر پیمبر

ز عالی همت و جسم همایون

دو عالم را دو سالارست و سرور

یکی سالار ارواحست آنجا

یکی سالار اجسام است ایدر

اگر علم و شجاعت را بجویی

بنزد او بیابیشان مجاور

یکی را عالم علوی متابع

یکی را عالم سفلی مسخر

اگر تنصیف گیرد آفرینش

شود گیتیش دو گونه مسخر

یکی موجود گردانندۀ خیر

یکی معدوم گردانندۀ شر

همی تا باغ و راغ و رود و کشته

چو آید ماه فروردین بآخر

یکی را ابر بخشد کله سبز

یکی را باد دیبای مطیّر

ز آب روی چشم شاه جز وی

معنبر گشت و مایه نامعنبر

شود آبستن از گل شاخ و گردد

زمین چون کودکی با زیب و با فر

یکی را لؤلؤ ناسفته فرزند

یکی را ابر لؤلؤ بار مادر

بملک اندر همی بادند باقی

بکام دوستان آن دو برادر

یکی شاه جهان چونانکه خود هست

یکی سالار و از شادی توانگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode