گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نورعلیشاه

مرغ خوش خط و خال در شکنج نهالی آشیان داشت و جوجه بی پر و بال در آشیان نهان زهرآلود ماری دندان طمع گشاده قصد جوجه وی کرد مرغ از زیرکی و فراست دریافت و خار تمام نیشی در منقار گرفته بکنجی غنود مار سینه مال خود را بنهال کشید تا بلب آشیان رسید دهان باز کرد و صید کردن آغاز مرغ از چابکی خود را چالاک ساخت و خار را در دهان مار انداخت جراحت خار از دهان مار سر کرد و بنیاد هستی اش را زیر و زبر از اوج نهال به حضیض وبال افتاد و چندان سربر سنگ زد که جان بهلاکت داد.

مرغ باشد سالک راه هدا

آشیانش منزل فقر و فنا

جوجه آن دربحر معرفت

خوش گرفته زیر پر طایر صفت

نفس اماره مراو را بود مار

ناوک توفیق در منقار خار

تانگوئی در دهان آن خار داشت

کان گل توفیق در منقار داشت

خار بود آن لیک بهر مار بود

مرغ زیرک را گل و گلزار بود

گرتو هستی سالک درگاه حق

مرغ زیرک باش تایابی سبق

الهی این چه داغیست که سوختن مرهم اوست و این چه باغیست که افروختن شبنم اوست چه سود است که سودش همه زیانش چه ماجراست که دردش همه درمانست

چه شمع است اینکه جان پروانه اوست

چه گنج است اینکه دل ویرانه اوست

چه زخم است اینکه داغش مرهم آمد

چه نورست اینکه نارش همدم آمد

چه عیش است اینکه با ماتم قرینست

چه ورد است اینکه خارش همنشین است

چه باد است این کز آن خاکم بسر ریخت

چه آبست اینکه در دل آتش انگیخت

چه جامست اینکه عقلم کرد مخمور

چه قربست اینکه از خود ساختم دور

چه هوشست اینکه در بیهوشی آمد

چه گفتست اینکه در خاموشی آمد

الهی پروانه سان چون ما را در آتش حیرت سوختی و در محفل دل شمع معرفت افروختی به خارزار محنت گرفتاری کردی و در گلزار محبت هزار کاسه زهر برلب نهادی که این قدح نوشت بنوش بناخن جفا سینه خراشیدی که این شرط وفاست مخروش

برپا نهیم بند که آزادی تست

در دست غمم دهی که غم شادی تست

بیداد کنی بدل که دادت دادم

داد دل من بده که دل دادی تست

زهرم بچشانی که نباتت دادم

جانم بستانی که حیاتت دادم

در خاک کنی پست چو نقش قدمم

یعنی که باعلا درجاتت دادم

آری تجمل گل بی تحمل خار ممکن نیست بلبل داند که در بلبله چیست، پروانه تا بآتش حرمان نسوخت شمع وصل نیفروخت نیاز عاشق جانبازیست، وناز معشوق بی نیازی اینجا همه نیاز است و آنجا ناز بی نیاز را چه ناز.

به پیش ناز تو چون بی نیازی

بجز جان نیستم جانا نیازی

بکن باری قبول این نیازم

بناز خویش فرما سرفرازم

بزیر تیغ نازت جان فشانی

مرا باشد حیوة جاودانی

بکش از ناز تیغ و کن شهیدم

بساغر ریز صهبای امیدم

ازاین بیشم بهجرای دوست مپسند

مرا از وصل خویشت ساز خرسند

هرکه نازکش شد نیاز باز اوست نازدار و بی نیاز مبتدی را جان باختن دشوار است و منتهی را آسان جهد کن و خود را باین مقام برسان آیتی که کاشف این اسرار است حکایت چندر بدن یعنی مه پیکر بزبان هندی و مهیار است.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode