گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عبید زاکانی

دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود

ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود

برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان

و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود

دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم

تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود

گرچه میزد یار ما لاف وفاداری دل

عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود

جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسه‌ای

بی‌تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود

دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت

هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود

گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار

کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode